part 20

28 9 4
                                    

هاشوان با لبخند به چهره ی غرق خواب جیانگ خیره شده بود.
موهای جیانگ را با ظرافت کنار زد و زمزمه کرد.
"جیانگ؟"

پلک های جیانگ ‌لرزید اما چشمانش را باز نکرد.
هاشوان صدایش را کمی ‌بلند تر کرد.
"جیانگ؟"
جیانگ به آرامی چشمانش را باز کرد و با خواب آلودگی زمزمه کرد.
"هوممم؟"

هاشوان آرام گفت.
"نمی‌خوای بلند شی وسایلتو جمع کنی؟"
جیانگ ناله ی ضعیفی کرد و خودش را در آغوش هاشوان جمع کرد.
"بزار یکم دیگه بخوابم"

هاشوان لبخندی زد و موهای جیانگ را نوازش کرد.
"پس ‌کی می خوای وسایلاتو جمع کنی؟ ساعت دهه الان"
جیانگ آهی کشید و نشست.

موهایش را به هم ریخت و با چشمان خمارش به روبرو خیره شد.
"کاش واسه بعد از ظهر بلیط می‌گرفتی"
هاشوان خندید.
"مستر جیانگ تنبل شده؟"

جیانگ چشمانش را به هاشوان دوخت و معترضانه گفت.
"هاشوان! دیشب تا ساعت سه بیدار بودیما"
هاشوان شانه هایش را بالا انداخت.
"تو هواپیما بخواب"

جیانگ با اخم بامزه ای به هاشوان خیره شد و گفت.
"بیا کمکم...وگرنه ممکنه رفتم تو اتاق خوابم ببره"
هاشوان خندید و از روی تخت بلند شد.
"باشه بیا بریم"

دست جیانگ را گرفت و او را به دستشویی اتاقش برد.
صورت جیانگ را با آب شست. سپس او را به اتاقش برد.

همراه با جیانگ مشغول جمع کردن لباس ها و وسایل مورد نیازش شد و آن ها را داخل چمدان گذاشتند.
به جیانگ کمک کرد تا لباس هایش را بپوشد و اجازه داد آن وقتی که برایشان باقی مانده را بخوابد.
جیانگ روی تخت دراز کشید و چشمانش را بست.
هاشوان نیز حاضر شد و کنار جیانگ روی تختش نشست.

به آرامی مشغول نوازش موهای جیانگ شد.
جیانگ بدون اینکه چشمانش را باز کند زمزمه کرد.
"بعضی وقتا فکر‌ می کنم یه دکمه تو وجودت داشتی که اونو زدی و تبدیل به یه آدم دیگه شدی"

حرکت دست هاشوان روی موهای جیانگ متوقف شد که جیانگ چشمانش را  باز کرد و نگاهش را به چشمان غمگین او دوخت.
سرش را کمی کج‌ کرد و پرسید.
"همچین دکمه‌ای داشتی؟"

هاشوان لب هایش‌را به هم‌ فشرد و دستش را از روی موهای جیانگ برداشت.
"نه همچین دکمه ای نداشتم"

جیانگ نگاهش را از هاشوان گرفت و لب هایش را به هم‌ فشرد.
"واقعا برام ‌عجیبه"
هاشوان آرام زمزمه کرد.
"دیگه وقت رفتنه"

از جا برخاست و از اتاق بیرون ‌رفت.
جیانگ اخم ‌ریزی کرد.
"اون الان ازم ‌ناراحت شد؟"
لبانش ‌را جلو داد و با بی‌حالی از جا برخاست.
چمدانش را برداشت ‌و از اتاق بیرون ‌رفت.
"راستی صبحونه نخوردیما"

هاشوان با چمدانش به طرف خروجی خانه راه افتاد و گفت.
"از فرودگاه یه چیزی ‌می‌خریم ‌می خوریم بیا"

𝚙𝚊𝚒𝚗 𝚘𝚏 𝚕𝚘𝚟𝚎 Where stories live. Discover now