بعد از اتفاقی که برای سوبین افتاد جیمین از رفتن به کلاس ها منصرف شد اون حسابی خونه نشین شده بود تا حس عذاب وجدانشو درمان کنه!
بیشتر اوقات رو با بچه ها میگذروند....
تهیونگ براش یه گوشی نو خریده بود اما بهش گفته بود اگه بازم بخواد تعادلشو از دست بده و از بچه ها غافل شه از کلاسا محروم میشه اما جیمین تصمیم خودشو گرفته بود اون دیگه نمیخواست بره کلاس!
تهیونگ و کوک مشغول خوردن شامی بودن که جیمین درست کرده بود اون وعده های غذایی رو به موقع درست میکرد و کارای بچه هارو انجام میداد یه جورایی انگار با خودشم لج کرده بود
جیمین در حالی که سانگهورو بغل کرده بود وارد آشپزخونه شد در یخچالو باز کرد و بطری آب رو برداشت
سانگهو سعی کرد بطری آبو از دست جیمین بگیره
×پسره قشنگم تو زورت نمیرسه
+نمیخوای شام بخوری؟
جیمین سرد جواب داد
×نه
تهیونگ صندلیو عقب کشید و بلند شد اون هنوز با جیمین حرف نمیزد سانگهورو از دست جیمین گرفت و شامشو نصفه کاره ول کن
+بیا شامتو بخور تهیونگ نگهش میداره
جیمین با اخم از پله ها رفت بالا وارد اتاق بچه ها شد و درو بست
+تا کی میخواد ادامه بده؟
_نمیدونم من که نه از کلاس رفتن منعش کردم نه گفتم بشینه خونه شام ناهار درست کنه فقط ازش خواستم حواسش به بچه ها باشه.....لج کرده
+ولی زدیش
_عصبانی بودم
+نباید این کارو میکردی
_من شوهرشم از همسرم توقع دارم حواسش به بچه هام باشه اون وقت با خیال راحت بچه رو گذاشته رو تخت اومده پایین این بچه ها فقط شیش ماهشونه اگه آسیب بدتری میدید چی؟
+از فردا که پرستاره بیاد همه چی درست میشه
_هنوز بهش نگفتی؟
+الان میخوام برم باهاش صحبت کنم
تهیونگ سرشو تکون داد و بعد به سانگهو نگاه کرد همزمان سانگهو هم نگاش کرد تهیونگ خندید و گفت:
_چیه وروجک نکنه میخوای منم بخوری ؟
سانگهو دستشو روی صورت تهیونگ کشید و با کنجکاوی سعی کرد اجزای صورتشو لمس کنه
جونگوک وارد اتاق شد جیمین رو تخت دراز کشیده بود و سوبینو روی شکمش نشونده بود و باهاش بازی میکرد
کوک بشقاب غذارو روی پاتختی گذاشت و گفت:
+زود بخورش سرد میشه
×نمیخورم
+نمیشه که نخوری به سه تا بچه شیر میدی باید غذا بخوری
جیمین بدون اینکه چیزی بگه پستونک سوبینو توی دهنش گذاشت
+این وضعیت هم برای تو سخته هم ما ولی هیچکدوممون ازت نخواستیم کلاساتو لغو کنی این تصمیم خودت بود
×حرفی از کلاسام زدم؟
+پس چرا ناراحتی؟
×از اینکه همش مقصرم خوشحال باشم؟ هر اتفاقی میفته سرکوفتاتون شروع میشه انگار نه انگار منم پدر این بچه هام من به دنیا اوردمشون من نه ماه حملشون کردم اون وقت فکر کردین نسبت بهشون بی توجهم؟
+ببین جیمین نمیخوام گذشته هارو بکشم وسط ولی تو سهل انگاری من نمیگم کارت از قصده، نه...... ولی بی فکر عمل میکنی سر همین بی فکر بودنت ما یکی از بچه هامونو از دست دادیم
×دوباره شروع نکن حوصله ندارم
+نمیخوام شروع کنم فقط ازت خواستم بیشتر مراقب بچه ها باشی
جیمین چیزی نگفت
+ما یه پرستار پیدا کردیم
×چی؟
+اینجوری بهتره تو کارا بهت کمک میکنه
×لازم نکرده خودم مراقب بچه هام هستم اون موقع که باید پرستار میگرفتین نگرفتین الان چه فایده داره؟
+از فردا میاد
×یعنی من آدم نبودم نظرمو بپرسین؟
+الکی شلوغش نکن جیمین
×من ابزارم؟ اسباب بازیم؟ کلفتم؟ خدمتکارم؟ چیم؟
+گفتم شلوغش نکن
×من نمیذارم پرستار بیاد تو این خونه
کوک از کوره در رفت
+که دوباره یه بلایی سر بچه ها بیاری؟ یکیشونو کشتی یکیشونم که بخاطر حواس پرتی جنابعالی آسیب دید
تهیونگ همراه سانگهو وارد اتاق شد و با اخم و جدیت گفت:
_از این لحظه به بعد یه تار مو از سر بچه هام کم بشه من میدونم و تو
جیمین سوبینو رو تخت نشوند و با عصبانیت مقابل تهیونگ قرار گرفت و گفت:
×اونا بچه های منم هستن نکنه یادت رفته؟
_فردا پرستار میاد حق مخالفت نداری دیگه هم نمیخوای چیزی راجبش بشنوم
×میشه بگین حق من تو این خونه چیه؟
_تو همسر مایی خودتم میدونی چقدر دوست داریم ولی من یکی سر بچه هام باهات شوخی ندارم جیمین بچه مراقبت و توجه میخواد اینکه سه قلوئن زیادن... نمیرسی... وقت نمیکنی ...خسته میشی ...من این حرفا حالیم نیست چهار چشمی باید مراقبشون باشی
×منم دارم همین کارو میکنم! پس پرستار اوردنتون چیه؟
+باید یکی باشه بهت کمک کنه تنهایی نمیتونی
جیمین با حرص خواست از اتاق خارج شه که تهیونگ دستشو گرفت
_کجا؟
×اجازه ورود و خروجمم دست شماست؟
_صد در صد!
×شورشو درآوردین
+اگه فکر کردی میتونی بری تو یه اتاق دیگه بخوابی سخت در اشتباهی یه امگا کنار الفاهاش میخوابه
جیمین از حرص لبشو میجوید ....تهیونگ برقو خاموش کرد و جیمین به ناچار روی تخت دراز کشید .....بهشون پشت کرده بوده بود .... تاریکی اتاق بهونه ی خوبی بود برای اینکه کسی اشکاشو نبینه ....آروم و بی صدا اشک میریخت ...اونقدر گریه کرد تا خوابش برد ......

VOCÊ ESTÁ LENDO
I..L..L..L..LOVE..y..y..y..you.
Fanficدو...س....س...ست.....دا..ر....ر...ر....م خلاصه: پدر بزرگ خاندان جئون برای جلوگیری از اختلاف بین سه پسرش تصمیم عجیبی میگیره.....اون براشون شرط میذاره که فقط در صورتی سهم شرکت رو بهشون واگذار میکنه که پسراشون با هم ازدواج کنن و یه وارث به دنیا بیارن...