part 1

359 44 17
                                    

جیانگ تلو تلو خوران وارد خانه شد. خودش را روی کاناپه انداخت و اشک هایش را پاک کرد.
حالا که پدر و مادرش نبودند  احساس درماندگی می کرد اما نمی خواست به  پدرش اعتراض کند که چرا با این همه بدهی اورا تنها گذاشته بود.
خسته بود و کل بدنش درد می کرد. هنوز هم  درد کتک های آن ‌اراذل و اوباش روی تنش بود.
از صبح تا شب بی وقفه کار‌ می کرد تا بتواند آن پول لعنتی را بهشان برگرداند اما انگار فقط داشت خودش را خسته می‌کرد .
آن شب وقتی دوباره آن ‌مرد های سیاه پوش لعنتی دنبالش آمدند رئیسشان هم با آن ها بود. بعد از کتک مفصّلی که به او زدند،رئیسشان روبرویش نشست. چانه اش را محکم‌گرفت و غرّید.
"یک هفته دیگه بهت وقت میدم. پول منو دادی که دادی اگر ندادی میفرسمتت جایی که اعضای بدنتو در بیارن و بفروشن. اونوقت من به پولم میرسم."
می ترسید، از آخر و عاقبتش میترسید. این‌ را می دانست که حتی یک ‌درصد هم احتمال نداشت بتواند پول به آن زیادی را تا آن موقع جور کند، پس سرانجام این زندگی لعنتی اش مرگ ‌بود. آن هم بخاطر بدهی پدرش؟
فریاد زد:
"لعنت به این زندگی"
چشم هایش را بست و با خود فکر کرد:
'من‌ ‌از این زندگی به جز درد و بدبختی چیزی نصیبم‌ نشد. همون ‌بهتر که بیوفتم ‌بمیرم. حداقل اعضای بدنم چند نفر آدمو نجات میدن مگه نه؟'
این حداقل بهتر از مرگی بی فایده بود. شاید بعد از مرگش همه چیز بهتر می شد.
با همین افکار سعی کرد خودش را آرام ‌کند. نفهمید چطور خوابش برد .صبح با صدای آلارم‌ موبایلش بیدار شد، باید به سر کار می رفت امّا تصمیم گرفت دیگر نرود. در عوض به محلّ کار های پاره وقتش رفت. تصفیه حساب کرد و حقوقش را گرفت‌. بهشان اطلاع داد که دیگر قرار نیست برایشان کار کند.
رئیس هایش همگی متاسّف شدند. جیانگ، سختکوش، مهربان و خوش برخورد بود و همه دوستش داشتند. استعفایش برایشان زیان یزرگی محسوب می شد.
جیانگ می دانست که نمی تواند پول را تا آخر هفته جور کند پس با خود فکر کرد بهتر است هفته آخر زندگی اش را کمی خوش بگذراند، کاری که هیچ وقت نتوانست انجام ‌دهد.
به دوستانش زنگ زد و گفت می خواهد آن هارا در کافه ای در همان حوالی ببیند. همگی قبول کردند و قول دادند سریع خودشان را می رسانند.
قرار بود بمیرد اما به طور قطع دوستان عزیزش که برایش مانند برادر بودند نباید خبردار می شدند.
به کافه رفت و روی حاشیه ای ترین‌ صندلی نشست. سرش را پایین انداخت و مشغول بازی با انگشت هایش شد. باور نمی کرد یک هفته دیگر قرار است بمیرد. این موضوع هم‌ قلبش را به تپش می انداخت و هم باعث می شد آرامشی درونش را در بر بگیرد. این حالت او خودش پارادوکس عظیمی بود.
نیم‌ساعت گذشت و گئو چنگ صمیمی ترین دوستش وارد کافه شد. جیانگ لبخند بزرگی بر لبش نشاند و برای او دست تکان داد. چنگ هم متقابلا با خنده دستی برایش تکان داد. تقریبا به سمت او دوید و خودش را روی صندلی کنار او انداخت.
"سلام جیانگ چه عجب بالاخره دیدم یه روز کار نمی‌کنی."
جیانگ خندید.
"یک هفته مرخصی گرفتم‌. می خوام یکم‌خوش بگذرونم."
چنگ خواست حرفی بزند که صدای بلند فنشینگ را شنیدند.
"خوشگل پسرتون اومد."
و خودش را بر روی صندلی ای در کنار چنگ پرت کرد. سرش را به آن ها نزدیک کرده با کنجکاوی پرسید.
" چی داشتین ‌می گفتین؟"
چنگ پیش قدم شد و جوابش را داد.
"می خوایم ‌یک ‌هفته بریم خوش گذرونی."
فنشینگ متعجب نگاهی روانه شان کرد.
"مگه جیانگ کار پاره وقت نداره؟"
جیانگ‌ لبخند آرامی بر لب نشاند.
"مرخّصی گرفتم."
فنشینگ با شادی دست هایش را به هم ‌کوبید .
"عالی شد."
چنگ رویش را به جیانگ کرد.
"حالا دوست داری چیکار کنیم؟"
جیانگ لیست کارهایی را که میخواست انجام ‌دهد را مرور کرد.
"اول دوست دارم بریم رستوران ‌مورد علاقم غذا بخوریم."
چنگ با اشتیاق نگاهی روانه اش کرد.
"خب پس ‌بزن بری..."
فنشینگ سریع به میان صحبتش دوید.
"وایستین... وایستین... ما الان تو کافه ایما. باید اینجا یه چیزی بخوریم‌ یا نه؟"
جیانگ ابرویی بالا انداخت.
"براتون سفارش دادم الاناس که برسه."
فنشینگ با ذوق خودش را لوس کرد.
"به حساب خودته که دیگه گه گه؟"
چنگ  به پشت سر او ضربه زد.
"انقدر خسیس نباش بچه."
جیانگ ‌خندید.
"آره به حساب خودمه نگران ‌نباش."
فنشینگ چشم غرّه ای به چنگ رفت امّا‌ سریع نگاهش را به جیانگ ‌دوخت و لبخند بزرگی تحویلش داد.
"تو یدونه ای گه‌گه."
جیانگ زیر لب خندید.
" انقدر شیرین ‌زبون‌نباش."
"اگه واسه تو نباشم‌ واسه کی باشم؟"
جیانگ دستش را دراز کرد و موهای او را به هم ‌ریخت .
"فقط واسه خودم."
فنشینگ لبخندی دندانی زد که حرص چنگ را دراورد.
"جیانگ انقدر این بچه رو لوس نکن."
جیانگ ‌دستش را از روی سر فنشینگ برداشت.
"زندگی‌کوتاهه، بهتره ‌باهم دیگه خوب باشیم."
لحظه ای چشمانش ‌را غم فرا گرفت امّا سریع جایش را با لبخند پر کرد و صحبت را عوض کرد.
"سفارشا اومد."
چنگ و فنشینگ متوجه غم چشم های جیانگ شدند امّا حرفی نزدند. معلوم ‌نبود چه اتّفاقی افتاده که جیانگ‌ ناگهانی خبرشان‌کرده و گفته بود می خواهد یک هفته خوش بگذراند و حالا هم انگار غمگین و ناراحت بود اما جلوی آنها سعی می کرد آن ‌را نشان ندهد .
فنشینگ ناراحت شده بود. همیشه وقتی گه گه اش ناراحت و غمگین می شد، غمی هم به سراغ او می آمد. طاقت دیدن ناراحتی گه گه اش را نداشت برای همین همیشه هر کاری می‌کرد تا لبخند روی لب های او بنشاند. نگرانی ‌تمام وجودش را در بر گرفته بود. همان لحظه که جیانگ ‌زنگ ‌زده و با لحنی متفاوت با همیشه گفته بود می خواهد اورا ببیند نگران شده بود.
حس بدی به او دست داد ولی سعی می کرد خودش را آرام ‌کند که چیزی‌ نیست و حال گه گه اش خوب است.
همگی در سکوت‌ مشغول خوردن شدند و هر‌کدام غرق در دنیای افکار خویش بودند.
وقتی خوراکی ها تمام شد، برخاسته و از کافه بیرون ‌رفتند .
********
آخرین روز هفته رسید. جیانگ، فنشینگ و چنگ در آن یک هفته حسابی خوش‌گذراندند. شب ها پیش هم تا نصفه شب بیدار می ماندند، فیلم‌می دیدند، بازی می کردند و حرف می زدند. فنشینگ هم‌ تمام ‌تلاشش را می کرد که جیانگ را آن قدر بخنداند تا همه چیز را فراموش کند و ظاهرا موفق هم‌ می شد .
جیانگ سعی می کرد تمام آن هفته لحظه به لحظه اش را خوش باشد. نمی خواست به اتّفاقی که قرار بود برایش بیافتد فکر کند. دوست نداشت آن هفته تمام شود. دوست داشت فارغ از تمام مشکلات دنیا تا آخر عمرش با بهترین دوستانش خوش بگذراند. هر روز باهم‌ باشند، حرف بزنند، فیلم ‌ببیند، بازی کنند و شاد باشند اما انگار هیچ وقت چنین اتّفاقی نمی‌افتاد. او محکوم ‌بود به مرگ. کاری هم ‌نمی توانست در این باره انجام ‌دهد .
مجبور بود خودش را برای مرگ ‌آماده کند.
روز آخر گذاشت غم بدون هیچ ترسی در چشمانش بیداد کند.
فنشینگ لحظه ی آخر چند دقیقه کامل جیانگ را در آغوش گرفت، جیانگ آرام از این فرصت استفاده کرد تا برای آخرین بار در زندگی اش دی دی دل نازکش را در بغلش حس کند. این آخرین آغوششان‌ بود.
فنشینگ بالاخره تصمیم گرفت از جیانگ ‌جدا شود. به چشم های جیانگ‌ نگاه کرد.
"گه گه لطفا بدون‌ من ‌جایی نرو خب؟ اگر می خوای بری منم‌با خودت ببر."
چنگ متحیّر نگاهش کرد، هیچ‌وقت فنشینگ را آنقدر احساسی و جدّی ندیده بود. هیچ وقت ندیده بود که چشم های فنشینگ  پر از درد و غم ‌باشد. این‌برایش عجیب بود.
جیانگ ‌مهربانانه دستش را روی موهای فنشینگ نشانده آرام ‌نوازشش کرد.
"مطمئن باش دی دی من بدون تو هیچ جا نمی رم. "
اما فقط خودش می دانست دارد چه دروغ بزرگی می گوید آن هم‌ به دوست عزیزش. اما فنشینگ هنوز هم‌نگران و عصبی بود. احساس می کرد قرار است اتّفاقی بیفتد .
جیانگ، چنگ را هم در آغوش گرفت. در کنار گوشش آرام زمزمه کرد.
"زیاد اذیّتش نکن. مراقبش باش"
چنگ با این حرف جیانگ‌ مطمئن‌شد که قرار است اتّفاقی بیافتد. زمزمه کرد.
"چیزی شده جیانگ؟ چرا به ما نمی گی؟"
جیانگ لبخندی زد و از چنگ جدا شد.
"مراقب خودتون باشین."
رو به فنشینگ  کرد.
"بیا..اینو برای تو خریدم."
فنشینگ به دست جیانگ‌ نگاه کرد. یک دستبند مشکی ‌اسپرت که حرف اول اسم‌ سه تایشان به انگلیسی بر رویش بود.
فنشینگ دستبند را گرفت ،جیانگ به سمت چنگ گشته ‌دستبند دیگری را هم‌ به او داد.
"اینم‌ برای تو."
چنگ دستبند را گرفت و نگاهش کرد با خود فکر کرد.
'این مثل هدیه ی خداحافظیه'
با اضطراب جیانگ را خطاب قرار داد.
"جیانگ! چی شده؟"
جیانگ ‌لبخندی بر لب نشاند.
"چیزی نیست."
به دستبندی که در دستش بود اشاره کرد.
"این دستبندا رو به خاطر این گرفتم که همیشه هر جا که هستیم به یاد هم‌باشیم."
فنشینگ  با ناراحتی به او نگاه کرد.
"گه گه؟!"
جیانگ ‌با مهربانی نگاهش را پاسخ داد.
"این فقط یه هدیه است. چرا انقدر قیافه لشکرای شکست خورده رو به خودتون ‌گرفتین؟ یعنی من‌نمیتونم برای دوستام که مثل برادرمن یه هدیه کوچیک بخرم؟"
فنشینگ  سرش را پایین انداخت و دستبند را دستش کرد. به دنبالش چنگ هم دستبد را به دستش کشید.
"ما همیشه به یاد همیم."
***********
جیانگ به چشم های رئیس نگاه کرد و گفت" من آمادم."
رئیس پوزخندی زد به مردی اشاره کرد تا اورا ببرد. مرد اورا از روی زمین بلند کرد و به سمت آسانسوری که آنجا بود برد.
وارد یک اتاق کوچک سرد که سراسر سفید بود شدند. بدن جیانگ لرزید و با خود فکر کرد.
'چقدر اینجا سرده'
مرد مشکی پوش به تختی که آن وسط بود اشاره کرد و گفت.
"اونجا بخواب."
جیانگ‌سرش را تکان داد. به سمت تخت رفته آرام بر ‌رویش دراز کشید. مرد دوباره زبان باز کرد
"اولین‌کسی هستی که اینجایی و انقدر
آرومی."
انگار تعجب‌کرده بود. جیانگ‌آرام‌گفت.
"راحت میشم‌از زندگی به هر‌حال از این‌زندگی نصیبی هم‌نبرده بودم."
مرد دلسوزانه نگاهش را به صورت جیانگ ‌دوخت و بعد بدون حرف دیگری از اتاق بیرون‌رفت. جیانگ لبخندی زد.
چند دقیقه گذشت. صدای باز شدن در آمد، مردی با روپوش سفید به سمت تخت آمد. به جیانگ ‌نگاهی کرد و گفت.
"آماده ای؟"
جیانگ خندید.
"برای مرگ‌؟آره آماده ام."
انگار سیم‌های مغزش اتصالی کرده بود. چه وقت خنده بود؟
مرد نگاهی به لبخند جیانگ انداخت.
" بیهوشت میکنم هیچ دردی احساس نمیکنی."
جیانگ سرش را تکان داد و منتظر شد. مرد ماسکی را روی دهان‌و بینی جیانگ‌ گذاشت.
"از ده تا ۱ بشمار."
جیانگ آرام‌ آرام شمرد. در آخرین لحظات چهره فنشینگ و چنگ جلوی چشمش آمد. با خودش فکر کرد.
'کاش میتونستم زنده بمونم '
چشم‌هایش سیاهی رفت و دیگر چیزی نفهمید .
*************
چشم‌هایش را باز کرد.
' من کجام؟ یعنی من الان مردم؟'
به اطراف نگاهی‌کرد در یک‌ اتاق بود. یک اتاق که تفاوت زیادی با آخرین مکانی که در انجا بود داشت. یک اتاق گرم‌ با دیوار هایی به رنگ کرمی. با خود فکر کرد.
'شاید اینجا بهشته'
قبل از اینکه بتواند خودش را بخاطرآن فکر مسخره سرزنش ‌کند ،صدای باز شدن در آمد و بعد مردی میانسال با کت و شلواری مشکی در بالای سرش ظاهر شد.
"بالاخره بیدار شدی مرد جوون."
جیانگ ‌زمزمه کرد.
"من‌زنده ام؟"
مرد خندید.
"آره زنده ای. رئیسمون زندگی‌تورو نجات داده."
جیانگ با خود فکر کرد.
'رئیسمون؟'
سر جایش نشست و آهسته گفت:
"چرا؟"
مرد جوابی نداد.
جیانگ‌ دوباره سوالش را تکرار کرد.
"چرا رئیستون منو نجات داد؟"
مرد بالاخره به حرف آمد.
"هیچ‌کس نمیفهمه توی مغز رئیس چی‌میگذره."
جیانگ‌حرفی نزد. مرد بعد از چند لحظه سکوت گفت:
"آقا گفتن‌بعد از این‌که بیدار شدی ببرمت پیششون. میتونی بلند شی؟"
جیانگ‌گفت "بله"
و از روی تخت نرمی ‌که روی آن نشسته بود بیرون آمد و به دنبال ‌مرد روانه شد. با خروجشان از اتاق جیانگ با تعجب و حیرت اطرافش را نگاه کرد. یک‌خانه خیلی بزرگ‌و کاملا مدرن بود. او هیچ وقت فکرش را هم‌ نمی کرد پا به چنین خانه ای بگذارد. مرد پشت دری رسید برگشت و جیانگ را خطاب قرار داد.
"اینجا اتاق رئیسه. رئیس خودشون بهت میگن که اینجا چه وظایفی داری."
جیانگ‌ مودّبانه سرش را تکان داد. مرد در زد و بعد صدای مردی از داخل امد.
"بیا تو."
مرد در را باز کرد و آن ها وارد اتاق شدند. رئیس که پشتش به آنها بود برگشته نگاهی به سر تا پای جیانگ‌انداخت.
"بالاخره بیدار شدی."
جیانگ‌مودبانه به چهره ی رئیس نگاه کرد. کمی‌سرش را خم کرد و‌گفت:
"بله قربان."
رئیس این بار مرد را خطاب قرار داد:
"آقای کیم‌، تو میتونی بری."
آقای کیم سرش را چند درجه خم ‌کرد. بعد برگشته از اتاق بیرون‌ رفت و در را بست. رئیس با قدم‌های آرام ‌ولی پر صلابت به جیانگ ‌نزدیک ‌شد. دور جیانگ‌ قدم ‌زد و اورا برانداز کرد. سپس روبرویش ایستاد. دستش را زیر چانه ی او گذاشت و سرش را بالا آورد. جیانگ‌ از این همه نزدیکی استرس گرفته بود. رئیس چهره ی اورا برانداز کرد فشار دستانش را به چانه ی جیانگ‌ بیشتر کرد و با صدای خشنی گفت.
"به من‌نگاه کن."
جیانگ وحشت زده نگاهش را به چشمان جدّی رئیسش دوخت. نگاه ترسناک رئیسش به او گواه اتّفاق بدی را میداد .
رئیس چانه او را رها کرد.
"از این‌به بعد تو این‌جا زندگی‌ میکنی ولی به عنوان یه خدمتکار."
جیانگ‌سرش را پایین انداخت.
'خوب بود اگر این‌باعث میشد زنده بماند. خوب بود.'
اما جمله بعدی رئیسش رعشه به تنش انداخت.
"نه فقط یه خدمتکار معمولی بلکه کسی که نیاز های جنسی رئیسشو برطرف میکنه."
جیانگ ‌با وحشت به رئیسش نگاه کرد. رئیس پوزخندی زد و گفت.
"الان دعا میکنی کاش‌می مردی مگه نه؟"
پوزخندش عمیق تر شد.
"اما دیگه این امکان نداره من الان صاحب تو ام و هر چی که من میگم رو باید انجام‌بدی."
جیانگ ترسیده سرش را پایین انداخت و با صدای لرزانی زمزمه کرد:
"چرا من؟پسرای زیادی هستن. چرا من؟"
رئیس به طرفشم خم‌شد و در گوشش زمزمه کرد.
"چون ازت خوشم‌ اومد و من از هر کی خوشم‌‌ بیاد مال خودم ‌می کنمش."
زمزمه اش ترسناک تر شد.
"و البته اینکه تو هیچ قدرتی نداری هم‌ بی تاثیر نیست. اینطوری راحت تر میتونم نگهت دارم."
بدن‌جیانگ ‌لرزید. با خود فکر کرد:
'اگه می مردم بهتر بود. این‌زندگی لعنتی چرا دست از سرم‌برنمیداره.'
رئیس گفت
"اسمم هاشوانه برای اینکه بدونی، دوست ندارم قربان و این‌چیزا صدام‌ کنی. خوشم‌نمیاد. شوان گه ایده ی خوبیه. میتونی شوان گه صدام‌کنی."
جیانگ حرفی نزد. هاشوان محکم چانه جیانگ را گرفت و سرش را بالا اورد.
"تو این خونه وقتی باهات حرف میزنم جوابمو بده. هر چی میگم‌باید انجام‌بدی. اگه میگم یه کاری رو نکن انجامش نده و از دستوراتم سر پیچی نکن وگرنه اتفاق خوبی در انتظارت نیست. اینو فهمیدی یانه؟"
جیانگ‌ترسیده گفت.
"بله چشم."
هاشوان چانه اورا به طرفی هل داد.
"حالا میتونی بری بیرون. امروز با آقای کیم میری به خرید تا وسایلایی که مورد نیازته رو بخری. هر چیزی‌که‌میخوای بخر. هیچ تردیدی هم نداشته باش چون دیگه اجازه بیرون رفتن نداری. حواست باشه."
جیانگ با صدای لرزان گفت:
"چشم‌...شوان گه."
و از اتاق بیرون رفت. با سرعت به سمت اتاقی که در آن بیدار شده بود دوید. در را بست و به در تکیه داد. روی زمین سر خورد و صورتش را میان دستانش پنهان‌کرد. قلبش محکم‌ و بی نظم‌ میزد. چرا این‌اتفاق ها برایش می افتاد؟چرا باید گیر این مرد ترسناک می افتاد؟
از تصور اینکه آن مرد قرار بود چه‌ کار هایی با او بکند لرزه به تنش می‌افتاد.
او خودش را برای مرگ آماده کرده بود. چرا ناگهان این‌ هاشوان لعنتی پیدایش شده بود و اورا خریده بود. اصلا مگر میشد یک ‌انسان را خرید ؟چرا این همه مشکل در زندگی لعنتی اش بود؟ یک‌ ساعت بعد در اتاقش زده شد. جیانگ سریع بلند شد و در را باز کرد. آقای کیم‌ با مهربانی به او نگاه کرد.
"آقای جیانگ باید بریم‌خرید."
جیانگ‌سرش را تکان داد.
"بله من آمادم."
و با هم به مرکز‌خرید بزرگی رفتند. جیانگ‌هر چه که لازم داشت را خرید. اگر چه آقای کیم هم چیز های اضافه ای را که فکر میکرد جیانگ به آنها نیاز پیدا میکند را می خرید.
وقتی آنها به خانه برگشتند و وسایل را داخل اتاقش گذاشتند تازه فهمید چقدر خرید کرده. آقای کیم به او گفت.
"اینجا از این به بعد اتاق توئه. میخوای به خدمتکار بگم‌بیاد تا کمکت کنه خریداتو بزاری توی کمد ؟"
جیانگ ‌با مهربانی لبخند زد.
"نه آقای کیم، نیاز نیست. خودم درستشون میکنم."
آقای کیم با لبخند سرش را تکان داد. بعد از اتاق خارج شده در را بست .
جیانگ نفس عمیقی کشید و مشغول جایگذاری خرید هایش در اتاق شد .
تا زمانی که کارش تمام شود یک ساعتی طول کشید.  روی تخت دراز کشید و چشمانش را بست، خیلی خسته بود پس سریع خوابش برد .
وقتی چشمانش را باز کرد و به ساعت نگاه کرد فهمید ساعت ۳ شب است تشنه و گرسنه بود آرام از اتاقش‌بیرون و به آشپزخانه رفت. یخچال را باز کرد و با دیدن میوه های مورد علاقه اش در یخچال ذوق زده شد. چند میوه به همراه یک ‌بطری آب برداشت. در یخچال را بست و آرام ‌برگشت امّا محکم به چیزی خورد. آخی گفت و سرش را بالا اورد و با چهره ی هاشوان روبرو شد. هاشوان سرد از کنارش رد شد.
"واسه شام‌نیومدی."
جیانگ که قلبش محکم‌میزد آرام‌گفت.
"خیلی خسته بودم. خوابم‌برد. معذرت میخوام شوان گه."
هاشوان با شنیدن صدای آرام جیانگ برگشت و به او خیره شد.
"امروز روز اوّلت بود چیزی نگفتم اما از این‌به بعد نباید تکرار بشه فهمیدی؟"
جیانگ سریع سرش را تکان داد.
"بله فهمیدم شوان‌گه."
هاشوان بی حرف برگشت. بطری آبی از یخچال برداشت و چند قلپ آب خورد. جیانگ آرام‌گفت:
"میتونم برم؟"
هاشوان با تکان دستش به او فهماند که برود. جیانگ تعظیمی کرد و با سرعت به اتاقش برگشت. در را بست و روی تخت نشسته نفس حبس‌شده اش را بیرون داد و آرام زمزمه کرد:
"هوف ...چقدر ترسناکه"

𝚙𝚊𝚒𝚗 𝚘𝚏 𝚕𝚘𝚟𝚎 Where stories live. Discover now