part 34

39 9 11
                                    

 
گونگ جون چشمانش را گشاد کرد.
"ولی رئیس! هاشوان یه مورد خاصه نباید بسپارینش دست دکتر تازه کاری که معلوم نیست چجور آدمیه...

اصلا چرا هاشوانو میخواد؟ چرا یکی دیگه نه؟ این بیمارستان لعنتی پر از بیماره...چرا راست گیر داده که هاشوانو به عنوان بیمارش می خواد"

لی وی_رئیس بیمارستان_ اخمی کرد و گفت.
"همونطور که خودت گفتی ایشون تازه کاره و هاشوان هم یه مورد خاصه...برای کسب تجربه ی بهتر هاشوانو انتخاب کرده...بعدشم فکر نکنم پزشکی مثل تو که حالا ادای پرستارا رو برای همین بیمار در میاره هم..."

گونگ جون صدایش را کمی بالا برد.
"رئیس!"
لی وی ابروهایش را بالا انداخت.
"درست نمی گم؟ تو یه پزشکی ولی دقیقا داری نقش پرستارو واسه هاشوان بازی می کنی...چی هاشوان واست خاص تر از بقیه ی بیماراته؟ چیرین چه فرقی با تو داره؟ شاید اون چیزی که تو توی هاشوان دیدی اونم دیده که می خواد پزشکش باشه"

گونگ جون گفت.
"ولی شما با این کار رسما دارین پرونده ی هاشوانو ازم می گیرین...من مدت خیلی زیادی روی هاشوان کار کردم که بهم اعتماد کنه...اون الان بهم اعتماد داره...من می تونم آرومش کنم...اگر من دیگه نبینمش برای اون آقای چیرین که می گین چه تضمینی هست که نزنه حال هاشوانو بدتر نکنه...من بخاطر بهتر شدن حال هاشوان کلی زحمت کشیدم...

اون بیمار این بیمارستانه...باید به حالش اهمیت بدین...یه آدم جدید و غریبه می تونه حالشو دوباره بد کنه...من دکترشم...پرستارشم...دوستشم...اینا رو خوب می دونم"

لی وی بی توجه به حرف های گونگ جون گفت.
"اگر چیرین باعث شد حال هاشوان بدتر بشه و بهتر نشه...یا مشکلی پیش اومد پرونده ی هاشوانو ازش می گیرم و دوباره می دم به تو"

گونگ جون عصبی گفت.
"ولی رئیس..."
لی وی تقریبا فریاد کشید.
"همین که گفتم...اگر تونستی آتویی از چیرین بهم بدی اونوقت هم پرونده ی هاشوانو ازش می گیرم هم نمی زارم دیگه تو این بیمارستان کار کنه...می تونی؟"

گونگ جون لبانش را با عصبانیت به هم‌ فشرد و گفت.
"من نمی دونم چرا دارین همچین کاری می کنین...اما به هر حال اگر اتفاقی برای هاشوان بیوفته...مطمئن باشین بی جواب نمی مونه"

تعظیمی کرد و از اتاق لی وی بیرون رفت.
راه اتاق هاشوان را پیش گرفت. احساس مزخرفی داشت سپردن آن پسر به دست کسی دیگر که حتی معلوم نبود چطور آدمیست داشت دیوانه اش می کرد. اگر توانایی اش را داشت هاشوان را از آن جهنم بیرون می برد.

بالاخره به اتاق هاشوان رسید. لبخندی روی لبش نشاند، در را باز کرد و وارد اتاق شد.

با دیدن هاشوان که خواب بود لبخندش محو شد، در را بست و به طرف هاشوان رفت. کنار تختش ایستاد و به چهره ی رنگ پریده ی او خیره شد.

𝚙𝚊𝚒𝚗 𝚘𝚏 𝚕𝚘𝚟𝚎 Where stories live. Discover now