*********
جیانگ با شنیدن صدای زنگ موبایلش سرش را بالا آورد و نگاهش را به موبایلش دوخت.
با دیدن شماره ی ناشناس ترسی وجودش را در بر گرفت.
با تردید پاسخ داد.
"بله؟"صدای آشنای مرد در گوشش پیچید.
"می خوام ببینمت"
جیانگ با صدایی که سعی می کرد لرزشش را پنهان کند گفت.
"من نمی خوام"مرد گفت.
"حتی اگر مردی که باهاش زندگی می کنی تو خطر باشه؟"
جیانگ دیگر نتوانست لرزش صدایش را پنهان کند.
"هاشوان اونجاست؟ داری دروغ میگی"مرد تماس را قطع کرد.
جیانگ با چشمان گرد شده به صفحه موبایلش خیره بود.
پیامی برایش آمد که عکسی برایش فرستاده شده.
عکس را باز کرد با دیدن هاشوان که روی صندلی ای نشسته بود و دستان و دهانش بسته بود وحشت زده دست لرزانش را روی دهانش گذاشت.امکان نداشت. نه! این یک کابوس بود.
موبایل را روی زمین رها کرد و سیلی محکمی به صورتش زد.
اما با حس درد نا امیدانه به روبرو خیره شد.صدای زنگ موبایلش او را به خود آورد سریع جواب داد.
"کاریش نداشته باش اگر یه تار مو از سرش کم بشه می کشمت"
مرد با خونسردی گفت.
"اتفاقی براش نمی افته...البته تا وقتی که به آدرسی که واست می فرستم بیای...ساعت دوازده ظهر باید اینجا باشی وگرنه این پسرو مرده بدون"جیانگ وحشت زده و با صدای لرزان سریع گفت.
"میام...میام...فقط اون آدرس لعنتی رو بفرست"
و نگاهی به ساعت انداخت.ساعت ده و سی دقیقه بود. امیدوار بود آدرسی که مرد می گفت نزدیک باشد و ترافیکی هم در کار نباشد.
مرد تماس را قطع کرد و آدرسی را برای جیانگ فرستاد.جیانگ به سرعت از خانه بیرون دوید و کنار خیابان ایستاد.
از سرما و وحشت بدنش می لرزید.
دست سرد و لرزانش را جلو گرفت و تکانش داد.
تاکسی ای ایستاد که جیانگ سریع سوار شد، آدرس را به راننده نشان داد و نالید.
"تو رو خدا سریع تر برین...خیلی عجله دارم"راننده سر تکان داد و حرکت کرد.
جیانگ با استرس پوست کنار ناخن هایش را می جوید و تند تند نفس می کشید.
اگر آن مرد بلایی سر هاشوانش می آورد چه؟
یعنی آن مرد با او چه کاری داشت که بخاطرش هاشوان را گروگان گرفته بود.ثانیه ها برایش قرن شده بودند. دوباره و دوباره به ساعتش نگاه می کرد.
پوست لبانش را با دندان می کند.
بالاخره به آن مقصد نحس رسید.از تاکسی پیاده شد و هزینه را پرداخت کرد.
ساعت یازده و نیم بود.
شماره ی مرد را گرفت و موبایل را روی گوشش گذاشت.
بعد از لحظات طولانی ای صدای مرد در گوششش پیچید.
"رسیدی؟"جیانگ به اطراف نگاه کرد و با صدایی که هنوز می لرزید پاسخ داد.
"آره کجا باید بیام؟"
مرد گفت.
"ساختمان چینگ بیا داخل و به نگهبان بگو تو رو به واحد ده بیاره"
YOU ARE READING
𝚙𝚊𝚒𝚗 𝚘𝚏 𝚕𝚘𝚟𝚎
Fanfiction♡couple: jixuan ♡genre:Romance__smut_angst ♡completed 《دقیقا وقتی که فکرش رو نمی کنی... یکی وارد زندگیت می شه که باعث حال خوبت میشه... آرزو می کنی هیچ وقت از دستش ندی... ولی سرنوشت با خواسته ی دلت همکاری می کنه؟》 *این داستان اولاش فضای دارکی داره ا...