هان یینگ گفت.
"شما...همونی هستین که هاشوان دوستش داره...مگه نه؟"
جیانگ بدون حرف سرش را تکان داد. هان یینگ نگاهش را برای لحظه ای به زمین دوخت و سپس به جیانگ نگاه کرد."معمولا وقتایی که حالش خراب بود می دیدمش"
جیانگ آرام گفت.
"خیلی عذاب می کشید؟"هان یینگ سرش را تکان داد.
"معمولا مجبور می شدیم با آرامش بخش بخوابونیمش...ولی به نظرم حتی خواب هم نمی تونست اونو از عذابی که می کشید دور کنه"لبانش را به هم فشرد.
"هاشوان خیلی شما رو دوست داره...اونقدری که برای همه مون ثابت شده است..."
جیانگ لب زیرینش را با اندوه گزید اما حرفی نزد. هان یینگ گفت.
"شما هم دوستش دارین؟ همونقدری که اون دوستتون داره؟"جیانگ به چشمان هان یینگ که انگار دره ای عمیق و ابری بود نگاه کرد.
"راستش...نمی دونم اندازه ای که اون دوستم داره دوستش دارم یا نه...ولی اینو می دونم که هاشوان...تموم احساس و عشق منو متعلق به خودش کرده"هان یینگ لبخند عمیقی زد.
"می دونین...من همیشه دلم می خواست یه عشق واقعی رو تجربه کنم...ولی خب...هیچ وقت تجربه اش نکردم...به نظرم شما دوتا عشقتون واقعیه...هاشوان با این که اون همه درد کشیده...و حتی فراموشی گرفته بازم شما رو دوست داره...و شما هم بعد دوسال...برگشتین پیشش...بدون در نظر گرفتن اینکه ممکنه به کار و شهرتتون صدمه وارد بشه...انگار که هیچ چیز دیگه ای به جز عشقتون براتون اهمیتی نداره...واقعا با ارزش و قشنگه"
جیانگ لبخند محوی روی لب هایش نشاند و گفت.
"نگاه قشنگی به دنیا داری هان یینگ...اما اینم بدون که عشق واقعی...دردسرای زیادی هم داره که باید پشت سرش بزاری"هان یینگ لبخند معصومانه ای زد و سرش را تکان داد.
"می دونم...ولی اگر عشق واقعی باشه ارزششو داره"
جیانگ خیره به هان یینگ لبخندی زد. موبایل هان یینگ زنگ خورد که جواب داد.
"بله...چشم..."موبایلش را در جیب شلوارش گذاشت و جیانگ را خطاب قرار داد.
"گفتن ببرمتون داخل که بریم پیش هاشوان"
جیانگ سرش را تکان داد. به طرف ساختمان به راه افتادند. نزدیک در ورودی ساختمان که شدند چیرین با قدم هایی بلند و با عصبانیت به طرف جیانگ رفت و یقه اش را محکم گرفت.
"توئه عوضی! بالاخره کار خودتو کردی!"هان یینگ ترسیده دستش را به طرف دستان چیرین برد.
"د..دک...تر"
چیرین نگاه نیزش را به هان یینگ انداخت.
"دخالت نکن"هان یینگ آب دهانش را قورت داد و عقب رفت. چیرین نگاه عصبی اش را به جیانگ دوخت.
"قرار گذاشتیم...قرار شد تو بیای و هاشوانو ببینی...منم روی درمانش کار کنم...چرا اومدی و می خوای ببریش؟"جیانگ با لحن سردی گفت.
"چون به نظرم زندگی کردن تو این جهنم واسش کافیه...می خوام ببرمش جایی که فقط..."
چشمانش را باریک کرد.
"به عنوان یه بیمار یا وسیله نگاش نکنن"
YOU ARE READING
𝚙𝚊𝚒𝚗 𝚘𝚏 𝚕𝚘𝚟𝚎
Fanfiction♡couple: jixuan ♡genre:Romance__smut_angst ♡completed 《دقیقا وقتی که فکرش رو نمی کنی... یکی وارد زندگیت می شه که باعث حال خوبت میشه... آرزو می کنی هیچ وقت از دستش ندی... ولی سرنوشت با خواسته ی دلت همکاری می کنه؟》 *این داستان اولاش فضای دارکی داره ا...