part 9

64 12 7
                                    

حدود یک ساعتی می شد که هاشوان از خانه بیرون رفته بود. جیانگ بی حوصله به موبایلش نگاه کرد.
شماره ی چنگ را گرفت و موبایل را کنار گوشش گذاشت. بعد از چند بوق صدای چنگ در گوشش پیچید.
"بله بفرمائید "
جیانگ لبخندی زد.
"سلام چنگ"
چنگ لحظه ای مکث کرد سپس گفت.
"جیانگ تویی؟"
جیانگ چشمانش را باز و بسته کرد.
"آره خودمم...فنشینگ خوبه؟"
چنگ عصبی پرسید.
"جیانگ! چرا یهویی پاشدی رفتی اونجا؟ باز هاشوان مجبورت کرد؟"
جیانگ سریع گفت.
"نه نه! اون چیزی نگفت اتفاقا وقتی برگشتم سرزنشم کرد که برای چی برگشتم و بیشتر پیش شما نموندم...راستش خواب بد دیده بودم و نگرانش شدم برای همین برگشتم پیشش که خیالم راحت بشه"
چنگ‌ کلافه گفت.
"جیانگ! بعضی وقتا واقعا از این مهربون بودن زیادت حالم بهم می خوره"
جیانگ دلخورانه زمزمه کرد.
"چنگ!"
چنگ نفسی کشید.
"خیله خب...حالا حالش خوبه؟"
جیانگ با چهره ای گرفته زمزمه کرد.
"اهوم خوبه...ولی من هنوزم نگرانشم می دونی که خوابای من همیشه واقعی می شن"
چنگ آرام زیر لب زمزمه کرد.
"خدا کنه واقعی بشه"
جیانگ که حرف چنگ را شنیده بود اعتراض کرد.
"چنگ! نگو دیگه این حرفا رو"
چنگ گفت.
"من نمی فهمم جیانگ! اون کلی بلا سرت آورده چرا باهاش انقدر خوبی؟"
جیانگ آهی کشید.
"اون خوبی های خاص خودشو داره چنگ! الان باهام خیلی خوب رفتار می کنه همون موقعا هم که بد رفتار می کرد بازم یکم خوب بود باهام...اون دوبار جونمو نجات داده...بهش مدیونم"
چنگ آهی کشید.
"خیله خب خیله خب من تسلیمم"
جیانگ خندید و پرسید.
"نگفتی فنشینگ چطوره؟"
چنگ غر زد.
"از صبحه داره مخمو می خوره هی می گه جیانگ چرا رفت...هر چی می گم برگشته پیش عشقش بازم همینجوری غر می زنه...ور ور ور"
جیانگ خندید. اما از این که چنگ، هاشوان را عشق او خطاب کرده بود دلش لرزید.
صدای فریاد فنشینگ در موبایل پیچید.
"هی چنگ لطفا دهنتو تمیز‌ نگه دار"
چنگ موبایل را از گوشش فاصله داد و بلند گفت.
"راست می گم دیگه از صبحه مخمو خوردی بیا خودت باهاش صحبت کن"
صدای تق تقی آمد و سپس صدای فنشینگ در موبایل پیچید.
"جیانگ؟"
جیانگ لبخندی زد.
"سلام دی دی"
فنشینگ بدون این که سلام کند شروع به غر غر کرد.
"جیانگ! قرار بود بمونی و با هم خوش بگذرونیم چرا نامردی کردی و دوباره برگشتی پیش اون برج زهر مار عوضی "
جیانگ خندید و میان خنده هایش گفت.
"فنشینگ! آروم باش...مجبور شدم برگردم دیگه نگرانش بودم..."
فنشینگ حرفش را قطع کرد.
"اون عوضی ای که من دیدم تا دنیا دنیاست سر جاش محکم و استوار باقی می مونه...هیچ بلایی ام سرش نمیاد"
جیانگ خندید.
"فنشینگ توروخدا بس کن...اونم به هر حال آدمه دیگه خون آشام جاودانه نیست که بلایی سرش نیاد"
فنشینگ پوفی کرد.
"دست کمی ام از یه خون آشان نداره...اصلا به من‌ چه ولش کن ولی  زودی دوباره باید بیای اینجا فهمیدی؟ یا هم آدرس اونجا رو بده که من بیام اونجا پلاس شم مثل این که این آقای گئو چنگ دیگه از دست من خسته شده"
صدای چنگ آمد که غر غر کرد.
"زیاد چرت و پرت نگو فنشینگ سرمو به درد آوردی"
لبخند عمیقی روی لب های جیانگ نشست. از این که دوباره می توانست صدایشان را بشنود که حتی با هم دعوا می کنند خوشحال بود.
فنشینگ گفت.
"باشه جیانگ؟ میای بازم؟"
جیانگ سرش را تکان داد.
"در اولین فرصت میام...به هاشوان هم ‌میگم اگر مشکلی نداشت بهت میگم بیای این جا"
فنشینگ سرش را تکان داد.
"باشه خوبه پس با من خدافظ"
موبایل را به چنگ داد.
"خب جیانگ راستی می خواستم یه چیزیو بگم"
جیانگ زمزمه کرد.
"بگو"
چنگ گفت.
"من این ور و اونور پرسیدم و فهمیدم می تونی بابت بلاهایی که هاشوان سرت آورده شکایت کنی...یکی از دوستام وکیله می تونم بهش بگم ‌وکیلت بشه می خوای شکایت کنی از هاشوان؟ اونجوری دیگه نمی تونه توی خونه اش زندونیت کنه تازه باید دیه هم بهت بده"
جیانگ حیرت زده شد و سکوت کرد. شکایت؟ از هاشوان؟
چنگ گفت.
"می دونم که به احتمال نود درصد قبول نمی کنی از بس که احمقی ولی گفتم بهت بگم دیگه"
جیانگ آب دهانش را قورت داد و زمزمه وار گفت.
"گفتم که بهت چنگ رابطه مون خوب شده باهام خیلی خوب رفتار می کنه و دوبارم..."
چنگ حرفش را قطع کرد.
"آره گفتی...دوبارم نجاتت داده پس‌جوابت منفیه باشه پس امیدوارم رابطه تون از این بهترم بشه...ولی اگر نظرت عوض شد بهم بگو همه چیزو راست و ریست می‌کنم برات"
جیانگ لبخندی زد و گفت.
"از این که دوستی مثل تو دارم خیلی خوشحالم چنگ! مرسی که همیشه هوامو داری"
چنگ لبخندی زد.
"به هر حال دوستتم و دوستا باید هوای همو داشته باشن"
جیانگ زمزمه کرد.
"خیلی ممنونم چنگ"
اشکی از چشمش چکید. چنگ که گرفته شدن ناگهانی جیانگ را متوجه شده بود گفت.
"هی ببینم جیانگ! نگو که داری گریه می کنی"
جیانگ آب بینی اش را بالا کشید و گفت
"نه"
چنگ آرام گفت.
"جیانگ! واقعا داری گریه می کنی؟ اگه یهو هاشوان ببینتت فکر می کنه چیز بدی بهت گفتم بعد میاد منو می کشه ها"
جیانگ میان اشک هایش خندید که چنگ گفت.
"آفرین پسر خوب گریه نکن گریه نداره که..."
جیانگ اشک هایش را پاک کرد.
"اهوم"
چنگ لبخندی زد.
"خب جیانگ من باید برم دیگه توی بیمارستان شیفت دارم"
جیانگ سرش را تکان داد.
"باشه مراقب خودت و فنشینگ باش"
"باشه فعلا"
"فعلا"
تماس را قطع کرد و موبایلش را روی تخت گذاشت.
آهی کشید و با خود فکر کرد.
'شاید اگر اون اولا همچین پیشنهادی می‌گرفتم می رفتم و شکایت می‌کردم...ولی الان نه! نمی تونم از هاشوان شکایت کنم...نمی تونم ازش دور شم.‌..شاید به قول چنگ اصلا عقلانی نباشه این احساسم ولی دوست دارم واسه ی یه بارم که شده به حرف احساسم گوش کنم"
ظهر شده بود و هاشوان هنوز برنگشته بود. جیانگ نگران شده بود و طول و عرض خانه را با قدم هایش طی می کرد. شماره ی هاشوان را گرفت.
"مشترک مورد نظر خاموش می باشد لطفا.."
تماس را قطع کرد و کلافه پوفی کشید. می ترسید، اگر خوابش به حقیت می پیوست چه؟
دوباره و دوباره شماره ی هاشوان را گرفت اما هنوز هم خاموش بود.
پشت کاناپه ایستاد و موبایلش را روی ان انداخت.
"کجاست آخه؟ چرا تلفنش خاموشه؟ نکنه اتفاقی افتاده؟ نکنه یه جایی زخمی کرده باشنش و کشته باشنش"
تنش لرزید، سرش را تکان داد.
"اوه این حرفا رو نزن پسره ی احمق"
صدای تق باز شدن در ورودی به گوشش رسید. سرش را بالا آورد و نگاه کرد با دیدن هاشوان که خسته وارد خانه شد و در را بست، بدون هیچ فکری به طرفش دوید.
"هاشوان!"
خودش را در آغوش هاشوان پرت کرد و اورا محکم به خود فشرد. هاشوان که حیرت زده شده بود خشک شده اسم جیانگ را زمزمه کرد.
"جیانگ؟"
جیانگ با بغض عجیبی که در گلویش بود نالید.
"کجا بودی؟ هر چی زنگ می‌زدم خاموش بود گوشیت...خیلی نگرانت شدم"
هاشوان دستان خشک ‌شده اش را آرام دور کمر جیانگ حلقه کرد و اورا به خود فشرد.
"شارژ گوشیم تموم شده بود"
اشکی از گوشه ی چشم جیانگ چکید.
"خیلی نگرانت شدم ترسیدم خوابم واقعی شده باشه"
هاشوان موهای لخت جیانگ را نوازش کرد.
"هیشششش...آروم باش جیانگ چیزی نیست...من الان اینجا پیشتم چیزیم نشده"
جیانگ آرام از هاشوان جدا شد و نگاهش کرد. هاشوان با مهربانی اشکی که از گوشه ی چشم جیانگ چکیده بود را پاک کرد. با دیدن اشک های جیانگ قلبش مچاله شده بود. آرام گونه ی جیانگ را نوازش کرد.
"ببخشید که نگرانت کردم"
جیانگ دوباره دستانش را دور کمر هاشوان حلقه کرد و سرش را به شانه اش فشرد.
هاشوان بی حرف کتف و موهای جیانگ را نوازش کرد تا آرام شود.
چند لحظه بعد جیانگ از هاشوان جدا شد. آب دهانش را قورت داد و پرسید.
"ناهار خوردی؟"
هاشوان با لبخند محوی سرش را به طرفین تکان داد.
"نه! می خوای بریم بیرون بخوریم؟ تصمیم گرفتی کجا بریم؟"
جیانگ سرش را تکان داد و لبخندی زد.
"آره...دوست دارم بریم ‌سینما"
هاشوان سرش را تکان داد و ابروهایش بالا انداخت.
"پس برو حاضر شو...اول می ریم غذا می خوریم بعد می ریم سینما بعدشم اگر دلت خواست بازار گردی"
جیانگ با ذوق سرش را تکان داد.
"خیلی عالیه شوان گه...می رم حاضر شم"
و با سرعت به اتاقش رفت. لبخند هاشوان به لبخند محوی بدل شد. به اتاقش رفت و کت و شلوارش را با هودی و شلوار جین مشکی ای عوض کرد.
جلوی آینه ایستاد و چند تار از موهای مشکی اش را روی پیشانی اش ریخت.
لبخند کجی زد و زمزمه کرد.
"امیدوارم خوب باشه"
صدای تق تق در آمد. هاشوان به طرف در رفت و بازش کرد.
جیانگ بافت سفید تقریبا گشادی به همراه شلوار لی پوشیده بود. هاشوان ابرویش را بالا انداخت، لبخندی زد و موهای لخت جیانگ را که روی پیشانی اش ریخته بود به هم ریخت.
"پسرک کیوت!"
جیانگ لبخند خجالت زده ای زد و اشاره ای به سر تا پای هاشوان کرد‌.
"چرا مشکی پوشیدی؟"
لبخند هاشوان محو شد و پرسید.
"دوستش نداری؟ اگه ازش خوشت نمیاد می تونم عوضش کنم"
جیانگ به سرعت سرش را به طرفین تکان داد.
"نه، نه خیلی خوبه ..."
سرش را کمی به پایین متمایل کرد، لبخندی زد و نگاهش را به چشم های هاشوان دوخت.
"راستش با رنگ مشکی خیلی جذاب می شی"
هاشوان لبخند محوی زد و سرش را تکان داد.
"خب بریم؟"
جیانگ سر تکان داد.
از خانه بیرون رفتند و سوار ماشین هاشوان شدند.
هاشوان ماشین را حرکت داد و همانطور که نگاهش به روبرو بود پرسید.
"چه رستورانی بریم؟‌"
جیانگ کمی ‌فکر کرد و گفت.
"مک دونالد؟"
هاشوان سر تکان داد و سکوت کرد.
هنوز هم ‌ذهنش درگیر جلسه بود. پدرش اولین گام خود را علیه او برداشته بود. این که یکی از مهم ترین شرکای شرکتشان که اتفاقا دوست پدرش محسوب می شد ناگهان گفته بود فقط در حضور رئیس اصلی شرکت حاضر است قرار داد را امضا کند، کاملا معلوم بود که از طرف پدرش برنامه ریزی شده.
پدرش این گونه به طور کاملا غیر مستقیم داشت به او می‌گفت که "قدرت اصلی شرکت منم و تو یه مورچه ی ریز بیشتر زیر پای من نیستی، یک حرکت کافیه تا زیر پام لهت کنم"
از پدرش متنفر بود. پدری که تنها نام پدر را یدک می‌کشید. پدری که هیچ گاه برایش پدری نکرده بود.
دوباره خاطرات آن روز های نحس شش سال پیش جلوی چشمانش رژه می رفت. دوباره و دوباره، آن قدر که بغض سختی را در گلویش نشاند. به سختی بغضش را قورت داد و نیم نگاهی به جیانگ که معلوم بود خوشحال است انداخت.
هیچ گاه ‌فکر ‌نمی‌کرد دوباره بتواند لبخند بزند، هیچ ‌گاه فکر نمی‌کرد دوباره بتواند خوشحال باشد.
اما حالا جیانگ با حضورش باعث شده بود چیزی درون هاشوان زیر و رو شود. چیزی که باعث می شد کم کم به آن هاشوان قبلی برگردد، هاشوانی که توانایی خوشحال بودن را داشت.
اما می‌ترسید، می ترسید پدرش یا بو ون همین تنها دلخوشی اش را نیز از او بگیرند. می ترسید روزی جیانگ اورا تنها بگذارد و برود. می ترسید دوباره او بماند و دنیای تاریک و سیاه اطرافش، بدون هیچ‌رنگی، بدون هیچ شادی و خوشحالی، بدون هیچ عشقی.
جیانگ نگاه به چهره ی گرفته ی هاشوان انداخت. با تردید پرسید‌.
"شوان گه؟ چیزی شده؟"
هاشوان لبخند تلخی زد و افکارش را از ذهن بیرون راند.
"نه چیزی نیست فقط فکرم درگیر کارای شرکته"
جیانگ سرش را پایین انداخت و آهانی گفت.
هاشوان بدون اینکه نگاهی به جیانگ بیندازد موهای اورا به هم ریخت و با لبخند محوی گفت.
"ناراحت نشو گفتم که چیزی ‌‌نیست"
جیانگ سرش را بالا آورد و با نگاه گرفته اش به هاشوان نگاه کرد.
"وقتی اینجوری ناراحتی اونم اولین بار که باهم می ریم بیرون فکر‌می کنم بخاطر منه"
هاشوان تک خنده ای کرد و نیم نگاهی به جیانگ انداخت.
"جیانگ! این چه حرفیه که می زنی گفتم که بخاطر کاره...حالا که باور نمی‌کنی بزار برات تعریف کنم‌‌...ببین امروز یکی از مهم ترین‌ شرکت های که باهاش قرار بود قرارداد ببندیم یهو گفت که تا رئیس اصلی شرکت نباشه یعنی بابام، قرار دادو امضا نمی کنه منم تا حدی بهم برخورده...خب به هر حال چند وقت دیگه من رئیس اون شرکت می شم و اونا اینجوری با من رفتار می‌کنن که انگار یه بچه ی احمقم که هیچی راجب شرکت و قرارداد و این‌چیزا نمی دونه...بخاطر همین اعصابم‌ یکم خورده...اینجوری نیست که بخاطر این که قراره با تو برم بیرون ناراحت باشم دیگه از این فکرا نکن"
جیانگ لبخند محوی زد.
"اهوم..."
هاشوان کمی‌خودش را به سمت جیانگ متمایل کرد.
"چی گفتی؟ نشنیدم"
جیانگ سر تکان داد.
"باشه دیگه از این فکرا نمی کنم"
هاشوان نگاهش را برای لحظه ای به جیانگ دوخت و لپش ‌را کشید.
"آفرین پسر کیوتم"
جیانگ لبخند خجالت زده ای زد‌.
"امیدوارم سریع تر رئیس اون شرکت بشی و اونقدر شرکتو بالا ببری که دهن همه باز بمونه"
هاشوان لبخند محوی زد و سرجایش برگشت.
"مرسی...منم امیدوارم"
اگر چه امید زیادی نداشت، مخصوصا با بازی ای که پدرش به تازگی ‌راه انداخته بود.
********
جیانگ گازی از همبرگرش گرفت و با لبخند مشغول جویدنش شد. نمی توانست بگوید که آخرین باری که به مک‌دونالد آمده بود کی بوده!
هاشوان نیز با لبخند محوی به پسری که روبرویش نشسته بود و با خوشحالی تمام همبرگر می خورد، خیره بود.
این پسر با یک همبرگر ساده هم خوشحال می شد.
آرنجش را روی میز تکیه داد و دستش را تکیه گاه چانه اش کرد. لبخندش را عمیق تر کرد و همانطور یه جیانگ‌ خیره ماند. برایش عجیب بود اما دوست داشت تا دنیا پا برجاست به جیانگ موقع غذا خوردن آن هم با آن خوشحالی خیره بماند.
نگاه جیانگ به هاشوان افتاد و متوجه شد در آن حالت به او خیره شده. تکه ای از غذا داخل گلویش افتاد و شروع به سرفه کرد.
هاشوان به سرعت ار جا برخاست، کنار جیانگ ایستاد و به مرکز کتفش چند ضربه زد تا سرفه های شدید جیانگ قطع شد.
لیوان نوشابه به طرف جیانگ‌ گرفت.
"بیا! یکم نوشابه بخور"
جیانگ سرش را تکان داد و کمی از نوشابه را هورت ‌کشید.  هاشوان که خیالش راحت شد دوباره سرجایش نشست.
جیانگ همبرگرش را روی میز گذاشت و اشاره ای به او کرد‌.
"شوان گه! مگه گرسنه نیستی؟ چرا نمی خوری؟"
هاشوان اهومی گفت و سرش را تکان داد.
گازی از همبرگرش گرفت و بعد از قورت دادنش یک‌ ابرویش را بالا انداخت.
"نگام خیلی ترسناک بود که غذا پرید تو گلوت؟"
جیانگ سریع سرش را طرفین تکان داد و بعد از قورت دادن قسمتی از همبرگرش که گاز زده بود گفت.
"نه نه!..."
کمی خجالت زده ادامه داد.
"جذاب بود"
سرش را پایین انداخت و گاز دیگری از همبرگرش گرفت.
هاشوان لبخندی زد، سرش را تکان داد و چند سیب زمینی سرخ کرده را داخل دهانش گذاشت.
'این پسر به طرز وحشتناکی کیوته دلم‌ می خواد همین جا یک لقمه ی چپش کنم'
بعد از اتمام غذایشان و پرداخت صورتحساب از رستوران بیرون رفتند.
جیانگ نگاهی به اطراف کرد و دستانش را در جیب های شلوارش فرو کرد.
از دیدن شور و شوق دوباره مردم کشورش از نزدیک خوشحال بود. فکر می کرد شاید دیگر هیچ گاه نتواند از خانه بیرون برود.
هاشوان دستش را دور شانه جیانگ انداخت و او را با خود چسباند.
"بریم! برای چی وایستادی؟"
جیانگ سرش را تکان داد و همراه هم سوار ماشین شدند.
بعد از حدود ده دقیقه به سینما رسیدند.
در حالی که در سالن بزرگ سینما قدم می زدند هاشوان پرسید.
"خب چه فیلمی دوست داری؟"
جیانگ انگشت اشاره اش را بالا گرفت و پرسید.
"فیلم ترسناک چطوره؟"
هاشوان چشمانش را گرد کرد.
"ترسناک؟"
جیانگ لبخند دندان نمایی زد.
"آره...ترسناک خیلی خوبه"
هاشوان چشمانش را در حدقه چرخاند.
"خیله خب  پس چه فیلمی رو می خوای ببینی؟"
جیانگ با ذوق گفت.
"گونجیام؟ آی تی؟ آنابلم خوبه!"
هاشوان با چشمان گرد شده نگاهش کرد.
"اونوقت اینا واقعا توی سینما پخش می شن؟"
جیانگ سرش را تکان داد که هاشوان به سمت باجه بلیط رفت و پرسید.
"ببخشید فیلمای گونجیام، آنابل و آی تی هم توی لیست پخش هست؟"
مرد با بی حالی سر تکان داد.
"بله، گونجیام حدود ده دقیقه دیگه شروع می شه آنابل و آی تی ساعت چهار و شش پخش می شن"
هاشوان سر تکان داد.
"پس دو تا بلیط برای گونجیام"
مرد دو بلیط به او داد و گفت.
"سالن شماره دو تشریف ببرین"
هاشوان سر تکان داد و بعد از پرداخت هزینه  نزد جیانگ برگشت. بلیط ها را به طرف جیانگ ‌گرفت و گفت.
"برای گونجیام"
جیانگ لبخند ذوق زده ای زد و پرسید.
"کجا باید بریم؟"
"سالن شماره ی دو"

𝚙𝚊𝚒𝚗 𝚘𝚏 𝚕𝚘𝚟𝚎 Where stories live. Discover now