جیمین که هنوز احساس ضعف داشت چشاشو بست و دوباره خوابید .....
بعد از چند ساعت بیدار شد اینبار حس بهتری داشت اما جانگوک و تهیونگ تو اتاق نبودن!
از رو تخت بلند شد دستی به سرش کشید و وارد سرویس شد بعد از اینکه به صورتش آب زد و یکم سرحال شد رفت تو آشپزخونه
کوک و ته با سر و صدای زیاد مشغول آشپزی بودن....
+ببین نوشته سیب زمینی شیرین هارو یه ربع بعد اضافه کنید
_خب ما اولش اضافه کردیم یعنی غذا خراب میشه
+نمیدونم
_ای بابا
جیمین به اون دو نفر نگاه کرد و لبخند زد حالا که با دقت نگاه میکرد تازه میفهمید با چه کسایی تو یه خونه زندگی میکنه!
دوتا پسر خوش قد و بالا و خوشتیپ که بخاطر اون داشتن آشپزی میکردن!
باورش نمیشد اون دو نفر همون همبازی های بچگیش باشن یه لحظه از اینکه کنار اوناست خجالت کشید! حس کرد اگه بهش نگاه کنن معذب میشه خودشم نمیدونست این حس عجیب و غریب از کجا میاد....با صدای ضعیفی گفت:
×سلام
هر دو به سمتش برگشتن
_بیدار شدی! سلام
+برو بخواب
×نه دیگه خیلی خوابیدم
_حالت چطوره؟ بهتری؟
جیمین سرشو تکون داد ...تهیونگ رفت طرفش دستشو روی پیشونیش گذاشت
_خوبه، تب نداری
جیمین دستاشو پشت سرش حلقه کرد و گفت:
×دارین چیکار میکنین؟
+برای جیمینا غذا درست میکنیم تا بخوره تپل شه و دیگه مریض نشه
جانگوک اینو گفت و خندید بعد رفت نزدیک جیمین و موهاشو بهم ریخت ....جیمین حس میکرد گونه هاش گل انداختن! چرا باید از حرف زدن با اونا خجالت میکشید مگه روز اولی بود که میدیدشون!
تهیونگ کمی از غذا چشید
_اوووم فکر کنم خوب شده
جانگوک تلویزیونو خاموش کرد و به طرف جیمین رفت دستشو روی پیشونی جیمین گذاشت و رو به تهیونگ گفت:
+ادویه هاش به اندازن؟
جیمین داشت سکته میکرد! جانگوک از کنارش رد شد و جیمین تونست نفس بکشه! وقتی بهش نزدیک میشدن ضربان قلبش بالا میرفت!
_اره خوبه
+پس براش بریز بخوره
_باشه
تهیونگ ظرف غذارو روی میز گذاشت و گفت:
_جیمینا بیا
جانگوک عطسه کرد
_اوه فکر کنم داری سرما میخوری
×وای تقصیر منه!
+اشکالی نداره تو غذاتو بخور
×شما نمیخورین؟
+میایم الان
تهیونگ میزو چید و جانگوک بعد از شستن دستاش پشت میز نشست تهیونگ نگاش کرد و گفت:
_جاییت درد نمیکنه؟
جیمین که داشت با آرامش غذاشو میخورد با شنیدن این سوال شروع کرد به سرفه کردن
_چی شد!
تهیونگ یه لیوان آب براش برد جیمین با دستمال لبشو پاک کرد و یکم از آب خورد بعد گفت:
×نه خوبم
از رفتار بچگانش متعجب بود خودشم نمیدونست چرا نمیتونه مثل آدم رفتار کنه!
بعد از اینکه غذاشو تموم کرد گفت:
×ممنونم بچه ها
+بازم بهش بده ته
تهیونگ ظرف غذارو برداشت تا پرش کنه اما جیمین گفت:
×نه نه کافیه
_نه نه نداره باید بخوری
تهیونگ ظرف غذارو جلوی جیمین گذاشت
_بخور برات خوبه
جیمین تشکر کوتاهی کرد و مشغول خوردن شد انقدر خجالت کشیده بود که صدای قورت دادنش به گوش میرسید همه تو سکوت داشتن غذاشونو میخوردن و جیمین آرزو میکرد که یه جوری دیوار این سکوت شکسته شه تا صدای قورت دادناش بیشتر از این آبروشو نبره .....
درست زمانی که فکر کرد حس بهتری داره و به اوضاع عادت کرده سرشو بلند کرد و با نگاه خیره ی کوک روبرو شد
سریع سرشو پایین انداخت دیگه داشت تبخیر میشد
کوک با خنده گفت:
+رو بینیش یه قوس کوچیک داره
_اره خیلی بامزس عینکی بودی؟
جیمین سرشو تکون داد
×اره دوران مدرسه
تهیونگ بهش نگاه کرد و لبخند زد جیمین هم جوابشو با یه لبخند داد
×بابت دیشب ممنونم
+چرا سرما خوردی باز رفتی تو تراس ویالون زدی؟
×نه.....یعنی آره
_بلاخره نه یا آره
×اره ولی چیز مهمی نیست
_دیشب داشتی تو تب میسوختی مهم نیست؟
×باعث دردسرتون شدم
+از این حرفا نزن!
_برو استراحت کن
×باشه
جیمین که منتظر فرصت بود در بره سریع وارد اتاقش شد و درو بست ... با یادآوری حال عجیبش مشت زد تو سینش
×چه مرگته احمق!
بعد سعی کرد آرامش خودشو حفظ کنه روی تخت دراز کشید و تمام اتفاقاتو مرور کرد با بضیا لبخند زد با بضیا اخم کرد و در نهایت انقدر فکر کرد تا خوابش برد.
با صدای عطسه های پی در پی دو نفر از خواب بیدار شد هوا تاریک شده بود این نشون میداد که مثل یه خرس خوابیده!
از پله ها پایین اومد جانگوک با دیدن جیمین گفت:
+وای عطسه های خفن تهیونگ بیدارت کرد؟
×اشکالی نداره خیلی خوابیدم تهیونگم سرماخورد؟
تهیونگ همونطور که دماغشو بالا میکشید پیازهای خورد شده رو به غذا اضافه کرد
_جانگوک میتونی دمنوششو براش ببری؟
+آره جیمین برو بشین
×بذارین کمکتون کنم
+نه تو هنوز خوب نشدی
×اخه خودتونم مریض شدین
جانگوک دمنوشو داد به جیمین....... جیمین روی مبل نشست و کمی از دمنوشش خورد
به کوک نگاه کرد بینیش قرمز شده بود و چشاش خمار بود
×کوک برو استراحت کن حالت خوب نیست
+نه خوبم
تهیونگ وارد سالن شد کلاه گذاشته بود رو سرش و به خودش میلرزید
_چند دقیقه ی دیگه شام حاضر میشه
+سردته؟
_خیلی
جیمین با عذاب وجدان گفت:
×برین بخوابین
_پس کی از تو مراقبت کنه؟
×من حالم خوب شده
_به این سرعت!
×اره خوبم
_کوک کنترل تلویزیونو بده
تهیونگ تلویزیونو روشن کرد و گفت:
_عه فیلم ترسناک!
+نمیترسی که؟
×کی من؟ نه مگه بچم
جانگوک بلافاصله رفت پیش جیمین نشست
تهیونگ خندید و گفت:
_خودت ترسیدی!
+نه بابا
تهیونگم اون طرف جیمین نشست حالا جیمین وسط اون دو نفر نشسته بود نه تنها حس بدی نداشت بلکه آرامش خاصی داشت!
+آخه کی وقتی مریض میشه فیلم ترسناک میبینه؟
_ما سه نفر!
جیمین آخرین قطره های دمنوششو خورد و اونو روی میز گذاشت
جانگوک پتویی که روی مبل بودو برداشت و اونو روی پای هر سه نفرشون انداخت
_الان شروع میشه
+جیمین سردت نیست؟
×نه خوبم
یه ربع از شروع فیلم گذشته بود و جیمین با دقت مشغول تماشا بود با فرود اومدن سر یکی رو شونش حواسش پرت شد جانگوک در حالی که سرشو روی شونش گذاشته بود خوابش برده بود!
هنوز مدت زمان زیادی نگذشته بود که اون یکی شونشم سنگین شد تهیونگ هم خوابش برده بود!
جیمین به جفتشون نگاه کرد و لبخند زد مثل دوتا بچه ی مریض با دهن باز خوابشون برده بود چشای تهیونگ نیمه باز بود ......
اونا دو تا آلفای قدرتمند اما آسیب پذیر بودن جانگوک سعی میکرد خشن رفتار کنه اما قبلش از همه مهربون تر بود تهیونگ تلاش میکرد بی تفاوت رفتار کنه اما بیشتر از همه حواسش به بقیه بود....
جیمین حس میکرد از کنار ته و کوک بودن حس بدی نداره هرچند که هنوز هم نمیتونست کاراشونو فراموش کنه اما برای خودش عجیب بود که چطور میتونه از بودن کنار بعضیا حس خوبی داشته باشه اما قلبا دوستشون نداشته باشه!
چطور میتونست از اون دو نفر متنفر باشه اما ازشون خجالت بکشه!
وقتی باهاشون حرف میزنه نگاهشو بدزده اما عاشقشون نباشه!
چطور میتونست کنار اون دوتا لبخند بزنه اما فقط جکسون باعث خوشحالیش بشه!
هنوز مطمئن نبود چه اتفاقی داره براش میوفته اما اینو میدونست که هرجور شده باید جکسونو ببینه اون یه بوسه ی نیمه تموم داشت!❤️❤️🧡❤️🧡❤️❤️
اینم یه پارت کوتاه برای آخر شبتون
💤💤💤
اگه یکی بهتون بی احترامی کرد بهش بی احترامی نکنین بلکه با محبت به دیگران اون فردو مورد سوزش شدید قرار بدین این میشه ضربه ی کاری🎯
🌤️🌤️
YOU ARE READING
I..L..L..L..LOVE..y..y..y..you.
Fanfictionدو...س....س...ست.....دا..ر....ر...ر....م خلاصه: پدر بزرگ خاندان جئون برای جلوگیری از اختلاف بین سه پسرش تصمیم عجیبی میگیره.....اون براشون شرط میذاره که فقط در صورتی سهم شرکت رو بهشون واگذار میکنه که پسراشون با هم ازدواج کنن و یه وارث به دنیا بیارن...