part 32

28 8 0
                                    

جیانگ حیرت زده چشمانش را گشاد کرد، از جا برخاست تقریبا فریاد زد.
"چی؟!"
به تته پته افتاد.
"ژو شوان! بگو...بگو داری شوخی میکنی بگو همچین چیز حقیقت نداره"

ژوشوان سرش را پایین انداخت و با صدای ضعیفی گفت.
"حقیقت داره"
همان لحظه در باز شد و لوهان وارد شد.
"جیانگ...کم کم باید برای روی صحنه آماده شی"
جیانگ بی توجه به لوهان گفت.
"یعنی چی؟! چرا باید تو بیمارستان روانی باشه؟ مگه چه بلایی سرش اومده...که..."

دستانش به لرزش افتاد؛ همانند زانوانش. سرش را پایین انداخت و با چشمانش گشاد شده به زمین خیره شد. لوهان با نگرانی در را بست و به سرعت به طرف جیانگ رفت.
"جیانگ؟!"

اما جیانگ انگار دیگر در آن دنیا حضور نداشت. نمی توانست باور کند. معلوم نبود بخاطر او چه بلاهایی سر هاشوان آمده بود. حتی از تصور بلاهایی که امکان داشت سر هاشوان آمده باشد قلبش در قفسه ی سینه اش ذوب می شد. دلش می خواست گریه کند.

او هم تقصیر کار بود؛ نبود؟ نباید هاشوان را تنها می گذاشت. نباید او را رها می کرد. اگر رهایش نمی کرد، اگر نمی رفت شاید کار هاشوان به بستری شدن در بیمارستان روانی نمی کشید.

با پاشیده شدن آب سردی روی صورتش به خودش آمد. روی صندلی نشسته بود و لوهان روبرویش بود.
"جیانگ! صدامو می شنوی؟ جیانگ؟"
نگاهش را به چشمان نگران لوهان دوخت و با صدای ضعیفی زمزمه کرد.
"لو...هان"

با نگاهش در اتاق دنبال ژو شوان گشت اما با ندیدن او وحشت زده شد و خواست برخیزد که لوهان دستانش را روی شانه های او گذاشت و اجازه نداد.
"نترس...شمارشو گرفتم...الان نمی تونی بری دنبالش...جیانگ! حواست هست؟...الان باید بری سر صحنه..."

جیانگ با چشمان قرمزش به لوهان نگاه کرد و زمزمه کرد.
"باید برم پیشش..."
به آستین لوهان چنگ انداخت و التماس کرد.
"لوهان! خواهش میکنم...باید برم پیش هاشوان...خواهش میکنم"

لوهان با صبوری سرش را تکان داد.
"باشه...باشه جیانگ...آروم باش"
دستش را روی بازوی جیانگ گذاشت و نوازش وارانه تکان داد.
"الان آروم باش و برو اجراتو خوب انجام بده...بعد من همه چیو درست میکنم که بری پیش هاشوان...خب؟ آروم باش...الان با این قیافه بری سر صحنه طرفدارات خودشونو میکشن"

جیانگ سرش را پایین انداخت که لوهان آرام گفت.
"یکم نفس عمیق بکش جیانگ..."
جیانگ چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید تا بلکه بتواند خودش را آرام کند.

************

بدون هیچ حرکتی زانوانش را میان دستانش محاصره کرده و پیشانی اش را روی آن ها گذاشته بود.
با صدای باز شدن در سرش را از روی زانوانش برداشت که گونگ جون را دید. گونگ جون لبخندی روی لبانش نشاند و به طرف هاشوان رفت.
"حالت چطوره هاشوان؟"

𝚙𝚊𝚒𝚗 𝚘𝚏 𝚕𝚘𝚟𝚎 Where stories live. Discover now