part 3

110 21 3
                                    

 
هاشوان از خواب بیدار شد اما جیانگ ‌را کنارش ندید. اتفاقات دیشب را به یاد آورد. لحظه ای با خود فکر کرد.
'زیاد اذیتش کردم نه؟'
اما خودش جواب خود را داد.
"به هر حال اون برده جنسیمه نباید باهاش رمانتیک ‌برخورد کنم ‌که فقط لذت خودم ‌مهمه"
نمی خواست حتی ‌کمی‌ دلسوزی به خرج دهد. بلند شد و به حمام رفت. دوش کوتاهی گرفت. تیشرت آبی و شلوارکی سورمه ای پوشید و از اتاق خارج شد. به ساعتش نگاه کرد.
"دوازده؟خیلی خوابیدم‌ انگار"
تعجب کرده بود هیچ وقت برایش اتفاق نیافتاده بود که بدون هیچ مشکلی تا این ساعت بتواند بخوابد اما می دانست که جیانگ ‌تا الان باید بیدار شده باشد.
'برم ‌یه سر بهش بزنم؟'
برای یک لحظه قلبش لرزید.
'نکنه بخاطر دیشب حالش بد شده باشه'
سرش را تکان داد و خودش را سرزنش ‌کرد.
"تو نباید نگران کسی بشی می فهمی اون فقط یه خدمتکاره یه برده"
موهایش‌ را کلافه بالا داد. به حرف منطقش گوش نکرد و به سمت اتاق جیانگ ‌راهی شد. خواست در را باز کند که دستگیره در پایین رفت و در باز شد. هاشوان به جیانگی ‌که رنگ‌پریده روبرویش بود نگاه کرد. جیانگ با دیدن‌ هاشوان سعی کرد راست بایستد.
"صبح بخیر شوان‌ گه"
هاشوان با خود فکر کرد.
'حتی ‌با این ‌حالش حتی با اتفاقاتی که دیشب افتاد بازم ‌ادبشو رعایت می کنه'
نگاه سردش را به چهره ی رنگ‌ پریده جیانگ دوخت.
"رنگت پریده"
جیانگ گردنش را خاراند.
"دیشب رفتم حموم انقدر خسته بودم که همونجوری افتادم‌ رو تخت و خوابم برد بخاطر همین سرما خوردم"
ندایی درون هاشوان اورا سرزنش کرد.
'ببین با این پسر چیکار‌کردی'
ندای درونش را سرکوب کرد و سرد به جیانگ اشاره ای کرد.
"بهتره از این به بعد مراقب خودت باشی من پسر مریضی مثل تو رو نمی تونم تحمل کنم."
دوباره ندای درونش فریاد کشید.
'می فهمی چی داری میگی هاشوان؟ اون الان حالش بده اونم‌بخاطر اینکه تو دیشب با اون وضع وحشتناک به فاکش دادی'
کلافه شده بود. نمی دانست این ندای درونش ناگهانی از کجا پیدایش شده بود و از این ‌پسرک ‌دفاع می کرد.
جیانگ‌ سرش را پایین انداخت.
"چشم شوان ‌گه از این به بعد سعی می کنم مراقب باشم"
هاشوان سرد گفت.
"خوبه"
به آشپزخانه رفت. آبمیوه ای در لیوان ریخت و به اتاقش رفت. دوست نداشت قیافه جیانگ‌ را ببیند که آن ندای درون لعنتی اش اورا به باد فحش و ناسزا بگیرد.
روی کاناپه ای که کنار پنجره ی بزرگ اتاقش بود دراز کشید و آبمیوه اش را خورد. چند دقیقه بعد صدای شکستن چیزی آمد. مضطربانه بلند شد و با سرعت از اتاق بیرون رفت. وارد آشپزخانه شد، با دیدن جیانگ‌ که روی زمین افتاده و چشمانش بسته بود ترسید. سریع جلو رفت لیوان خاکشیر شده ای که کنار دست جیانگ ‌بود را نگاه کرد. دوباره نگاهش را به جیانگ دوخت. به گونه ی او ضربه زد.
"هی جیانگ زنده ای؟جیانگ چشماتو باز کن"
اما جیانگ ‌هیچ عکس العملی نشان ‌نمی داد.
کلافه یک دستش را زیر زانو و یک دستش را زیر کمر جیانگ برد و او را بلند کرد و به اتاقش برد و روی تخت خواباند. سریع به دکتر هان زنگ زد و گفت که خودش را سریع به آنجا برساند. دوباره سعی کرد جیانگ ‌را بیدار کند اما دریغ از ذره ای عکس العمل.
کلافه بود نمی دانست چرا انقدر با دیدن چهره ی رنگ ‌پریده جیانگ قلبش ‌مچاله می شد.
دکتر بالاخره رسید هاشوان سریع رفت و در را باز کرد دکتر هان نگاهش را روانه هاشوان کرد.
"اتفاقی براتون افتاده"
هاشوان موهایش‌را کلافه بالا داد.
"برای من نه"
دکار هان را به طرف  اتاق جیانگ راهنمایی کرد، وارد اتاق جیانگ ‌شد و به او اشاره کرد.
"واسه این پسر"
دکتر هان سرش را تکان داد بالای سر جیانگ رفت و او را معاینه کرد سرمی را به دستش وصل کرد هاشوان ‌پرسید.
"چش شده؟"
دکتر هان نگاهش را از جیانگ گرفت به او دوخت.
"خستگی ،درد و ضعف زیاد...باعث شده اینطور بیهوش بشه باید مراقبش باشین "
هاشوان سرش را تکان داد از او تشکر کرد.
"می تونید برید دکتر هان"
دکتر هان تعظیمی کرد و از اتاق خارج شد هاشوان روی صندلی که پشت میز تحریر اتاق جیانگ بود نشست و به جیانگ ‌خیره شد.
'یعنی انقدر اذیت شد دیشب؟....پس ‌چرا بهم‌ گفت سرماخورده؟ یعنی نمی خواست فکر کنم بخاطر من بوده؟'
از روی صندلی بلند شد و به طرف جیانگ رفت. دستش را دراز کرد و موهای به هم ریخته روی پیشانی اش را کنار زد. به چهره ی معصوم جیانگ که در خواب معصوم تر شده بود خیره شد.
'چرا این پسر انقدر باملاحظه و مهربونه؟
اون ‌کاملا بر عکس منه'
فقط برای لحظه ای از کاری که با این پسرک رنگ‌پریده، کرده بود پشیمان شد.
اما خودش را بخاطر این دل رحمی سرزنش کرد،نفسش را کلافه بیرون داد و از اتاق خارج شد.
*********
جیانگ ‌چشم هایش را باز کرد و با خستگی به اطراف نگاه کرد. احساس گرسنگی میکرد.
احساس می کرد دستش می سوزد. نگاهی انداخت، یک‌سرم ‌به دستش وصل بود که هنوز کمی مانده بود تا تمام شود.
بلند شد سرمش را برداشت و از اتاق بیرون و به آشپزخانه رفت. در یخچال را باز کرد بلکه خوراکی ای پیدا کند و بخورد تا از گرسنگی نمیرد. چیزی باب دلش در بخچال نبود لب هایش را جلو داد و در را بست.
هنوز درد داشت و این درد آزارش میداد دوست نداشت به اتفاقات شب قبل فکر کند، به کار های که هاشوان مجبورش کرده بود انجام دهد. اما هر از گاهی آن صحنه های نحس جلوی چشمانش می آمدند و عذابش می دادند.
دلش برای فنشینگ  و چنگ تنگ‌ شده بود. آن ها حتما تا حالا متوجه غیب شدن او شده بودند. می دانست که آنها شدیدا نگران او هستند اما نمی ‌توانست با آن ها تماس بگیرد، نمی توانست آن ها را ببیند و این موضوع دلش را به درد می آورد.
کابینتی را باز کرد، با دیدن بسته رامیون مورد علاقه اش لبخند زد.
"خودشه"
با یک دستش سرمش ‌را نگه داشته بود و با دست دیگرش کارهایش را می کرد.
در قابلمه ای آب ریخت و گذاشت بجوشد بعد رامیون را اضافه کرد. پودر داخل بسته را نیز داخل قابلمه ریخت. سه دقیقه ای منتظر ماند.
نودل آماده شده را
داخل ظرفی ریخت و روی میز گذاشت. روی صندلی نشست و با اشتها مشغول خوردن شد.
نودل را که تمام کرد به سرمش نگاهی انداخت و دید تمام شده. پس چسب آنژیو اش را باز کرد و سوزن را از دستش بیرون آورد.
آنژیو و سرم خالی شده را داخل سطل زباله انداخت. سپس ظرف هایش را شست.
صدای قدم هایی را از پشت سرش شنید. برگشت و نگاه کرد.
هاشوان را دید. هاشوانی که با چشم هایی به سردی یخ اورا نگاه می کرد.
"به هوش اومدی"
جیانگ آخرین ظرف را در جا ظرفی گذاشت و کامل به سمت هاشوان برگشت.
"آره"
هاشوان ‌پرسید.
"الان خوبی؟"
جیانگ نگاهش را به چشم های سرد هاشوان دوخت.
"خوبم"
هاشوان نگاهی به چهره ی جیانگ که هنوز هم کمی‌ رنگ‌ پریده بود انداخت.
" دیگه دردسر درست نکن برام خوشم نمیاد از کسی مراقبت کنم‌"
جیانگ سرش را پایین انداخت.
"معذرت می خوام که توی دردسر انداختمتون"
هاشوان به او خیره شد.
"سرتو بیار بالا"
جیانگ‌سرش را بالا آورد و به او نگاه کرد. هاشوان قدمی به جلو برداشت سرش را کج کرد و لب های جیانگ ‌را آرام و طولانی بوسید. دست جیانگ ‌در هوا خشک ‌شد. چند لحظه بعد هاشوان آرام‌ از او جدا شد و بدون اینکه حتی نگاهی به جیانگ بیندازد به اتاقش رفت. جیانگ ‌به جای خالی هاشوان خیره ماند. حیرت زده  سرش را چند درجه به پایین متمایل و زمزمه کرد.
"چرا منو بوسید؟...اون واقعا چطور آدمیه؟"
انگشتانش را روی لبش کشید و با خود فکر کرد
'لباش خیلی خوشمزه است حس خوبی بهم‌ می ده'
سرش را تکان داد و این افکار را از مغزش بیرون انداخت. به اتاقش رفت. موبایلش را برداشت و مشغول بازی شد. چند ساعت گذشت و او همچنان به یاد زمانی که با فنشینگ و چنگ بود بازی می‌کرد.
دلش برای آن ها تنگ‌ شده بود. کاش هاشوان اجازه می داد حداقل به آنها زنگ ‌بزند.
فکر کرد.
'کاش الان کنارشون بودم، اونوقت فنشینگ تمام تلاششو می کرد که با شوخی ها و مسخره بازیاش منو از این ناراحتی در بیاره‌. یا چنگ!‌...اونم حتما به حرفا و درد و دلام گوش می داد و آرومم می کرد'
امیدوار بود شاید روزی با آنها روبرو شود.
'اگر یه روز ببینمشون اونقدر محکم ‌بغلشون‌ می کنم‌ که خسته شم'
آهی کشید.
'این واقعا ممکنه؟'
صدای در آمد. جیانگ به طرف در رفت و بازش ‌کرد با دیدن یوان یوان لبخند زد.
"بله ؟"
یوان یوان مهربانانه لبخند زد.
"وقت شامه"
جیانگ سرش را تکان داد.
" الان میام"
یوان یوان ‌لبخندی زد و رفت.
جیانگ گوشی اش را خاموش کرد و روی تخت انداخت.
به آشپزخانه رفت. هاشوان را دید که پشت ‌میز نشسته و مشغول خوردن شامش است.
جیانگ ‌مودبانه جلو رفت و روی‌ صندلی روبروی هاشوان‌ نشست.
هاشوان حتی به خودش زحمت ‌نگاه انداختن به جیانگ‌ را هم نداد.
جیانگ بدون اهمیت به هاشوان شروع به خوردن غذایش کرد. در تمام طول وقتی که غذا می‌خوردند سکوت محضی بینشان برقرار بود که فقط صدای خوردن قاشق به بشقاب آن را می شکست.
هاشوان بلند شد، نگاه سردی به جیانگ‌ انداخت.
"بهتره پسر قوی ای باشی...چون‌ قرار نیست نی نی به لالات بزارم میدونی که"
جیانگ آب دهانش‌ را قورت داد.
"بله "
با خود فکر کرد هاشوان چند بار می‌خواهد این سخنرانی تکراری را برایش بازگو کند؟ دیگر از شنیدنش خسته شده بود.
هاشوان نگاهش را از جیانگ‌گرفت و به اتاقش رفت. جیانگ نفسش را بیرون داد، آهی‌کشید و زمزمه کرد.
"'اینم ‌بدبختی منه اَه"
به اتاقش رفت خودش را روی تخت انداخت چشمانش را بست و سعی کرد به روز های خوبی فکر کند که ممکن است در آینده به سراغش بیاید اگرچه امیدی به وقوعشان نداشت.
***********
پشت ‌میز ناهار خوری نشست و با خود زمزمه‌ کرد.
"الان چیکار‌ کنم؟"
کمی ‌فکر کرد و با سردرگمی و کلافگی گفت.
"چرا باید تو این خونه زندونی باشم ‌آخه"
هوفی کرد و ادامه داد.
"واقعا حوصله ام‌ سر رفته کلی وقته اصلا بیرون نرفتم "
از روی صندلی بلند  شد و به طرف یخچال رفت در را باز کرد و نگاهی انداخت با نا امیدی گفت.
"هیچ کوفتی هم نیست که بخوام بخورم"
در را بست به یخچال تکیه داد و روی زمین سر خورد موهایش را از روی چشمانش کنار زد.
"چرا توی این خونه ی به این بزرگی هیچ‌ چیزی نیست که آدم‌ باهاش مشغول شه"
فکر ‌نمی‌کرد هاشوان در خانه باشد اما،صدای سرد هاشوان او را از جا پراند.
"من‌ یه پیشنهاد خوب دارم "
جیانگ ترسیده بلند شد و به هاشوانی که آرام ‌به او نزدیک‌ می شد نگاه کرد.
"سلام ...شو...."
هاشوان فاصله بینشان ‌را برداشت و با گذاشتن لب هایش روی لب های جیانگ حرفش را قطع کرد. جیانگ بخاطر حرکت ناگهانی او ترسید و بازو های هاشوان را چنگ ‌زد.
هاشوان لب های او را محکم‌ و با شهوت می بوسید. نفس جیانگ ‌بند آمده بود. سعی می‌کرد به هر سختی ای شده نفس بکشد. اما نمی توانست. نا خوداگاه هاشوان را هل داد. هاشوان ‌که انتظار این حرکت را نداشت حیرت زده عقب رفت. به جیانگی که دستش را روی قفسه ی سینه اش گذاشته بود و نفس نفس میزد نگاه کرد. خشمگین جلو رفت، یقه ی جیانگ ‌را گرفت‌ و او را محکم‌به یخچال کوبید که یخچال تکان خورد. جیانگ‌ از شدت درد ناله ای سر داد. هاشوان کمی اورا به سمت بالا کشید و غرید.
"چه غلطی کردی؟"
جیانگ ‌ترسیده بود.
"نفسم‌...نفسم...قطع شد ...از عمد...نبو..."
هاشوان دوباره با بوسیدن لب های جیانگ خفه اش ‌کرد. جیانگ پیراهن هاشوان را در دستان کشیده و سردش فشرد.
هاشوان دستش را به سمت موها و گردن جیانگ کشید. موهای او را میان انگشتانش فشرد و ناله ی جیانگ ‌را درآورد.
جیانگ با خود فکر کرد.
'چرا انقدر دوست داره وحشی بازی در بیاره نکن لعنتی دردم ‌می گیره.'
هاشوان جیانگ‌ را از یخچال کند و به دیوار کوبید او را بالا کشید و روی زانویش نشاند. جیانگ وحشت زده دستانش را دور گردن هاشوان قفل کرد تا نیافتد. هاشوان پوزخندی زد و دوباره به لب های جیانگ‌ حمله کرد. سرش را پایین آورد و گردن جیانگ ‌را بوسه زد. جیانگ  از روی ضعف ناله کرد.
"گِه..."
هاشوان لبخند عمیقی‌زد از اینکه جیانگ با ناله اورا 《گِه》 صدا زده بود خوشش آمد. پس بیشتر و بیشتر گردن جیانگ را بوسید. ناله های جیانگ بلند و بلند تر می شد و هاشوان جری‌ تر.
جیانگ پاهایش را دور کمر هاشوان حلقه کرد. هاشوان در حالی که لب های جیانگ‌ را می بوسید از آشپزخانه خارج شد. جیانگ‌ را روی کاناپه انداخت. لباس های جیانگ و همچنین خودش را درآورد و گوشه ای  انداخت.
به پوست سفید جیانگ ‌خیره شد سرش را پایین برد و کشاله ران جیانگ را گاز گرفت جیانگ ‌ناله بلندی سر داد.
"شوان ...گه"
هاشوان سر تا سر پای جیانگ را بوسید و بالا رفت لب هایش را روی ناف جیانگ گذاشت آرام ‌آرام لیسید تا به قفسه سینه و گلویش رسید.
آه و ناله های جیانگ یک ‌لحظه هم قطع نمی شد‌. هاشوان دستش را دور آلت جیانگ ‌حلقه کرد و برایش پمپ زد. جیانگ ناخوداگاه دستانش را دور تن هاشوان حلقه کرد.
"گِه ....آه"
هاشوان عمیق تر و تند تر برایش پمپ زد. جیانگ هر لحظه ناله هایش بلند تر می شد. سرش را عقب برد و آه بلندی کشید که نشان از راحت شدنش بود.
هاشوان اورا برگرداند.
انگشتش را خیس و وارد سوراخ جیانگ‌ کرد. جیانگ آهی کشید. هاشوان با دیواره های سوراخ جیانگ بازی می کرد تا کمی ‌گشاد شود. وقتی حس کرد جیانگ آماده است آلتش را وارد جیانگ کرد.
جیانگ سرش را عقب برد و فریادی از روی درد کشید. هاشوان شروع به پمپ‌ ‌زدن‌کرد. از شدت گرمای سوراخ جیانگ دور آلتش لذت می برد و ناله می کرد.
همانطور که خودش را درون جیانگ فرو می کرد و بیرون ‌می آورد سر جیانگ را به طرف خودش چرخاند‌. گوشه لب های او را را مک‌ زد. جیانگ با هر فشار هاشوان ناله می کرد.
هاشوان با بی رحمی سر جیانگ را محکم به دسته ی کاناپه فشرد.
"صدات در نیاد"
جیانگ سعی کرد ناله هایش را خفه کند اما هر لحظه دردش بیشتر و بیشتر می شد بالشتی که زیر سرش بود را در مشت لرزانش فشار داد تا شاید بتواند دردش را تحمل کند.
چند لحظه بعد جیانگ حس کرد خیس شده. هاشوان آلتش را از سوراخ جیانگ‌ درآورد. دستش را از روی سر جیانگ ‌برداشت و خودش را روی کاناپه ولو کرد. جیانگ ‌با درد بلند شد ،می خواست به اتاقش برود اما هاشوان او را متوقف کرد.
"بیا تمیزش کن"
جیانگ خسته و پر از درد جلوی پای هاشوان نشست و آلت اورا چند لحظه لیس زد  که هاشوان خسته به او اشاره ای کرد.
"برو اتاقت "
انگار با دیدن درد و خستگی درون‌ چشمان جیانگ کمی دلش به رحم آمده بود.
جیانگ‌ بلند شد و با درد به اتاقش رفت. سریع به حمام رفت تا دوش بگیرد. دهانش را پر آب کرد و آبش را بیرون ریخت. حس ‌می کرد زهر مار خورده. هر چقدر دهانش را می شست باز هم دهانش مزه ی بدی داشت. حالش به هم‌ می خورد و دوست داشت بالا بیاورد.
هر چه را می توانست تحمل کند اما این را نمی‌توانست. هاشوان با بی رحمی او را مجبور می کرد با زبانش آلت او را را تمیز‌کند.
این‌چه زندگی گندی بود که داشت؟!
با بی حالی از حمام ‌بیرون‌ رفت و وارد اتاقش شد.  لباس و شلواری پوشید. خودش را روی تخت انداخت که سریع خوابش برد‌.
*******
ظهر روز بعد وقتی جیانگ ‌از خواب بیدار شد و در خانه گشتی زد متوجه شد باز هم کسی در خانه نیست.
برایش سوال پیش آمد که آقای کیم ‌و یوان یوان ‌چرا دیگر آن جا نیستند.
جوابی نبود پس بی خیالش شد.
گرسنه بود پس به آشپزخانه رفت و برای خودش صبحانه ای آماده کرد و مشغول خوردن شد. در حین خوردن، صحنه های سکس دیشبش با هاشوان به ذهنش آمد. کلافه سرش را تکان داد.
"بهش فکر نکن اَه"
هر بار همین موضوع برایش تکرار می شد، او هرگز نمی توانست از این درد ها، افکار و صحنه هایی که مدام جلوی چشمانش بود خلاص شود.
سعی کرد فکرش را به موضوع دیگری منحرف‌کند‌.
به سختی موفق شد.
با خودش فکر کرد.
'هاشوان که بعد از ظهر میاد نمیتونم تا اون موقع برم‌ بیرون یه گشتی بزنم؟'
می ترسید، از عواقبش‌ می ترسید اما واقعا دلش برای قدم زدن در خیابان پر می زد. پس سریع ظرف ها را شست. به اتاقش رفت، حاضر شد و از خانه بیرون رفت. وقتی آسمان آبی را دید و باد خنک پوست صورتش را نوازش کرد، نفس عمیقی کشید و چشم هایش را بست.
'وای خدا نمی دونی چقدر دلم لک زده بود بیام بیرون'
دست هایش را در جیب شلوارش فرو کرد و آرام آرام‌ شروع کرد به قدم‌ زدن.
به ویترین مغازه ها نگاه می کرد و لبخند می زد حالا حس و حال زندانی ها را درک می کرد.
' زندانی بودن توی اون  خانه بزرگ‌ و مدرن با غذا های عالی هم عذاب دهنده است چه برسه به یه چهار دیواری با غذا های مذخرف'
آهی کشید.
'کاش می تونستم از دستش فرار کنم ولی احتمال زیاد براش آب خوردنه که منو پیدا کنه تازه پدرمم درمیاره بعدش'
به ساعتش نگاه کرد یک ساعت به زمانی که هاشوان به خانه برمی گشت مانده بود. سریع راه برگشت را پیش‌گرفت تا سر ساعت به خانه برسد. دوان دوان به خانه رفت اما با دیدن هاشوان که در خانه بود همان جا دم در خشکش زد.
هاشوان با شنیدن صدای باز شدن در برگشت و جیانگ ‌را دید. چشم هایش از خشم برق می زد.
جیانگ با مضطرب من و منی کرد.
"شوان ..گه"
هاشوان به طرفش رفت.جیانگ را محکم‌ به در کوبید که در با صدای بلندی بسته شد.
"کدوم گوری بودی؟"
جیانگ نگاه لرزانش را به یقه ی هاشوان دوخت.
"من‌...من..."
هاشوان دستش را کنار سر جیانگ‌ روی در فرود آورد که جیانگ‌ از صدای بلندش وحشت زده شد و بدنش به شدت تکان خورد.
هاشوان فریاد زد.
"بدون اجازه من کدوم‌ گوری رفته بودی؟"
جیانگ‌ ترسیده بود و نگاهش وحشت زده دو دو می زد.
"من واقعا توی خونه خسته شده بودم با خودم گفتم برم‌ یکم ‌قدم‌ بزنم باور کنین جای خاصی نرفتم حتی فکر فرارم‌ نکردم باور کنین"
هاشوان پوزخندی زد.
"نه بیا و فکر فرارم بکن. با خودت فکر نکردی بدون اجازه من کاری بکنی چه بلایی سرت میارم؟"
جیانگ التماس کرد
"خواهش می کنم ببخشید من واقعا..."
هاشوان یقه ی جیانگ ‌را گرفت و روی زمین‌ پرتش کرد. جیانگ از درد به خود پیچید و التماس کرد.
"تو رو خدا ببخشید..."
هاشوان لگد محکمی به شکم‌ جیانگ زد. جیانگ از شدت درد در خود جمع شد و ناله کرد.
هاشوان غرید.
"فکر می کنی این کارتو می بخشم؟"
جیانگ‌ با صدای بغض داری خواهش کرد.
"خواهش می کنم شوان گه"
هاشوان لگد دیگری حواله بدن جیانگ کرد.
"خواهش کردنات تاثیری نداره"
کمربندش را درآورد و آن را محکم‌ روی تن جیانگ ‌فرود آورد.
جیانگ خودش را جمع کرد و نالید.
"شوان گه..خواهش می کنم... "
هاشوان بی توجه به التماس های آن ‌پسرک وحشت زده که بغض کرده بود ضربه ی بعدی را محکم‌تر زد.
جیانگ با دستان لرزانش سرش را پناه داد تا ضربه های پی در پی هاشوان به سرش برخورد نکند.
هاشوان آن قدر جیانگ را کتک زد که خسته شد. تعداد ضربه هایش آن قدر زیاد بود که از حسابش از دستش در رفته بود.
جیانگ دیگر نای ناله کردن هم نداشت فقط در خودش جمع شده بود و درد می کشید.
هاشوان غرید.
"یک بار دیگه همچین غلطی بکنی از این بدتر در انتظارته می فهمی"
جیانگ به سختی زمزمه کرد.
"چشم"
"حالا گورتو از جلو چشمام‌ گم‌کن"
جیانگ به هر سختی ای بود از جایش بلند شد و به اتاق رفت دو قدم از در اتاقش دور شده بود که دیگر نتوانست وزنش را تحمل کند و روی زمین افتاد. تک تک نقاط بدنش تیر می‌ کشید. با بغض زمزمه‌ کرد.
"لعنت بهت"
چشمانش را بست. قطره اشکی درشت از چشمش سرازیر شد.
"لعنت بهت هاشوان"
هاشوان عصبی روی کاناپه ولو شد.
وقتی به خانه آمده بود و با جای خالی جیانگ ‌مواجه شده بود فکر کرد جیانگ ‌فرار کرده. خیلی عصبی شد و بود با خودش فکر کرد.
' اگر پیداش کنم ‌می کشمش'
ولی نیم ساعت بعد جیانگ خودش به خانه آمد.‌ وقتی او را دید نتوانست عصبانیتش را کنترل کند. حالا که عصبانیتش خالی شده بود کلافه بود.
'نباید انقدر کتکش می زدم. فرار که نکرده بود با پای خودش برگشت به این جهنمی که براش درست کردم. چرا برگشت اصلا؟ می تونست فرار کنه می تونست بره پیش دوستاش و ازشون کمک بخواد. اما هیچ کدوم از این کار ها رو نکرده بود. رفته بود قدم بزنه و بعد هم برگشته بود. عصبانیت چشمامو کور کرد نفهمیدم چقدر زدمش'
نفسش را کلافه بیرون داد نمی دانست چرا از کتک  زدن این ‌پسر که فقط برده جنسی اش بود پشیمان و کلافه بود. صدای التماس های جیانگ هنوز در مغزش می پیچید و  کلافه ترش میکرد.
به آشپزخانه رفت. قرص مسکن قوی ای را از جعبه کمک های اولیه برداشت به اتاق جیانگ ‌رفت. با دیدن جیانگ که وسط اتاق خوابیده و خودش را جمع کرده بود دلش به طرز عجیبی آتش گرفت. خودش را سرزنش کرد.
'ببین چیکارش کردی!'
جیانگ با درد برگشت و به هاشوان نگاه کرد. می‌ترسید باز هم هاشوان بخواهد کتکش بزند. هاشوان با دیدن چشم های قرمز، ترسیده و خیس از اشک جیانگ حس کرد قلبش مچاله شد. اما سعی کرد ظاهر سردش را حفظ کند. جیانگ دهان ‌باز کرد که التماس کند اما هاشوان مسکن را روبروی جیانگ انداخت که باعث شد جیانگ دهانش را ببندد.
هاشوان نگاهش را از جیانگ گرفت.
"مسکنه"
بدون هیچ حرف دیگری بیرون رفت و در را بست‌.
جیانگ به بسته قرصی که روبرویش روی زمین بود نگاه کرد اشک هایش را پاک کرد سریع دوتا قرص از بسته بیرون آورد و داخل دهانش‌گذاشت. به سختی روی تخت نشست و کمی آب  از بطری اش خورد. دراز کشید و چشمانش را بست.
"کاش بمیرم...مرگ از این زندگی بهتره"
اشک سمجی از گوشه ی چشمش بیرون ریخت.
صبح که بیدار شد دردش کم شده بود اما هنوز هم درد داشت. بلند شد و به حمام رفت دوش آب گرمی گرفت بلکه کمی از دردش کم شود. لباس و شلوارکی پوشید. روی تختش دراز کشید. در باز شد و هاشوان وارد اتاق شد. جیانگ سراسیمه نشست و با ترس به هاشوان نگاه کرد. انگار هنوز هم‌ انتظار این را می‌کشید که هاشوان بلایی سرش بیاورد. موهایش هنوز خیس بود و قطره های آب از روی گردن و قفسه سینه اش رد می شد. هاشوان نگاهی به موهای خیس جیانگ کرد.
"همینجوری نزار موهات خیس بمونه‌. سشوار بکش"
جیانگ زمزمه کرد.
"چشم"
این عوض شدن رفتار های هاشوان برایش عجیب بود،نمی دانست کدام هاشوان، هاشوان اصلی است؟ هاشوانی که به نوعی به او اهمیت می داد یا هاشوانی که او را به طرز وحشتناکی آزار می داد؟
خواست بلند شود که دردش شدت گرفت. ناخودآگاه  ناله ای کرد. هاشوان اورا روی تخت نشاند.
"نمی خواد بلند شی"
به طرف کشوی اتاق جیانگ رفت بازش کرد و سشواری را بیرون آورد. بالای سر جیانگ ایستاد. سشوار را به برق زد و روشنش کرد. مشغول خشک کردن موهای جیانگ شد. با دست آزادش موهای جیانگ را به هم ‌می ریخت تا خشک شوند.
جیانگ از این که رئیس ترسناکش در حال خشک کردن موهای اوست حیرت زده بود. اما از حرکت دست هاشوان بین موهایش خوشش می آمد. هاشوان سشوار را خاموش کرد و نگاهش را به چشمان ‌جیانگ دوخت.
"میخوام برم شرکت تا شب نمیام تو خونه تنها می مونی کسی هم نیست. دوست داری باهام‌ بیای؟"
جیانگ متعجب شد.
"می تونم بیام"
"اگه بخوای"
جیانگ ‌فرصت را غنیمت شمرد
"آره میام"
نمی‌خواست مانند قبل کل روز را در آن خانه به تنهایی بگذراند. او همیشه از تنهایی متنفر بود. اگر چه درد داشت. اما برایش ‌اهمیتی نداشت او فقط می‌خواست با خیال راحت از آن خانه، شده برای چند ساعت بیرون برود.
هاشوان زمزمه کرد.
"اذیت نمی شی؟"
جیانگ لبخند شیرینی زد.
"نه خوبم"
اگر چه خوب نبود،او نمی خواست اسیر مرد وحشتناکی مانند هاشوان باشد. او درد داشت و خسته بود.اما باز هم چیزی نمی‌توانست جلوی بیرون رفتنش را بگیرد ولو که با هاشوان باشد.
هاشوان با خود فکر کرد.
'مثل بچه ها دلش پاکه...اون خیلی عجیبه'
زمزمه کرد.
"پس آماده شو "
و از اتاق بیرون رفت. جیانگ ‌با خوشحالی حاضر شد. قرص مسکنی خورد و از اتاق بیرون رفت. چند لحظه بعد هاشوان هم از اتاقش بیرون آمد برخلاف همیشه تیپ اسپرت ساده ای زده بود. جیانگ یک لحظه با خود فکر کرد.
'اون خیلی خوشگل وخوش تیپه'
بعد در دلش خندید.
'ظاهرش خوبه ولی باطنش..اوه اوه'
هاشوان اشاره ای به او کرد تا حواسش را جمع کند.
"بریم"
جیانگ‌ سرش را تکان داد و دنبالش راه افتاد سوار ماشین شوان شدند و هاشوان حرکت کرد.

𝚙𝚊𝚒𝚗 𝚘𝚏 𝚕𝚘𝚟𝚎 Where stories live. Discover now