part 27

25 8 0
                                    

هاشوان سرش را پایین انداخته  در فکر فرو رفته بود.
چند روزی از آن روز نحس گذشته بود و در تمام آن چند روز فکر کارهایی که بو ون با او کرده بود عذابش می داد.

جیانگ در اتاقش را باز کرد که هاشوان را دید. نمی دانست چرا از آن روز هاشوان  آن طور در خودش فرو می رفت. می توانست بفهمد که لبخند های هاشوان تنها برای این بود که او را نگران نکند.

به آرامی به طرف هاشوان رفت و کنارش نشست.
هاشوان نگاهش را به جیانگ دوخت و لبخندی زد.
دستش را بالا آورد که موهای جیانگ را نوازش کند اما جیانگ زود تر جلو رفت و خودش را در آغوش هاشوان جا کرد.

روی پای هاشوان نشست و دستانش را دور گردن او حلقه کرد. هاشوان آرام  خندید و زمزمه کرد.
"دوباره داری کوالا می شی"
جیانگ سرش را روی شانه ی هاشوان کج کرد و لبخندی زد.
"کوالا شدنو واسه تو دوست دارم"

هاشوان به آرامی دستانش را دور کمر جیانگ حلقه کرد.
جیانگ به آرامی زمزمه کرد.
"هاشوان..."
هاشوان گفت.
"جونم؟"

جیانگ آرام گفت.
"می شه بگی چی شده؟ از اون روز به نظرم حال روحیت خیلی خوب نیست...تو حتی بهم نمیگی کی منو دزدیده بود"
لبخند هاشوان محو شد.
"چیزی نیست...یکی از دشمنای عوضیم بود..."

جیانگ پرسید.
"چی می خواست؟"
هاشوان به دروغ گفت.
"چون قبلا به شرکتش ضرر وارد کرده بودیم...الان در حال ورشکسته شدنه...واسه همین پول می خواست...منم بهش دادم..."

حالش داشت از دروغ هایی که به روی جیانگ می گفت به هم می خورد.  اما اگر جیانگ واقعیت را می فهمید نمی توانست تحمل کند.

او به هیچ عنوان نمی خواست جیانگ دوباره حال روحی بدی پیدا کند و خودش را بخاطر اتفاقی که افتاده بود سرزنش کند.
جیانگ لبانش را به هم فشرد و کمی‌ از هاشوان دور شد.

دستش را از پشت گردن هاشوان جدا کرد و روی گونه اش گذاشت.
به آرامی گونه ی هاشوان را نوازش کرد و گفت.
"هاشوان...این چند روز...حالت خوب نیست...به چی فکر میکنی؟"

هاشوان لبخند محوی زد و در حالی که به چشمان نگران جیانگ خیره بود گفت.
"فقط فکرم درگیر اتفاقات اخیره...چیز خاصی نیست...نگران نباش"

جیانگ آهی کشید و دوباره سرش را روی شانه ی هاشوان گذاشت.
"هاشوان..."
لبخند هاشوان محو شد.
"جونم"

جیانگ بوسه ی آرامی روی شانه ی هاشوان کاشت.
"دوستت دارم"
هاشوان آرام گفت.
"منم دوستت دارم"

پس از مکث کوتاهی زمزمه کرد.
"ابراز احساساتت زیاد شده"
جیانگ لبانش را به هم فشرد.
"فقط...می ترسم...می ترسم یه چیزی...یه کسی...یا یه اتفاقی باعث بشه از هم جدا شیم..."

نیشخندی زد.
"می دونم چقدر ساده همچین اتفاقی میوفته...دلم می خواد تا جایی که می تونم احساساتمو بهت ابراز کنم"
هاشوان دستش را بالا آورد و در موهای لخت جیانگ فرو کرد.

𝚙𝚊𝚒𝚗 𝚘𝚏 𝚕𝚘𝚟𝚎 Where stories live. Discover now