part 8

50 14 2
                                    

در اتاقش بود. با شنیدن صدای گرم‌ هاشوان که صدایش می‌کرد لبخندی زد و از اتاق بیرون ‌رفت.
هاشوان را دید که روی کاناپه‌ ی روبروی تلوزیون ‌نشسته. جلو رفت.
"سلام شوان‌ گه"

هاشوان لبخند غمگینی زد و گفت.
"بیا این ‌جا کنارم ‌بشین"
جیانگ سر تکان داد و کنار او روی کاناپه نشست.
هاشوان آرام‌ زمزمه کرد.
"مهمون داریم"

جیانگ پرسید.
"کی می خواد بیاد؟"
تعجب ‌کرده بود زیرا هیچ ‌گاه ندیده بود که مهمانی به آن خانه بیاید.
همان لحظه زنگ در زده شد. هاشوان گفت.
"می رم ‌درو باز کنم"

به طرف در رفت و در را باز کرد. جیانگ هم از جا برخاست تا به مهمان ها خوش آمد بگوید. با دیدن سه مرد سیاه پوش که چهره هایشان را پوشانده بودند تعجب کرد.
خواست قدمی ‌به جلو بردارد اما نتوانست. چه اتفاقی در حال رخ دادن بود؟

هاشوان و آن سه نفر در حال حرف زدن بودند. اما جیانگ نمی‌توانست حرف هایشان را بشنود. وحشت زده و ترسیده بود. می‌خواست هاشوان را صدا کند اما صدایش در نمی آمد. ناگهان صدای فریاد هاشوان در گوشش پیچید.  وحشت زده به هاشوان ‌نگاه کرد.

آن ها هر کدامشان چاقوی بزرگی را در شکم و قفسه ی سینه هاشوان فرو کرده بودند. هاشوان روی زمین زانو زد و با ناله از جیانگ خواهش کرد که کمکش کند. جیانگ وحشت زده فریاد زد.
"هاشوان؟"

خون از بدن هاشوان فواره می‌زد و هر لحظه چهره اش رنگ ‌پریده تر می شد. آن سه نفر وحشتناک قهقه ی هراسناکی سر دادند. و از آن جا بیرون رفتند.
قفل پاهای ‌جیانگ ‌باز شد. به طرف هاشوان دوید. اما قبل از این که به او برسد هاشوان روی زمین افتاد و چشمانش بسته شد.

کنار هاشوان نشست و با وحشت او را در آغوش گرفت.
"هاشوان؟ هاشوان؟"
اما هاشوان عکس العملی نشان نمی داد.
اشکی از گوشه ی چشمش بیرون چکید و چشم هایش را باز کرد.

با احساس اشک گرمی که به طرف گوشش سرازیر شده و ضربان قلبش که تند شده بود با سرعت سر جایش نشست و با وحشت به اطراف نگاه کرد.
با دیدن اتاق کوچک خانه ی چنگ نفسی کشید. اشکش را پاک کرد و کلافه به فکر فرو رفت.

'این چه خواب لعنتی ای بود که دیدم؟ چه اتفاقی داره میوفته؟ دیشبم که همچین خوابی رو دیدم..یعنی برای هاشوان اتفاقی قراره بیوفته؟ اینطوری نمیشه!...باید برگردم پیشش"

کلافه و نگران بلند شد و به دستشویی رفت صورتش را آب زد.
به اتاق برگشت و وسایلش را جمع کرد.
روی برگه ای نوشت.
"می خوام برگردم پیش هاشوان نگرانم نباشین بهتون زنگ ‌می‌زنم"

کاغذ را روی میز ناهار خوری گذاشت و از خانه بیرون زد. می‌ترسید آن موقع صبح تاکسی ای پیدا نشود اما خوشبختانه مدت زیادی طول نکشید که تاکسی ای به چشمش خورد. دستش را برای تاکسی تکان داد که تاکسی ایستاد پس سوار شد.

𝚙𝚊𝚒𝚗 𝚘𝚏 𝚕𝚘𝚟𝚎 Where stories live. Discover now