قلب جیانگ به درد آمده بود. چه اتفاقی برای هاشوانش افتاده بود؟ چه بلایی سرش آمده بود؟
هاشوان را پشتش گذاشت و به اتاقش برد.او را روی تخت خواباند و لباس هایش را عوض کرد.
کنارش نشست، او را به خود تکیه داد و مشغول خشک کردن موهای خیس او با حوله شد.
به چهره ی رنگ پریده ی هاشوان خیره بود که هر لحظه در هم می شد؛ انگار که درد می کشید انگار که در اعماق جهنم افتاده بود انگار که کسی در حال شکنجه اش بود و او باز هم نمی دانست؛ باز هم نمی دانست که چه بلایی سر هاشوانش آورده اند. باز هم نمی دانست چه اتفاقی برای او افتاده؛ باز هم نمی دانست.
سر هاشوان را روی پایش گذاشت و در حالی که به چهره ی زیبای او خیره بود مشغول نوازش موهای نم زده اش شد.
"هاشوان...چه بلایی سرت اومده؟ کی اذیتت کرده؟ من به عنوان دوست پسرت بازم هیچی نمی دونم...بازم نمی تونم هیچکاری بکنم که حالت خوب بشه..."
آب دهانش را به سختی قورت داد و زمزمه کرد.
"اگه منو بزاری کنار حالت خوب می شه؟ نمی دونم بو ون درموردت درست می گفت یا نه...اصلا شاید اون فیلمه...شاید مجبورت کرده بوده...اصلا...شاید اون حرفا رو بهم زد که منو بهت بی اعتماد کنه...شاید تو رم مجبور کرده...شاید با تهدید کردنت مجبورت کرده که باهام سرد بشی...شاید واقعا همینطوریه..."
آهی کشید و با صدای ضعیف تری زمزمه کرد.
"یعنی امیدواری بیخودی دارم؟"
به هاشوان که دیگر مثل قبل ناله نمی کرد خیره شد و آرام گفت.
"اگر مشکلاتت بخاطر من باشه چی؟ اگر...همه ی این اتفاقا...تمام اون کسایی که بهت فشار وارد می کردن بخاطر من بوده چی؟ شاید بخاطر همین باهام سرد شدی...شاید دیگه خسته شدی و میخوای ولم کنی...اگر بزارم و برم...زندگیت آسون تر می شه؟"
آن حرف ها را می زد اما ته دلش می دانست که جدا شدن از هاشوان برایش خیلی سخت و طاقت فرسا خواهد بود.
**************
چشمانش را باز کرد با حس نکردن حضور هاشوان تکیه اش را از تاج تخت گرفت.
به اطراف نگاه کرد اما هاشوان را ندید. به سرعت از روی تخت بلند شد و به دستشویی و حمام سر زد اما باز هم هاشوان را ندید.
از اتاق خارج شد و به پذیرایی رفت. با دیدن هاشوان که روبروی تلوزیونی که روی زمین افتاده و صفحه اش شکسته زانو زده بود با سرعت به طرفش رفت.
هر چه نزدیک تر می شد راحت تر می توانست لرزش بدن هاشوان را متوجه شود.
روبروی هاشوان نشست و با احتیاط دستانش را به طرف دستان لرزان او برد.
"هاشوان؟..."
هاشوان سرش را که پایین انداخته بود بالا آورد و با چشمان به رنگ خونش به جیانگ خیره شد.
جیانگ به آرامی دستان هاشوان را گرفت و زمزمه کرد.
"چی شده؟"
هاشوان دوباره سرش را پایین انداخت و به دستان در هم قفل شده شان نگاه کرد اما کلمه ای به زبان نیاورد.
جیانگ آرام گفت.
"هاشوان..."
هاشوان همانطور که می لرزید به سختی زمزمه کرد.
"ازم دور شو"
جیانگ چشمانش را گرد کرد.
"هاشوان!"
هاشوان دستانش را با شدت از دستان جیانگ بیرون کشید و با حالتی عصبی فریاد زد.
"گفتم ازم دور شو"
با سرعت از جا برخاست، به اتاقش رفت و در را محکم بست. جیانگ به دنبالش رفت اما قبل از اینکه به در برسد هاشوان در را قفل کرد.
به در ضربه زد و گفت.
"هاشوان! چی شده؟ باهام حرف بزن...چرا اینطوری میکنی؟ چه بلایی سرت اومده؟"
جوابی از طرف هاشوان به گوشش نرسید پس دوباره به در ضربه زد.
"هاشوان! خواهش میکنم...بهم بگو چی شده"
اما باز هم هیچ جوابی نبود.
آهی کشید و سرش را پایین انداخت.
برگشت و به تلوزیون خرد و خاکشیر شده ای که وسط پذیرایی بود نگاه کرد. چشمان سرخ و بدن لرزان هاشوان را دوباره جلوی چشمانش به تصویر کشید.
هیچ چیز طبیعی نبود و این موضوع او را نگران و مضطرب می کرد.
اگر او می رفت همه چیز درست می شد؟ اگر با رفتن او حال هاشوان خوب می شد و فشار ها از رویش برداشته می شد می توانست برود. اگرچه برایش سخت بود اما برای هاشوان هم که شده انجامش می داد.
اما شک داشت که رفتن او کمکی به بهتر شدن وضع هاشوان می کرد یا نه.
روی کاناپه ی روبروی تلوزیون نشست و به روبرو خیره شد.
**********
یک هفته گذشته بود و هاشوان در تمام آن یک هفته هیچ حرفی نزده بود. جیانگ هر چقدر تلاش می کرد رابطه شان را مانند قبل کند یا حتی کاری کند هاشوان حرفی بزند موفق نمی شد.
هاشوان هر شب به بار می رفت، آخر شب کاملا مست به خانه بر می گشت و همین که روی تختش دراز می کشید خوابش می برد.
جیانگ می توانست بگوید که تمام آن مدت دوران جهنمی زندگی او بوده؛ بدون عشق هاشوان بدون دیدن لبخند های زیبای او بدون مهربانی هایش.
با شنیدن صدای موبایلش از فکر بیرون آمد. نگاهی به کاراکتر های اسم مینگ یو انداخت و جواب داد.
"هوم؟"
مینگ یو گفت.
"بیا سالن...واسه آخرین بار با هم برقصیم"
جیانگ نگاهش را به در اتاق هاشوان دوخت و زمزمه کرد.
"الان؟"
مینگ جواب داد.
"آره"
جیانگ سرش را تکان داد.
"باشه میام"
تماس را قطع کرد و به اتاقش رفت. کوله پشتی اش را برداشت و از خانه خارج شد.
نگاهی به آسمان ابری انداخت و کلاه هودی اش را روی سرش گذاشت.
نفس عمیقی کشید، به طرف خیابان رفت و سوار تاکسی ای شد.
ده دقیقه طول کشید تا به سالن برسد. هزینه را پرداخت کرد و از ماشین پیاده شد.
نگاهی به نمای بیرونی سالن رقصشان کرد و با خود فکر کرد.
'این آخرین باره که میام اینجا؟'
احتمالا همینطور بود. با قدم هایی آرام وارد سالن شد که مینگ یو را آن جا دید که روی زمین نشسته.
لبخند محوی زد و با قدم های آرام به طرفش رفت.
خم شد و موهای مینگ یو را به هم ریخت که مینگ یو از جا پرید و جیغ خفه ای کشید.
به سرعت به طرف جیانگ برگشت که جیانگ صاف ایستاد و گفت.
"برای چی تنها موندی تو سالن؟"
مینگ یو اخمی کرد و گفت.
"تو برای چی عین روح میای و به آدم دست می زنی؟ نمی گی سکته کنم؟"
جیانگ آرام خندید.
"این دختری که من می بینم عمرا بخاطر همچین چیزی سکته کنه"
مینگ یو چشم غره ای به او رفت و از جا برخاست.
به طرف دستگاه پخش موزیک رفت و آهنگ آرامی را پخش کرد.
جیانگ و مینگ یو بادبزنشان را برداشتند و شروع به رقصیدن کردند.
جیانگ همانطور که حرکات رقص را انجام می داد با شنیدن متن آهنگ به فکر فرو می رفت و خاطراتش با هاشوان را برای خودش یادآوری می کرد.
《هاشوان آرام دستش را روی دست او گذاشت.
"موهاتو نکش "
هاشوان روبریش زانو زد و دست هایش را گرفت.
چشم هایش را باز کرد و مظلومانه به هاشوان نگاه کرد.
هاشوان لبخند میکروسکوپی ای زد.
"میخوای یکم مشغول شیم؟"
کنجکاوانه به هاشوان نگاه کرد.
"چطوری؟"
هاشوان زمزمه کرد.
"باهام می رقصی؟"
نگاهش را به آدم های داخل آن ویلای بزرگ و زوج هایی که با هم می رقصیدند دوخت و سپس با درماندگی به هاشوان نگاه کرد. هاشوان دستان سرد او را نوازش کرد و لبخند کجی زد.
"فقط یه درخواست بود! مجبور نیستی قبول کنی"》
《"ولی من نمی خوام ولت کنم"
خواست حرفی بزند که هاشوان ادامه داد.
"خودمم نمی دونم که چرا همچین حسی دارم...نمی دونم چرا نمی خوام ولت کنم.."
سرش را چند درجه پایین برد و زمزمه کرد.
"نمی تونم تصور کنم که دیگه کنارم نباشی"》
《دستش را بالا تر آورد و به هاشوان خیره شد.
هاشوان به آرامی و ظریفانه و چسب زخم را به انگشت زخم شده ی او چسباند.
دست او را آرام میان دستانش گرفت و به آرامی فوت کرد. 》
《خودش را در آغوش هاشوان پرت کرد و اورا محکم به خود فشرد. هاشوان که حیرت زده شده بود خشک شده اسم جیانگ را زمزمه کرد.
"جیانگ؟"
با بغض عجیبی که در گلویش بود نالید.
"کجا بودی؟ هر چی زنگ میزدم خاموش بود گوشیت...خیلی نگرانت شدم"
هاشوان دستان خشک شده اش را آرام دور کمر او حلقه کرد و او را به خود فشرد.
"شارژ گوشیم تموم شده بود" 》
《هاشوان دستش را دور تن او حلقه کرد و زمزمه وار گفت.
"اینجوری بهتره"
دستش را به آرامی پایین آورد و روی موهای نرم و لخت هاشوان گذاشت و مشغول نوازششان شد. قلبش محکم به قفسه ی سینه اش می کوبید آن قدر که حتی هاشوان هم متوجه اش شد و لبخند محوی زد. 》
《هاشوان نگاه سردش را به چشمان او دوخت و ماسکش را پایین کشید.
"از دختره خیلی خوشت اومد؟"
برای لحظه ای مات به چشمان هاشوان که پر از حسادت شده بود نگاه کرد.
'اون...داره حسودی می کنه؟' 》
《هاشوان آهی کشید و نگاهش را به او دوخت.
"جیانگ؟ میشه...پنج ثانیه بغلم کنی؟"
لبخند محوی زد خودش را جلو کشید و هاشوان را در آغوش گرفت. 》
《هاشوان خندید و ابروهایش را بالا انداخت.
"چه معنی داره پسر بدنش سرد باشه"
اخمی کرد و با حرص گفت.
"باشه خب اگر یه پسر گرم دوست داری برو الان یکی پیدا کن"
دست به سینه شد. خواست از کنار هاشوان رد شود که هاشوان با خنده بازوی او را گرفت و به آغوشش کشید.
موهای لخت او را نوازش کرد و با مهربانی گفت.
"تو هر جوری هم باشی من دوستت دارم جیانگم...هر جوری باشی...سرد باشی یا گرم...لاغر باشی یا تپل...خوشگل باشی یا زشت...کچل باشی یا کلی مو داشته باشی...برای من تو جیانگی...جیانگ شیرین من که من یه دنیا دوستش دارم..." 》
《هاشوان خندید.
"تو خیلی کیوتی جیانگ دوست دارم گازت بگیرم"
چشمانش را گرد کرد و نگاهش را به او دوخت.
"شوان گه!"
هاشوان شانه هایش را بالا انداخت.
"به من ربطی نداره! تقصیر توئه که انقدر کیوتی" 》
《همین که هاشوان از بند آزاد شد او را در آغوش گرفت و نالید.
"معذرت می خوام معذرت می خوام...معذرت می خوام شوان گه"
هاشوان به سرعت دستان دردناکش را دور کمر باریک او حلقه کرد.
"چیزی نیست جیانگ...آروم باش..." 》
《با شیطنت لبخندی زد و بوسه های کوتاه سریعی روی لب های هاشوان کاشت.
هاشوان پهلوهای او را گرفت و میان بوسه هایش به آرامی اعتراض کرد.
"جیانگ...می...بینن"
با لبخند دندان نمایی ابروهایش را بالا انداخت.
"ببینن خب که چی...اونا می دونن من و تو دوست پسریم" 》
《هاشوان چشمانش را گشاد کرد و نیم نگاهی به او و چهره ی پر از شیطنتش انداخت.
"جیانگ!...لطفا فکرشم نکن که بخوای منو تحریک کنی"
ابروهایش را چند بار بالا انداخت و گفت.
"چرا که نه آقای وانگ...منتظرم باش" 》
《لبخندی زد و آرام گفت.
"تو زیادی مهربون نیستی هاشوان؟ یکم از این خوب بودن در بیا..."
هاشوان ابروهایش را بالا انداخت و گفت.
"چیه دوست داری دوباره اون روی سگ منو ببینی؟ دلت براش تنگ شده؟"
خندید و به سرعت سرش را به طرفین تکان داد.
"نه نه اصلا"
هاشوان با انگشت اشاره اش به آرامی پیشانی او را به عقب هل داد.
"پس این چرت و پرتا رو تموم کن" 》
《هاشوان با آرامش گونه های او را نوازش کرد.
"من هیچ وقت قرار نیست ولت کنم جیانگ آروم باش"
زمزمه کرد.
"راست میگی؟"
هاشوان سرش را تکان داد.
"آره...راست می گم...نترس"
جلو رفت، به آرامی دستانش را دور گردن هاشوان حلقه کرد و خودش را به او فشرد.
هاشوان دستانش را دور کمر او حلقه کرد و زمزمه وار گفت.
"تنهات نمی زارم جیانگ آروم باش" 》
《با دیدن اشکی که از چشم هاشوان چکید بی جان زمزمه کرد.
"من زنده ام...حالم خوبه...هاشوان..."
هاشوان او را به خودش فشرد و نالید.
"فکر کردم از دستت دادم فکر کردم اون عوضی تو رو ازم گرفت...فکر کردم...دیگه..."
لبخند بی جانی زد و نفس عمیقی کشید.
"خوبم...آروم...باش..." 》
《هاشوان آب دهانش را به سختی قورت داد و گفت.
"می ترسم جیانگ...می ترسم...می ترسم که اون عوضیا...تو رو هم مثل مامانم ازم بگیرن...تو تنها کسی هستی که الان دارم...تنها کسی هستی که برام مهمه و دوستش دارم...نمی خوام از دستت بدم جیانگ"》
با تمام شدن آهنگ بی حرکت شد. نگاهش را به پارچه ی حریر بادبزنش که روی زمین افتاده بود دوخت.
بغض کرده بود؛ دلش می خواست گریه کند. او واقعا هاشوان را از دست داده بود. همان لحظه هم هاشوان را از دست داده بود. باید می رفت؛ باید گورش را از آن شهر هم که شده گم می کرد.
در قلبش را می بست و اجازه ورود هیچ کس دیگری را به آن جا نمی داد.
باید دیوار سختی را دور قلبش می کشید تا دیگر کسی نتواند واردش شود.
بغضش شکست و اشک روی گونه هایش سرازیر شد. روی زمین زانو زد و باد بزنش از دستش رها شد.
مینگ یو چند لحظه به جیانگ خیره شد سپس جلو رفت و روبرویش زانو زد.
"جیانگ..."
جیانگ سرش را پایین انداخت و هق زد.
"دارم از دستش میدم...دارم از دستش می دم"
مینگ یو با ناراحتی جلو رفت، دستانش را دور گردن جیانگ حلقه کرد و سرش را روی شانه ی او گذاشت.
جیانگ بی حرف در آغوش مینگ یو ماند و اجازه داد اشک هایش شانه ی ظریف آن دختر را خیس کند.
مینگ یو با ناراحتی کتف جیانگ را نوازش کرد و حرفی نزد. اینکه می دید بهترین دوستش آن طور اشک می ریخت قلبش را به درد می آورد.
می دانست که از دست دادن عشق چقدر می تواند دردناک باشد. با اینکه جیانگ نگفته بود که چه کسی را از دست داده اما مینگ یو می توانست بفهمد که منظور جیانگ هاشوان بوده.
او می دانست که جیانگ چقدر هاشوان را دوست دارد. حتی اگر خود جیانگ نمی دانست اما او فهمیده بود که عشق جیانگ نسبت به هاشوان چقدر زیاد است.
نمی دانست چه اتفاقی بین جیانگ و هاشوان افتاده اما هر چه بود از آن خوشحال نبود.
دقایق طولانی ای طول کشید تا جیانگ از مینگ یو جدا شود.
اشک هایش را پاک کرد و به مینگ یو نگاه کرد.
"تست امروز بود؟"
مینگ یو سرش را تکان داد.
"آره...تموم شد"
جیانگ آرام بینی اش را بالا کشید.
"تستت چطور بود؟"
مینگ یو ابروهایش را بالا انداخت.
"تست ندادم"
جیانگ با تعجب پرسید.
"چرا اونوقت؟"
مینگ یو شانه هایش را بالا انداخت.
"بدون تو آیدل شدن به چه دردم می خوره"
جیانگ اخمی کرد.
"چه ربطی داره؟ تو می تونی آیدل خوبی بشی"
مینگ یو آرام گفت.
"تو دیگه زوج رقصم شدی...اگر نباشی من نمی تونم برقصم"
جیانگ چشم هایش را بالا داد و گفت.
"داری چرت و پرت میگی مینگ یو...متوجهی؟"
مینگ یو لبانش را جلو داد و گفت.
"فقط می خوام همراه تو باشم...چیز زیادی می خوام؟"
جیانگ آهی کشید و گفت.
"خودتو حیف نکن دخترکه ی دیوونه...من نمی تونم آیدل بشم...مرکز توجه بودن و جلوی چشم یه عالمه آدم بودن عصبیم می کنه...نمی تونم آیدل یا خواننده بشم"
مینگ یو سرش را پایین انداخت.
"منم همینطوری بودم..."
سرش را بالا آورد و گفت.
"رفتم پیش روانشناس...خیلی کمکم کرد...تو از من تو این مورد بهتری...من تا وقتی بهتر نشدم حتی نتونستم بیام کلاس رقص اما تو میتونی بیای...می تونی درمان بشی...چرا فرصت به این خوبی رو بخاطر همچین چیزی می خوای از دست بدی؟"
جیانگ لبانش را به هم فشرد و زمزمه کرد.
"نمی دونم"
مینگ یو آرام گفت.
"بخاطر هاشوان؟"
جیانگ نگاهش را به دستانش دوخت و گفت.
"هاشوان!...فکر نکنم که دیگه منو دوست داشته باشه..."
مینگ یو ابروهایش را بالا انداخت.
"چرا اینو میگی؟"
جیانگ نفسی کشید.
"ولش کن...من دیگه می رم"
خواست بلند شود که مینگ یو مچ دستش را گرفت.
"فردا هم میان...واسه تست...به مربی قول دادم راضیت کنم بیای واسه تست"
جیانگ چشمانش را گرد کرد.
"مینگ یو!"
مینگ یو خودش را مظلوم کرد.
"خواهش میکنم جیانگ...این فرصتو از دست نده...لطفا؟"
جیانگ چند لحظه به مینگ یو خیره شد و نفسی کشید.
"خیله خب..."
از جا برخاست و گفت.
"اگر چه شک دارم قبولم کنن"
مینگ یو با خوشحالی از جا برخاست و خودش را در آغوش جیانگ پرت کرد. جیانگ به سرعت دستانش را دور کمر مینگ یو حلقه و اعتراض کرد.
" هی! دختر! خفه شدم"
مینگ یو خندید و از جیانگ جدا شد.
"مرسی جیانگ تو بهترینی!"
جیانگ لبخند محوی زد و به چهره ی خوشحال مینگ یو خیره شد.
**************
چند روزی از زمان دادن تست رقصش می گذشت. هنوز هم باور داشت مهارت رقصش برای آیدل بودن کافی نیست. اگر چه تفکر مینگ یو و مربی اش بر خلاف تفکر او بود.
با شنیدن صدای هشدار پیامک، موبایلش را برداشت و نگاه کرد.
شماره ی ناشناسی بود که یک عکس و لوکیشنی را فرستاده بود.
عکس را باز کرد که با دیدنش حیرت زده شد و تکیه اش را از تخت گرفت.
"نه! نه! نه!"
به سرعت از روی تخت پایین آمد که نتوانست خودش را کنترل کند و با شدت زمین خورد. حس می کرد قفسه ی سینه اش سنگین شده.
دستانش می لرزید و احساس نفس تنگی داشت. نمی توانست آن عکس نحس را باور کند.
از جا برخاست و با تمام سرعت از خانه بیرون رفت. سوار تاکسی شد و آدرس را به راننده گفت.
" سریع برین"
راننده سرش را تکان داد و با بیشترین سرعتی که می توانست حرکت کرد.
جیانگ دوباره عکس را باز کرد و با چشمانی که مردمکشان می لرزید نگاهش کرد.
در آن عکس لعنتی هاشوان روی کاناپه ای دراز کشیده بود، بو ون رویش خیمه زده و در حال بوسیدنش بود.
نمی توانست باور کند. باید با چشمان خودش می دید باید از نزدیک می دید. اگر واقعیت داشت می رفت. اگر واقعیت داشت هاشوان را راحت میگذاشت.
بعد از دقایق بسیاری طولانی به آدرس مورد نظر رسید. هزینه را پرداخت کرد و به سرعت پیاده شد.
به باری که روبرویش بود نگاهی کرد و دستانش را با استرس مشت کرد.
با قدم هایی لرزان وارد بار شد که با شنیدن صدای بلند موزیک ضعف به بدنش غلبه کرد.
به دیواری که کنارش بود تکیه داد و چشمانش را چند بار باز و بسته کرد. چند بار نفس عمیق کشید و به سختی تکیه اش را از دیوار گرفت.
همانطور که جلو می رفت و از کنار آدم هایی که آن جا بودند می گذشت نگاهش را به اطراف می چرخاند و دنبال هاشوان می گشت. به انتهای بار که رسید با دیدن هاشوان و بو ون روی آن کاناپه ی آشنا متوقف شد.
بو ون سرش را در گردن هاشوان فرو کرده بود و او را می بوسید. لبان جیانگ همانند پاهایش به لرزش افتاد و بغض گلویش را گرفت.
نمی توانست باور کند. با اینکه آن صحنه ی نحس روبروی چشمانش بود باز هم نمی توانست باور کند.
یک قدم به عقب سکندری خورد و مردمک لرزان چشمانش را با زمین دوخت.
شلوارش را میان انگشتانش فشرد تا بغضش را کنترل کند. اما موفق نشد.
نگاهش را دوباره به هاشوانی دوخت که توسط بو ون بوسیده می شد.
بغضش شکست و اشک از چشمانش سرازیر شد. احساس می کرد قلبش به هزار تکه تبدیل شده.
در یک حرکت برگشت و با قدم هایی تند از بار خارج شد.
باران گرفته بود اما جیانگ بدون توجه به آن قطرات سرد که روی سر و رویش می ریختند شروع به قدم برداشتن کرد.
سرش را پایین انداخته بود و همانطور که قفسه ی سینه ی سنگین و دردناکش را می فشرد اشک می ریخت.
پاهایش ضعف کرده بودند و به سختی وزنش را تحمل می کرد. برایش دردناک بود؛ آنقدر دردناک بود که دلش می خواست همان لحظه کار خودش را تمام کند.
چرا دلش را به هاشوان باخته بود؟ چرا عاشقش شده بود؟ چرا باید عاشق آن پسر عوضی می شد که حالا آن طور تمام روحش می شکست و فرو می ریخت؟
چرا باید چنین بلایی را سر خودش می آورد؟ یعنی آن قدر کمبود عشق و محبت داشت که عاشق هاشوان شده بود؟ اصلا منطقی بود؟ منطقی بود که عاشق کسی شود که روزی او را مانند یک برده شکنجه می کرد؟ منطقی بود که دلش را به کسی مانند هاشوان می باخت که آن قدر بلا سرش آورده بود؟
او حتی از هاشوان متنفر نبود؛ بیشتر از خودش متنفر بود که به دلش اجازه داده بود عاشق هاشوان شود.
با اینکه آن صحنه ی نحس را دیده بود باز هم نمی توانست باور کند؛ نمی توانست باور کند که هاشوان آن پسر مهربان و احساساتی کسی که هر لحظه به او عشق می داد و مراقبش بود، کسی که هر لحظه از او حمایت می کرد و هوایش را داشت حالا به او خیانت کرده. نمی توانست باور کند که هاشوان تمام مدت با او بازی می کرده. نمی توانست باور کند.
شاید هاشوان بازیگر قابلی بوده و او هم پسر ساده ای که به راحتی بازی کردن او را باور کرده بود آن هم با تمام وجودش و عاشق شده بود.
زانوانش لرزید که به چراغ برقی تکیه داد و کنار سرش را به آن کوبید.
هق زد و زمزمه کرد.
"ازت متنفرم هاشوان"
اگرچه متنفر نبود؛ او هنوز هم با تمام وجود عاشق هاشوان بود، او هنوز هم دلش می خواست تمام آن اتفاقات کابوسی بیش نبوده باشند. او هنوز هم دلش می خواست از خواب بیدار شود و ببیند مانند همیشه در آغوش هاشوان خوابیده. دلش می خواست به هاشوان بگوید که چنین کابوسی دیده و او هم او را در آغوش می کشید و می گفت"هرگز چنین اتفاقی نمی افته" و او را آرام می کرد.
اما نبود؛ آن اتفاقات نحس نه کابوس بود نه رویا نه توهم. همه شان واقعیت تلخی بود که به جیانگ سیلی محکمی زده و او را به زمین کوبیده بود.
تمام آن اتفاقات طوفانی بود که او را در خود غرق کرده بود طوری که توانایی نفس کشیدن را از او گرفته بود.
از دست دادن هاشوان زهری بود که داشت جانش را می گرفت.
موبایلش زنگ خورد. دست لرزانش را به طرف جیب شلوارش برد و موبایلش را در آورد.
بدون نگاه کردن به کسی که زنگ زده جواب داد که صدای هیجان زده ی مینگ یو در گوشش پیچید.
"جیانگ! کمپانی جی ام ما دوتا رو قبول کرده"
جیانگ با ضعف به روبرو خیره شد و به سختی زمزمه کرد.
"مینگ...یو..."
نتوانست وزنش را تحمل کند، چشمانش سیاهی رفت و روی زمین افتاد.
YOU ARE READING
𝚙𝚊𝚒𝚗 𝚘𝚏 𝚕𝚘𝚟𝚎
Fanfiction♡couple: jixuan ♡genre:Romance__smut_angst ♡completed 《دقیقا وقتی که فکرش رو نمی کنی... یکی وارد زندگیت می شه که باعث حال خوبت میشه... آرزو می کنی هیچ وقت از دستش ندی... ولی سرنوشت با خواسته ی دلت همکاری می کنه؟》 *این داستان اولاش فضای دارکی داره ا...