دقیقا روبروی ویلای بزرگ پدر هاشوان ایستاده بودند.
جیانگ با استرس لبانش را می جوید. هیچ احساس خوبی نسبت به مهمانی ها نداشت. چه برسد به یک مهمانی خانوادگی، آن هم خانواده وانگ هاشوان!
هاشوان نگاه بی حسش را روانه ی جیانگ کرد.
"بریم؟"
جیانگ نگاهش را از ویلای بزرگ روبرویش گرفت و به هاشوان دوخت.
"واقعا مجبوریم بریم؟"
هاشوان بی حرف سرش را تکان داد. جیانگ دوباره نگاه پر استرسش را به ویلا دوخت و پوست لبش را با دندان کند.
هاشوان یک قدم به سمت جیانگ برداشت. سرش را جلو برد و کنار گوش جیانگ زمزمه کرد.
"لازم نیست استرس داشته باشی...فقط یه مهمونیه اتفاقی نمیوفته"
جیانگ یک قدم عقب رفت و زمزمه کرد.
"ولی من احساس خوبی ندارم"
هاشوان دست سرد جیانگ را گرفت و لبخند کجی زد.
"بیخودی به خودت استرس نده بیا بریم تو"
جیانگ به ناچار سرش را تکان داد. دست هاشوان را فشرد و همراه هم وارد ویلا شدند.
هنگامی که وارد ویلا شدند. جیانگ سعی کرد به کسی نگاه نکند. اما می توانست نگاه سنگین کسانی را که آن جا بودند روی خودشان حس کند.
همیشه از اینکه مرکز توجه باشد بدش میآمد. و حالا مرکز توجه تمام آن آدم ها بود. از روی استرسی که به وجودش رسوخ کرده بود، دست هاشوان را محکم تر گرفت.
هاشوان نگاهش را به جیانگ دوخت. آنپسرک واقعا بخاطر این مهمانی اذیت شده بود. شاید بهتر بود او را با خود نمی آورد. برای این که جیانگ خیلی اذیت نشود او را به گوشه ای برد و همانجا کنار دیوار ایستادند. باید می رفت و به پدرش سلام می کرد. اما نمی خواست جیانگ به آن زودی با پدر وحشتناکش روبرو شود. جیانگ همانطور هم به خودی خود استرس داشت. هاشوان نمی خواست بیشتر از آن او را را اذیت کند.
پیشخدمتی روبرویشان ایستاد و تعظیم کرد.
"سلام ارباب جوان"
هاشوان سرش را تکان داد و جام مشروبی را از روی سینی ای که پیشخدمت دستش بود برداشت. بعد از دور شدن پیشخدمت، جیانگ پرسید.
"اینجا ارباب جوان صدات می کنن؟"
هاشوان کمی از مشروبش را مزه مزه کرد و سرش را تکان داد. نگاهش به پسر جوانی افتاد که کمی آن طرف تر با دختر جوانی صحبت میکرد.
اخمی کرد. آن لعنتی هم آن جا بود.
آهنگ ملایمی به همراه صدای زمزمه های افراد آنجا به گوش میرسید.
جیانگ نگاهش را به اطراف چرخاند و آن ویلای بزرگ و سلطنتی را از نظرش گذراند.
آن جا واقعا بزرگ بود. آن قدر بزرگ که در تخیلات جیانگ نمیگنجید. فکر میکرد که در آن ویلای به آن بزرگی چند خانواده امکان جا شدن دارند.
روبروی در بزرگ ورودی راه پله ی عریضی وجود داشت که به طبقه ی بالا میرسید. لوستر بزرگ و گران قیمتی از سقف آویزان بود. گران قیمت ترین مبل ها و لوازم آن جا دیده می شد. حتی چند نقاشی قدیمی هم به دیوار ها آویزان بود. جیانگ با خود فکر کرد که حتی اگر تمام عمرش را بدون هیچ استراحتی کار کند، بعد از دویست سال هم نمی تواند چنان زندگی ای برای خودش بسازد. آهی کشید. به هر حال زندگی از آغازش هم روی خوبی به او نشان نداده بود.
هاشوان نگاهش را به پدرش که چندین متر آن طرف تر ایستاده بود و با یکی از دوستانش صحبت میکرد دوخت. دوباره آن احساس تنفر به وجودش حمله کرد. احساس تنفر نسبت به پدرش، تمام آدم هایی که آن جا بودند و فامیلی وانگ. او از این که با آن آدم ها نسبت فامیلی داشت متنفر بود. از این که باعث شده بودند که او به چنین آدمی تبدیل شود متنفر بود.
سعی کرد دوباره آن سناریوی تکراری را در ذهنش تکرار نکند. به هر حال تنها کسی که آزار می دید خودش بود. جیانگ نگاهش را به هاشوان دوخت. چند لحظه بعد هاشوان نگاهش کرد و ابروهایش را به معنی"چیه؟"
بالا انداخت. جیانگ کنار گوش هاشوان زمزمه کرد.
"کی تموم میشه؟"
هاشوان شانه هایش را بالا انداخت و حرفی نزد. جیانگ با نگاهش اشاره ای به او کرد.
"من باید برم دستشویی"
هاشوان به راه پله ها اشاره کرد.
"طبقه بالا ته راهروی سمت چپ اتاق منه برو دستشویی اونجا"
جیانگ اخمیکرد.
"تنها برم؟"
هاشوان ابرویی بالا انداخت.
"منم باید باهات بیام؟...دستشویی؟!"
جیانگ چشم غره ای به هاشوان رفت. سرش را برگرداند و از هاشوان دور شد. به طبقه بالا رفت و به سمت ته راهروی سمت چپ حرکت کرد. نفسش را کلافه بیرون داد و با خود زمزمه کرد.
"از این مهمونیا متنفرم واقعا نمی فهمم چرا از اینمهمونیا می گیرن."
به آخرین در رسید. بازش کرد و وارد اتاق شد. نگاهی به اطراف کرد. لب هایش را به هم فشرد و به دستشویی رفت. کارش را که کرد بیرون آمد و اتاق هاشوان را برانداز کرد.
'قشنگه'
نگاهش به قاب عکسی که روی میز کنار تخت بود افتاد. جلوتر رفت. قاب عکس را برداشت و نگاه کرد. هاشوان و دوست دختر سابقش کنار هم بودند. دختر لبخند عمیقی بر لب داشت. اما لبخند هاشوان مصنوعی بود. می توانست آن را حس کند. شانه اش را بالا انداخت و با خود فکر کرد.
'به من چه'
قاب عکس را روی میز گذاشت. همین که خواست برگردد صدای پسری اورا از جا پراند.
"اینجا چیکار میکنی؟"
جیانگ سریع برگشت و به پسر نگاه کرد. چهره ی پسر جوان از نظرش آشنا می آمد. آرامگفت.
"راستش اومده بودم دستشویی یه نگاهی هم به اتاق هاشوان انداختم"
کجا آن پسر را دیده بود؟ پسر جلو آمد به عکس اشاره کرد.
"حسودیت شد؟"
جیانگ لبخند سرسری زد.
"نه خب هر چی بوده گذشته."
پسر گفت.
"تو و هاشوان چجوری باهم آشنا شدین ؟"
جیانگ من و منی کرد.
"راستش...خب..."
پسر همچنان با لبخند منتظر جواب جیانگ بود. جیانگ نتوانست چیزی بگوید. پسر سرش را به طرف صورت جیانگ خم کرد.
"به نظر نمیاد هاشوانو دوست داشته باشی"
جیانگ سرش را کمی عقب برد و اخمیکرد.
"اشتباه می کنین چرا نباید دوستش داشته باشم؟"
پسر نیشخندی زد.
"هاشوان یه پسر سادیسمیه هیچ کس نمیتونه کنارش بمونه هیچ کس نمیتونه دوستش داشته باشه..."
جیانگ آرام زمزمه کرد.
"اینطور نیست"
خودش هم نمی دانست چرا از هاشوان حمایت می کرد.
پسر دستش را کنار بدن جیانگ روی میز گذاشت و به او نزدیک تر شد. طوری که قفسه ی سینه شان به هم برخورد می کرد. آرام زمزمه کرد.
"تو هم برده جنسی شی مگه نه؟ امکان نداره هاشوان عاشق بشه. امکان هم نداره کسی عاشقش بشه. اون از بچگی دیوونه بود."
جیانگ پسر را به عقب هل داد و با عصبانیت نگاهش کرد.
"نه! من برده جنسیش نیستم آقا لطفا حد خودتونو بدونین و انقدر خودتونو به من نزدیک نکنین"
از کنار پسر رد شد. سرش را برگرداند و به چشم های حیرت زده او نگاه کرد.
"هاشوان آدم خوبیه. سادیسمی و دیوونه هم نیست"
سرش را برگرداند و از اتاق خارج شد. با قدم های محکم و پر حرص از پله ها پایین و یک راست به طرف هاشوان رفت. با حرص به دیوار تکیه داد. دست به سینه شد و نفسش را محکم فوت کرد. هاشوان متعجب به او نگاه کرد.
"چی شده؟"
جیانگ بدون این که به او نگاه کند سرش را تکان داد.
"هیچی"
هاشوان روبروی جیانگ ایستاد دستش را آرام زیر چانه او گذاشت و سرش را بلند کرد.
"کسی چیزی بهت گفت؟"
جیانگ به چشم های هاشوان نگاه کرد.
"آره..."
هاشوان آرام موهای جیانگ را که روی چشمش ریخته بود کنار زد و مشغول نوازششان شد.
"اگر چیزی بهت گفتن فقط ندیدشون بگیر. اینا از منم آدم های مذخرف تری ان...بخاطرشون اعصاب خودتو خورد نکن"
جیانگ به چشمهای هاشوان خیره ماند. از این مهربانی ناگهانی اش تعجب کرده بود. هر بار همینطور بود هاشوان هر لحظه شخصیتش تغییر می کرد. نمی دانست چرا تا آن موقع هنوز به این تغییر رفتار هاشوان عادت نکرده بود. با این که حتی خود هاشوان هم گفته بود که می خواهد با او بهتر رفتار کند.
صدای آشنای پسری که باعث شده بود جیانگ عصبی شود باعث شد اخمی روی ابروانش بنشیند.
"چطوری هاشوان؟"
هاشوان دستش را از روی موهای جیانگ برداشت و در جیبش فرو کرد. با نگاهی سرد به آن پسر نفرت انگیز نگاه کرد.
"خوبم"
از این که آن پسر آن قدر عوضی بود که پس از تمام بلاهایی که سرش آورده بود باز هم با او مانند یک دوست حرف می زد متنفر بود. هربار از دیدن آن پسر منزجر می شد.
با نگاهی به دست مشت شده و نگاه جیانگ که به طرف مخالف آن مرد چرخید فهمید که کسی که جیانگ را عصبی کرده این پسر عوضی روبرویش بوده《لی بو ون》.
بو ون با لبخند ملیحی به جیانگ نگاه کرد.
"سلام دوست پسر هاشوان"
جیانگ نگاه عصبی اش را به بو ون دوخت. سرش را چند درجه خمکرد و دوباره صاف ایستاد. نگاهش را به طرفی دیگر دوخت. نمی دانست چرا از دست این پسر عصبی شده بود؟ چون خودش را به او نزدیککرده بود؟ یا اینکه از هاشوان بد گفته بود؟ دلیلش هر چه بود فرقی نداشت او به نظر آدم نفرت انگیزی می آمد.
بو ون با نیشخندی به هاشوان نگاه کرد.
"به نظر میاد همدیگه رو خیلی دوست دارین"
هاشوان سرد خواست حرفی بزند که جیانگ کلافه نگاهش را به بو ون دوخت و با صدای نسبتا بلندی گفت.
"آره خیلی همو دوست داریم "
نگاه های افرادی که آن نزدیکی بودند روی جیانگ دوخته شد.
هاشوان حیرت زده به جیانگ نگاه کرد. جیانگ بدون اینکه به او نگاه کند به بو ون اشاره کرد.
"من نمیفهمم قصدتون از این حرفا و این کارا چیه هر چی هست لطفا تمومش کنین چون اصلا جالب نیست هر طرز تفکری هم در مورد رابطه ما دارین لطفا پیش خودتون نگه دارین."
بو ون به زور لبخندی زد.
"مثل اینکه حرفای من عصبیت کرده!"
هاشوان به چهره ی عصبی جیانگ نگاه کرد. حس کرد چیزی در دلش تکان خورد. دستش را روی پهلوی جیانگ گذاشت و اورا به خودش چسباند. نیشخندی زد.
"جیانگ من یه مقدار حساسه. حرصشو در نیار وگرنه تا دنیا دنیاست دشمنت میشه."
بو ون خندید تعظیمی کرد.
"اگر باعث ناراحتیت شدم معذرت میخوام جیانگ "
جیانگ حرفی نزد که بو ون زمزمه کرد.
"من باید برم فعلا"
بو ون از آن ها دور شد. نگاه ها از روی آن دو برداشته شدند.
جیانگ با خستگی به هاشوان نگاه کرد.
"نمیشه بریم لطفا من واقعا خسته شدم"
هاشوان سرش را به سر جیانگ نزدیک تر کرد.
"یکم دیگه تحمل کن بعد می ریم"
آهنگ ملایمی برای رقص پخش شد که هاشوان نگاهش را به جیانگ دوخت. دوست داشت با جیانگ برقصد، اما فکر نمی کرد که جیانگ از رقصیدن جلوی چشمان آن آدمها خوشش بیاید.
نگاه حسرت بارش را به زوج های جوان و میانسالی که با لبخندی روی لبانشان با هممی رقصیدند دوخت.
از همان لحظه ای که فهمیده بود همجنس گراست تا همان لحظه ای که در مهمانی پدرش کنار جیانگ ایستاده بود هیچ لحظه ای نبود که از همجنسگرا بودنش راضی باشد. هم جنس گرا بودن آن هم در کشور چین و بدتر از آن در خانواده ای هموفوبیک مذخرف ترین اتفاق ممکن برای افتادن در زندگی یک نفر بود که برای هاشوان اتفاق افتاده بود. نیشخندی زد و کمی از مشروبش را نوشید.
پیشخدمتی با سینی پر از نوشیدنی جلوی آنها ایستاد جیانگ با حواس پرتی نوشیدنی ای برداشت و آن را سر کشید.
پیشخدمت که رفت هاشوان حیرت زده جیانگ را نگاه کرد.
'می دونست اینی که الان خورد یه مشروب قویه؟'
جیانگ که تازه متوجه شد چیزی که خورده مشروب بوده بدون فکر و محکم به پیشانیاش زد.
هاشوان زمزمه کرد.
"چی شد؟"
جیانگ نگاهش را به او دوخت.
"این مشروب بود"
هاشوان پرسید.
"نمی دونستی؟"
جیانگ کلافه سرش را تکان داد.
"نه"
به گوشه ی کت هاشوان چنگ زد.
"خواهش میکنم بریم خونه من بیشتر از این نمیتونم تحمل کنم."
هاشوان متعجب نگاهش کرد.
'چرا نمی تونه تو مهمونی بمونه؟ یعنی انقدر براش خسته کننده است؟'
جیانگ چشم هایش را مظلوم کرد.
"خواهش میکنم شوان گه"
هاشوان اورا روی صندلی که کمی آن طرف تر بود، نشاند.
"نمی تونیم الان بریم یکم صبر کن"
جیانگ سرش را پایین انداخت و حرفی نزد. نفهمید چقدر گذشت. حس می کرد سرش سنگین شده. الکل داشت اثر می کرد. موهایش را در دستش فشرد.
' باید خودمو کنترل کنم.'
هاشوان نگاهش را به جیانگ که موهایش را هر لحظه بیشتر می کشید انداخت. کمی خم شد تا چهره جیانگ را ببیند. جیانگ چشم هایش را به هم می فشرد و چهره اش در هم بود.
هاشوان آرام دستش را روی دست جیانگ گذاشت.
"موهاتو نکش "
دست جیانگ شل شد. هاشوان روبریش زانو زد و دست هایش را گرفت. جیانگ چشم هایش را باز کرد و مظلومانه به هاشوان نگاه کرد.
"تو رو خدا بریم شوان گه"
هاشوان خیره به چشمهای قرمز جیانگ گفت.
"چرا نمیتونی بمونی چی اذیتت میکنه؟"
جیانگ تنها لبانش را به هم فشرد.
هاشوان لبخند میکروسکوپی ای زد.
"میخوای یکم مشغول شیم؟"
جیانگ کنجکاوانه نگاهش کرد.
"چطوری؟"
هاشوان زمزمه کرد.
"باهام می رقصی؟"
جیانگ نگاهش را به آدم های داخل آن ویلای بزرگ و زوج هایی که با هم می رقصیدند دوخت. با درماندگی به هاشوان نگاه کرد. هاشوان دستان سرد جیانگ را نوازش کرد و لبخند کجی زد.
"فقط یه درخواست بود! مجبور نیستی قبول کنی."
جیانگ می خواست قبول کند اما ناگهان صدای موسیقی بلند شد که بدن جیانگ لرز برداشت. اینیکی از دلایل تنفرش نسبت به مهمانی ها بود. *موسیقی با صدای بلند.*
چهر ه اش در هم رفت و ناخودآگاه دست هاشوان را فشرد. قلب هاشوان مچاله شد. خودش را سرزنش کرد که جیانگ را آن جا آورده. با خود قرار گذاشته بود که از آن پس با جیانگ بهتر رفتار کند و اورا آزار ندهد. اما باز هم باعث عذاب کشیدن آن پسر زیبا و مظلوم شده بود. علاوه بر آن احساس عجیبی نیز داشت. دوست داشت جیانگ را بردارد و از آن عمارت لعنتی بیرون برود. اما نمی توانست. اگر این کار را می کرد از جانب پدرش اتفاق خوبی نمی افتاد. تنها کاری که از او بر می آمد نوازش دست های سرد جیانگ بود که حالا لرز نیز گرفته بود.
حضور کسی را کنارش حس کرد. نگاه کرد. ژو شوان با نیشخندی که روی لبش بود اورا خطاب قرار داد.
"پدرت گفت ما دوتا با هم دیگه برقصیم"
هاشوان عصبی بلند شد.جیانگ دست هایش را مشت کرد. حس می کرد چیز زیادی نمانده که به جنون برسد. آن لحظه تنها حضور نحس آن دختر را کم داشت. هاشوان دست هایش را مشت کرد.
"فکر نمی کنی اینکارات بی فایده اس؟"
ژو شوان خندید.
"تو هر چقدر هم قدرت داشته باشی قدرت پدرت از تو بیشتره "
سرش را جلو آورد.
"حداقل تا وقتی که رئیس نشدی...میدونی مطمئنم اگه از دستورای پدرت سرپیچی کنی ریاست شرکت به تو نمی رسه"
دست های هاشوان از عصبانیت لرزید و رنگ صورتش به سرخی گرایید.
جیانگ با ضعف بلند شد. نگاه ژو شوان و هاشوان روی او ثابت شد. جیانگ دیگر تحمل شنیدن صدای نحس آن دختر را نداشت. حس وحشتناکی در تمام وجودش رسوخ کرده بود که نمی دانست دلیلش چیست. بدنش داغ شده بود و سرش تیر میکشید. با دستان لرزانش هاشوان را به طرف ژو شوان هل داد و با اوقات تلخی زمزمه کرد.
"باهاش برقص مطمئنم که ریاست اون شرکت برات خیلی مهمه"
از کنار هاشوان رد شد و به طرف پله ها رفت. اگر نمی توانست از آن جا برود. حداقل می توانست به جایی برود که از آن آدم های اعصاب خرد کن دور شود.
از پله ها بالا رفت. از دیوار کمک گرفت تا به اتاق هاشوانبرود. اما پاهایش دیگر یاری نکردند و روی زمین افتاد. می خواست بلند شود اما توانایی اش را نداشت. پس با ضعف چشمهایش را بست.
وقتی جیانگ از کنارشان رد شد ژو شوان نیشخندی زد. "مثل اینکه دوست پسرت حسودیش شد"
هاشوان عصبی نگاهش کرد.
"فعلا تو بردی اما بعدا به حسابت میرسم"
ژو شوان دست هاشوان راگرفت و اورا به مرکز سالنکشاند. دستش را روی شانه هاشوانگذاشت.
"فکر کن اینکارم بخاطر کاری بود که باهام کردی...توی محل کارم آبرومو بردی"
هاشوان دستش را روی پهلوی ژو شوان گذاشت. محکم پهلویش را فشرد شروع به رقصیدنکردند. چند لحظه بعد هاشوان غرید.
"اونم بخاطر این بود که جیانگو انداختی تو آب."
ژو شوان پوزخندی زد.
"پسر ضعیفیه راحت میتونم نابودش کنم."
هاشوان سرش را کنار گوش ژو شوان برد و جدی زمزمه کرد.
"مطمئن باش اگه حتی یه مو از سرش کم بشه روزگارتو سیاه میکنم."
ژو شوان خواست حرفی بزند اما هاشوان گفت.
"بهتره دهنتو ببندی وگرنه همین الان ولت می کنم و می رم که جلوی این همه آدم سنگ روی یخ بشی"
ژو شوان با دیدن جدیت درون چشمان هاشوان دهانش را بست و سکوت کرد.
با تمام شدن آهنگ هاشوان از او جدا شد. با سرعت و نگرانی به سمت پله ها دوید و از آن ها بالا رفت. نگاهش را چرخاند. با دیدن جیانگ که روی زمین افتاده بود قلبش آتش گرفت. با سرعت به طرف جیانگ دوید و کنارش نشست. اورا برگرداند و سرش را بلند کرد.
"جیانگ؟...جیانگ چشماتو باز کن..."
جیانگ ناله ضعیفی کرد اما نتوانست چشم هایش را باز کند. انگار پلک هایش به هم چسبیده بودند. هاشوان عصبی لعنتی فرستاد. جیانگ را روی دستانش بلند کرد و با قدم هایی سریع از پله ها پایین رفت. نگاه همه را روی خودشان حس می کرد. اما اهمیتی نمی داد. پدرش با تحکم اورا صدا زد.
"هاشوان!...داری کجا میری؟"
اما هاشوان جوابی نداد و به سرعت از آن عمارت لعنت شده خارج شد. انگار دیگر هیچ چیز برایش مهم نبود. نه تا وقتی که جیانگ آن طور حالش خراب بود. به سختی در ماشین را باز کرد و جیانگ را در ماشین نشاند. در طرف جیانگ را بست. خودش هم سوار ماشین شد و با سرعت به طرف بیمارستان راند. موبایلش را که زنگ می خورد خاموش کرد و عقب ماشین انداخت. قلبش محکم می زد و استرس شدیدی تمام وجودش را در برگرفته بود. جیانگ چشمانش را به سختی باز کرد و آستین هاشوان را با ضعف چنگ زد. هاشوان سرعتش را کم کرد و نگاهش را به جیانگ دوخت. جیانگ با ضعف زمزمه کرد.
"می ریم خونه؟"
هاشوان نگاهش را به روبرو دوخت و سرش را به نشانه ی منفی تکان داد.
"نه! می برمت بیمارستان. حالت خوب نیست"
جیانگ ملتمسانه نگاهش کرد.
"نه نریم بیمارستان"
هاشوان اخمی کرد.
"ولی حالت خوب نیست "
جیانگ زمزمه کرد.
"بخاطر الکله استراحت کنم خوب میشم"
هاشوان راضی شد.
"باشه"
به طرف خانه حرکت کرد. وقتی به خانه رسیدند جیانگ در ماشین را باز کرد. می خواست خودش به خانه برود. اما هاشوان با عجله در ماشین را باز کرد و به طرف جیانگ دوید. جیانگ با ضعف بلند شد اما نتوانست بایستد. هاشوان محکم اورا گرفت.
"می برمت خونه خودت نمیتونی راه بری"
جیانگ حرفی نزد. سرش را با خستگی به شانه هاشوان تکیه داد. هاشوان یک دستش را زیر زانوهای جیانگ و دست دیگرش را زیر کمرش گذاشت و اورا بلند کرد. جیانگ دستانش را دور گردن او حلقه کرد و سرش را روی شانه اش گذاشت.
هاشوان با پایش در ماشین را بست و وارد خانه شد. جیانگ را به اتاقش برد و روی تختش خواباند. جیانگ معصومانه در خودش جمع شد و چشمانش را بست. هاشوان به چهره ی جیانگ خیره بود، به گونه هایش که قرمز شده بود و پلک هایش که میلرزید.
حسی در دلش جولان می کرد. حسی که اورا وادار می کرد جیانگ را در آغوش بگیرد و ببوسد.
حسی که وادارش می کرد تمام شب همانجا بماند و مراقب جیانگ باشد.
کتش را درآورد و روی صندلی کنار تخت انداخت. به طرف کمد لباس های جیانگ رفت. نمی دانست چه لباسی باید بردارد. جیانگ معمولا در خانه با هودی می چرخید پس هودی ای برداشت. شلوار راحتی ای نیز برداشت و در کمد را بست. روی تخت نشست. با آرامش و حرکات بسیار ظریفانه دکمه ها پیراهن سفید جیانگ را باز کرد و آن را از تنش در آورد. کمی خودش را به جیانگ نزدیک تر کرد. پشتش را به تاج تخت کرد تا جیانگ را به خود تکیه دهد. به سختی هودی را به جیانگ پوشاند. به آرامی از پشت جیانگ کنار رفت و اورا خواباند. شلوار جیانگ را نیز در آورد و شلوار راحتی اش را به او پوشاند. نگاهی به کفش های جیانگ کرد. آهی کشید و کفش ها و جوراب های اورا نیز در آورد و کناری گذاشت.
کنار جیانگ نشست و موهای به هم ریخته اورا نوازش کرد. لبخند تلخی زد و به آرامی زمزمه کرد.
"معذرت می خوام جیانگ...معذرت می خوام که باعث شدم انقدر اذیت شی...امیدوارم منو ببخشی..."
انگار فرار کردن جیانگ باعث شده بود هاشوان بفهمد که جیانگ چقدر برایش ارزش دارد. جیانگ به طرز عجیبی خودش را در دل او جا کرده و دل سنگ اورا نرم کرده بود. جیانگ باعث شده بود که هاشوان خود قبلی اش را که فراموش کرده بود دوباره به یاد آورد. او قبل از آن اتفاق نحس این طور نبود. او درست مانند جیانگ پسری پر انرژی، مهربان، ساده و بی آلایش بود. اما روزگار نمی خواست که او همانطور خوب و ساده باقی بماند.
سرش را پایین انداخت و همینطور که موهای لخت جیانگ را نوازش می کرد آهی کشید.
*****
جیانگ آرام چشمانش را باز کرد. چند لحظه طول کشید تا متوجه شود سرش روی سینه ی هاشوان است. چشمانش گرد شد.
'دیشب هاشوان منو آورد خونه، منو گذاشت روی تخت، من خوابم برد. دیگه چیزی نفهمیدم یعنی کل شب تو بغل هاشوان بودم؟ یعنی کل شب حواسش بهم بود؟ این که اون روز گفت می خواد باهام خوب رفتار کنه بخاطر اونه؟ دیروزم حتما بعد اینکه به زور با اون دختره رقصید سریع اومد دنبالم یادم میاد باباش صداش کرد ولی هاشوان اهمیتی بهش نداد و می خواست منو سریع برسونه بیمارستان...یعنی انقدر نگران شده بود که حتی به باباشم اهمیت نداد؟'
دلش لرزید. این پسر که آن جا روی تختش خوابیده بود بلاهای زیادی سرش آورده بود. اما شب قبل واقعا تا حد زیادی از او حمایت کرده و مراقبش بود. جیانگ می دانست که هاشوان از پدرش حرف شنوی و ترس زیادی دارد. می دانست که اگر هاشوان پایش را کج بگذارد پدرش ریاست شرکت را به او نمی دهد. اما با این حال هاشوان باز هم برای این که اورا از آن جا ببرد هیچ توجهی به پدرش نکرد. این یعنی هاشوان خطر بزرگی را به جان خریده بود تا او را از مهمانی بیرون ببرد. و همین دل او را لرزانده بود. هاشوان واقعا روی حرفش مانده بود. آرام سرش را بالا برد و به چهره ی غرق در خواب هاشوان خیره شد.
'اون حتی لباسشم عوض نکرده.'
پلکهای هاشوان لرزید جیانگ کمی دور تر از هاشوان نشست.
هاشوان چشمانش را باز کرد و بعد از کمی دو دو زدن چشمانش، نگاهش روی جیانگ قفل شد با صدای خش داری زمزمه کرد.
خوبی؟"
جیانگ سرش را ریز تکان داد.
"اهوم"
هاشوان آرام نشست و خودش را به جیانگ نزدیک کرد. موهای او را بهم ریخت.
"برو دوش بگیر منم میرم دوش میگیرم"
جیانگ دوباره احساس کرد که دلش لرزید. خیره به لب های هاشوان ماند. می توانست کشیدگی میکروسکوپی گوشه لب های هاشوان را ببیند.
هاشوان متوجه شد که نگاه جیانگ روی لب هایش است. کشیدگی گوشه لب هایش بیشتر شد. دستش را پشت سر جیانگ گذاشت و سرش را به سمت خودش کشید. جیانگ حس کرد قلبش پایین افتاد. هاشوان با لبخند کجی خیره به چشم های جیانگ که روی اجزای چهره او دو دو میزد شد و زمزمه کرد.
"چیزی می خوای؟"
نگاه جیانگ ناخوداگاه به لب های هاشوان افتاد اما حرفی نزد. هاشوان لبخند نرمی زد. سرش را جلو برد و لب های جیانگ را آرام و ملایم بوسید. پلک های جیانگ روی هم افتاد. آرام با هاشوان همراهیکرد. این دقیقا همانچیزی بود که می خواست. *حس کردن لب های خوش طعم هاشوان*.
حس لذت بخشی تمام وجودش را در بر گرفته بود. طعم لب های هاشوان را با تمام وجودش مزه مزه میکرد.
دستانش را دور گردن هاشوان حلقه کرد و لب هایش را محکم تر به لب های او فشرد. لب پایین هاشوان را آرام مک زد. کوبش محکم قلب هاشوان بعد از این حرکت جیانگ شدت گرفت.
حس می کرد قلبش الان است که به بیرون بیافتد. لذت بند بند وجودش را در برگرفته بود. طعم لب های بی نظیر جیانگ برایش با همیشه فرق می کرد. انگار شیرین تر شده بود.
دستش را آرام روی پایین تنه ی جیانگ گذاشت. آن لحظه دلش چیز دیگری می خواست. رابطه ای متفاوت با تمام رابطه هایش. آن لحظه دلش میخواست برای یک بار هم که شده رابطه ای آرام و دوطرفه را تجربه کند.
آیا می توانست؟
آلت جیانگ را از روی شلوار مالید. جیانگ حس کرد تمام وجودش به لرزه افتاد. هاشوان محکم تر از قبل لب های جیانگ را بوسه زد، مکید و لیسید. تمام روح و تن جیانگ مملو از لذت شده بود. هاشوان دستش را وارد شلوار جیانگ کرد و با حس گرمای آلت جیانگ لبخند زد. جیانگ لب هایش را از لب های هاشوان جدا کرد و نفس نفس زنان به هاشوان نگاه کرد. هاشوان لبخند کجی زد و شلوار و باکسر جیانگ را درآورد و به گوشه ای انداخت. سرش را پایین برد و کشاله ران جیانگ را لیسید.بالا رفت و روی سوراخ ناف جیانگ بوسه ی عمیقی زد. جای جایپوست جیانگ را بوسید. نپیل های جیانگ را گاز ارامی گرفت که جیانگ سرش را عقب برد و آهی کشید.
هاشوان سرش را بالاتر برد و در گردن جیانگ فرو کرد. سیب گلوی جیانگ را خیس بوسید. انگشتانش را خیس کرد و آرام وارد سوراخ جیانگ کرد. جیانگ آهی کشید و دستانش را دور گردن هاشوان حلقه کرد. هاشوان با دیواره های درون جیانگ بازی می کرد. انگشتانش را درآورد و آلتش را آرام درون جیانگ فرو کرد. جیانگ بر خلاف قبل دردی حس نکرد فقط کمی فشار حس کرد. هاشوان خم شد و آرام لب های جیانگ را لیسید. آرام و عمیق خودش را درون جیانگ فرو کرد. جیانگ برخلاف قبل احساس لذت می کرد دستانش را که روی گردن هاشوان حلقه کرده بود به سمت موهای او کشاند. موهای هاشوان را میان انگشتانش گرفت و لب هایش را بوسید.
هاشوان دستش را دور آلت جیانگ حلقه کرد. برای هر دویشان پمپ می زد و لب های شیرین جیانگ را مزه مزه میکرد. سرعت پمپ زدنش بیشتر و بیشتر و ناله های جیانگ درون دهان هاشوان خفه می شد.
هاشوان باسن جیانگ را آرام چنگ زد و خودش را محکمتر درون جیانگ فرو کرد. چند لحظه بعد هر دو به اوج رسیدند. لب هایش را از لب های جیانگ جدا کرد و به او خیره شد. هر دو نفس نفس میزدند و بدنشان داغ شده بود. جیانگ به لب های قرمز هاشوان نگاه کرد که از هم باز مانده بودند. سرش را بالا برد و بوسه ی آرام و عمیقی روی لب های او کاشت. سرش را با خستگی روی بالش گذاشت. هاشوان آلتش را از سوراخ جیانگ درآورد و خودش را کنار جیانگ روی تخت انداخت. نیمه ی صورتش را به بالش فشرد و به جیانگ خیره شد. دستش را دراز کرد و موهای جیانگ را از روی صورتش کنار زد.
"خوبی؟"
جیانگ که نگاهش روی چشم های هاشوان بود آرام زمزمه کرد.
"اهوم"
هاشوان پرسید.
"خوب بود؟"
جیانگ با خجالت سر تکان داد.
"اهوم"
سریع بلند شد و به سمت حمام فرار کرد. هاشوان لبخندی زد و با خود فکر کرد.
'اون خیلی کیوته'
شلوارش را پوشید و به حمام اتاق خودش رفت تا دوش بگیرد. زیر دوش با زمزمه برای خودش آواز می خواند. خودش هم نمی دانست چرا؟ اما این رابطه برایش با بقیه رابطه هایش خیلی فرق داشت. اولین بار بود که بعد از رابطه آن قدر خوشحال بود.
YOU ARE READING
𝚙𝚊𝚒𝚗 𝚘𝚏 𝚕𝚘𝚟𝚎
Fanfiction♡couple: jixuan ♡genre:Romance__smut_angst ♡completed 《دقیقا وقتی که فکرش رو نمی کنی... یکی وارد زندگیت می شه که باعث حال خوبت میشه... آرزو می کنی هیچ وقت از دستش ندی... ولی سرنوشت با خواسته ی دلت همکاری می کنه؟》 *این داستان اولاش فضای دارکی داره ا...