part 30

25 9 0
                                    

(دو سال بعد)
لوهان نگاهی به جیانگ که خودش را روی کاناپه پخش کرده بود انداخت و غر زد.
"من نمی فهمم چرا انقدر بی نظمی تو...امروز عکس برداری داری...پاشو برو دوش بگیر"
جیانگ لبانش را جلو داد و نالید.
"خسته ام آخه...درک می کنی اصلا؟ دیشب تا آخر شب کنسرت داشتم...نمی فهمم تو چطوری انقدر برنامه ی کاریمو فشرده کردی...به من بیچاره و توانایی جسمیم هم فکر کن لوهان!"
لوهان اخمی کرد و ادای جیانگ را درآورد.
"به من بیچاره و توانایی جسمیم هم فکر کن لوهان!...تو الان خیر سرت آیدلی...یک هفته ی دیگه باید بری مشغول سریال بازی کردنتم بشی...عکس برداریتم که خودت قبول کردی چه ربطی به من داره؟ انقدر تنبل بازی در نیار و پاشو برو دوش بگیر وگرنه اونقدر می زنمت که نتونی پاشی..."
چشم غره  ای به جیانگ رفت و زیر لب غر زد.
"خودش هی به کاراش اضافه می کنه بعد میندازه گردن من"
جیانگ خندید، از جا برخاست و دستش را دور گردن لوهان حلقه کرد.
"خیله خب حالا حرص نخور...می رم دوش می گیرم...تو آروم باش"
لوهان دوباره چشم غره  ای به جیانگ رفت و دست او را از روی شانه اش به طرفش پرت کرد.
جیانگ را به طرف حمام هل داد.
"نبینمت"
جیانگ با خنده به حمام رفت و در را بست. به وان حمام نگاه کرد که خنده اش محو شد.
نگاهش را از وان گرفت، دوش آب سرد را باز کرد و زیرش ایستاد. نفسش از سردی آب بند آمد اما از زیر آب بیرون نیامد. نمی خواست به هاشوان فکر کند؛ نمی خواست اما انگار هنوز هم توانایی اش را نداشت.
هر چیز کوچکی هنوز هم او را به یاد هاشوان می انداخت، یاد آن پسر زیبای خیانت کار، یاد آن بازیگر قابل عوضی.
دو سال گذشته بود؛ او حالا زندگی جدیدی داشت اما هنوز نتوانسته بود هاشوان را فراموش کند.
هنوز نتوانسته بود جنایتی که هاشوان در حقش انجام داده بود را فراموش کند.
هم از هاشوان متنفر  بود هم از خودش. از خودش متنفر بود چرا که حتی بعد از دوسال هاشوان را فراموش نکرده بود.
سرش را با شدت به طرفین تکان داد و آب گرم را باز کرد.
شروع به خواندن یکی از آهنگ هایش با صدای بلند کرد تا دیگر به هاشوان فکر نکند و تا حدودی  موفق شد.
بعد از گرفتن دوش حوله ای را دور کمرش بست و به اتاقش رفت.
لوهان روی تخت نشسته و در حال کار کردن با تبلتش بود.
جیانگ به سمت لوهان رفت و به طرفش خم شد. لوهان با حس قطرات آبی که روی دستش چکید با سرعت خودش را کنار کشید و اعتراض کرد.
"جیانگ!"
جیانگ ابروهایش را بالا انداخت و لبانش را به هم فشرد.
"چیه؟ نمی خوای واسم لباس آماده کنی؟"
لوهان اخم هایش در هم فرو برد و گفت.
"لباسم من برات آماده کنم؟ خودت بپوش دیگه...بچه که نیستی"
جیانگ چهره اش را مظلوم کرد و کنار لوهان نشست.
"آخه من بچه ام...نمی دونی؟ بچه تواما"
لوهان چهره اش را در هم کشید و جیانگ را به طرفی هل داد.
از روی تخت بلند شد و گفت.
"بعضی وقتا از این که قبول کردم مدیر برنامه ات بشم پشیمون میشم"
جیانگ آرام خندید و سرش را تکان داد.
"باشه باشه"
لوهان سرش را به نشانه ی تاسف تکان داد. از کمد لباس های مورد نیاز جیانگ را برداشت و آن ها را به طرفش پرت کرد.
جیانگ با خنده لباس ها را گرفت و گفت.
"توام خیلی خشنیا...یکم خودتو اصلاح کن"
لوهان ادایی درآورد و از اتاق بیرون رفت.
جیانگ سرش را به طرفین تکان داد و لباس هایش را پوشید. روبروی آینه ایستاد و موهای خیسش را بالا داد.
"نزار موهات خیس بمونه...خشکشون کن"
به سرعت سرش را برگرداند اما کسی را ندید. دوباره توهم زده بود؛ توهم صدای هاشوان را.
نفس کلافه ای کشید و از اتاق بیرون رفت.
به لوهانی که داشت ناهار را آماده می‌کرد گفت.
"ساعت چند عکس برداریه؟"
لوهان بدون اینکه نگاهی به او بیندازد گفت.
"ساعت چهار"
جیانگ سرش را تکان داد و پشت میز ناهار خوری نشست.
لوهان دو کاسه ی نودل  را روی میز گذاشت و خودش هم روبروی جیانگ نشست.
جیانگ کاسه ی نودل را به طرف خودش کشید و به آن خیره شد. لوهان شروع به خوردن کرد و با دهان پر پرسید.
"چت شد باز؟"
جیانگ به خودش آمد و آرام گفت.
"هیچی"
شروع به خوردن نودلش کرد که لوهان گفت.
"باز به فکر اون پسره افتادی؟"
جیانگ نگاهش را به لوهان دوخت.
"کدوم؟"
لوهان چشم هایش را در حدقه چرخاند.
"خودت می دونی کیو میگم برای چی خودتو می زنی به اون راه؟"
جیانگ رشته های نودل را با چاپستیک به هم زد و زمزمه وار گفت.
"نمی تونم بهش فکر نکنم...مسخره است...دوسال گذشته و من هنوزم تو فکرشم"
لوهان سرش را تکان داد.
"درک میکنم...زیاد خودتو اذیت نکن...اینا طبیعیه"
جیانگ چند رشته ی نودل را داخل دهانش گذاشت و جوید.
"تا حالا عاشق کسی بودی؟"
لوهان با بی خیالی سرش را تکان داد.
"آره بابا..."
جیانگ همانطور که نودلش را می خورد پرسید.
"الان چی؟"
لوهان همانطور که با بی خیالی نودلش را می خورد سرش را تکان داد.
"تو کلا میتونی منو پسر عاشق پیشه در نظر بگیری"
جیانگ آرام خندید و سرش را تکان داد.
**************
"این..."
ژو شوان آرام سر تکان داد.
"آره...اینه"
مرد اخم هایش را در هم کرد و گفت.
"اگر آیدل و خواننده است پس نمی شه راحت بهش دسترسی پیدا کرد"
ژو شوان موبایلش را روی میز گذاشت و گفت.
"باید تلاشمونو بکنیم...همه ی این اتفاقا تقصیر ماست...خودمونم باید درستش کنیم"
مرد سرش را تکان داد و آهی کشید.
"پس برو...ببین می تونی باهاش حرف بزنی یا نه"
ژو شوان لبانش را به هم فشرد.
"باید این کارو بکنم...یک هفته دیگه اینجا کنسرت داره...اون موقع تمام تلاشمو میکنم که باهاش حرف بزنم"
مرد سرش را تکان داد و حرفی نزد.
***************
جیانگ خودش را کنار لوهان پرت کرد و با خستگی سرش را روی شانه ی او گذاشت.
لوهان آرام پرسید.
"حالت خوب نیست؟"
جیانگ چشمانش را بست و گفت.
"خیلی خسته ام...احساس مزخرفی دارم انگار که یه تن وزن رو شونه هامه"
لوهان آرام گفت.
"می تونی عکس برداریتو ادامه بدی یا بگم یه موقع دیگه؟"
جیانگ سرش را روی شانه ی لوهان جا به جا کرد و زمزمه وار گفت.
"نمی دونم...فعلا همین جا بشین بزار من یکم استراحت کنم"
لوهان حرفی نزد و دوباره سرش را در گوشی اش فرو کرد.
چند دقیقه گذشت که صدایی در گوشش پیچید.
"فکر کنم خیلی خسته است"
لوهان سرش را به طرف صدا برگرداند که با پسر جوان و جذابی که موهای سیاه رنگی داشت مواجه شد.
سرش را به آرامی تکان داد که پسر گفت.
"اگر خیلی اذیته می تونیم یه وقت دیگه برای عکاسی بزاریم"
لوهان نیم نگاهی به جیانگ کرد که بی حرکت سرش را روی شانه ی او گذاشته بود.
نگاهش را دوباره به پسر دوخت و آرام گفت.
"مشکلی ایجاد نمیشه؟"
پسر لبخند ملیحی زد و سرش را تکان داد.
"نه مشکلی نیست...تا الان هم عکسای زیادی گرفتن اگر...عکسا به اندازه ی کافی خوب باشه به نظرم کافیه"
لوهان لبخندی زد و گفت.
"واقعا ممنونم...این روزا برنامه ی کاریش خیلی فشرده است...واقعا اذیت میشه"
پسر لبخندی زد.
"درسته...آیدلا معمولا برنامه کاریشون خیلی فشرده است..."
یک قدم جلو رفت و دستش را در جیب شلوارش فرو کرد.
"به هر حال من سهونم...از آشنایی باهات خوشبختم"
و دستش را به طرف لوهان دراز کرد.
لوهان در حالی که به لبخند محو و چهره ی جذاب سهون خیره بود دستش را داخل دست گرم او گذاشت و لبخندی زد.
"منم لوهانم...خوشبختم"
سهون لبخندی زد که دستانشان را از هم جدا کردند. به طرف عکاس رفت و گفت.
"خب دیگه کافیه...فانگ جیان عکسا رو بهم نشون بده میخوام ببینم چطورن؟"
فانگ جیان گفت.
"ولی قربان..."
سهون اخمی کرد.
"فکر کنم بهتون گفتم از این که دو بار یک حرفمو تکرار کنم خوشم نمیاد"
فانگ جیان تعظیمی کرد و گفت.
"چشم"
و سپس مشغول نشان دادن عکس ها به سهون شد.
لوهان نگاهش را از سهون گرفت و به جیانگ دوخت. به آرامی دستش را روی دست جیانگ گذاشت.
"جیانگ؟"
جیانگ با خستگی زمزمه کرد.
"هوم؟"
"اگر در این حد خسته نیستی که می تونی رو پای خودت وایستی پاشو بریم خونه استراحت کن"
جیانگ سرش را از روی شانه ی لوهان برداشت و با چشمان خمارش به او نگاه کرد.
"میشه کولم کنی؟"
لوهان اخمی کرد که جیانگ با بی حالی خندید.
"معلومه که نه! فکر کردی من تو رو کول می کنم؟"
سرش را جلو برد و گفت.
"می خواستی اینو بگی نه؟"
لوهان به نشانه ی تاسف سر تکان داد و گفت.
"فقط داری ادا در میاری...اگر واقعا خسته بودی انقدر..."
جیانگ از جا برخاست و به طرف خروجی به راه افتاد که لوهان حرفش را قطع کرد و چشم غره ای رفت.
"یه ذره عقل و شعور تو کله اش نیست"
از جا برخاست و به طرف سهون که با لبخندی به رفتن جیانگ نگاه می کرد رفت.
"عکسا کافی بودن؟"
سهون نگاهش را به لوهان دوخت و سرش را با لبخندی تکان داد.
"کافی بودن..."
لوهان تعظیمی کرد.
"پس ما دیگه مرخص می شیم"
سهون با همان لبخند سرش را تکان داد و تعظیم کوتاهی کرد.
***********
هاشوان زانوانش را بغل کرده و بی حرکت به روبرو خیره شده بود.
لب های بی رنگش را باز کرد و زمزمه وار گفت.
"برو بیرون"
پیشانی اش را روی زانوانش گذاشت.
"شما که منو اینجا زندونی کردین...بزارین راحت باشم"
مرد آرام گفت.
"اگه اینجایی بخاطر خودته"
هاشوان با بی حالی زمزمه کرد.
"بخاطر من نیست همش بخاطر خودخواهی توئه"
مرد گفت.
"تو هیچی یادت نیست هاشوان..."
هاشوان بدون اینکه سرش را از روی زانوانش بردارد گفت.
"یادمه...اون پسرو یادمه..."
مرد گفت.
"جیانگ!"
هاشوان سرش را از روی زانوانش برداشت و به مرد خیره شد.
"تو اونو ازم گرفتی...اینم یادمه"
نگاه مرد غمگین شد و گفت.
"هیچ چیز دیگه ای یادت نمیاد؟"
هاشوان نگاهش را به روبرو دوخت و به سردی گفت.
"نه"
مرد سرش را پایین انداخت که هاشوان گفت.
"گفتم برو بیرون...وقتی اینجایی حالم خوب نیست"
مرد برای چند لحظه به چهره ی رنگ پریده ی هاشوان خیره شد و سپس سرش را تکان داد.
"باشه...دیگه می رم"
به آرامی به طرف در اتاق رفت و آن را باز کرد. آخرین نگاهش را به نیم رخ هاشوان دوخت و از اتاق خارج شد.
ژو شوان که به دیوار راهرو تکیه داده بود به طرفش رفت.
"هنوز هیچی یادش نیومده؟"
مرد با چشمان غمگینش به چشمان ژو شوان خیره شد.
"نه...فقط جیانگو یادشه..."
ژوشوان آرام گفت.
"بهتر نیست بزاریم همینجوری بمونه؟ اگر جیانگ باعث بشه خاطراتش یادش بیاد چی؟ هاشوان خیلی آسیب دیده...اینکه الان همه چیو فراموش کرده به نفعشه"
مرد سرش را تکان داد.
"درسته...اگر یادش بیاد چه بلاهایی سرش اومده..."
حرفش را قطع کرد و گفت.
"اما به هر حال اون فقط جیانگو یادشه...ما باید هر طور شده جیانگو بیاریم پیشش...شاید جیانگ بتونه هاشوانو آروم کنه...شاید بتونه...حالشو خوب کنه...از این کابوس درش بیاره"
ژو شوان نگاهش را به در اتاق هاشوان دوخت و زمزمه کرد.
"ولی من شک دارم..."
نگاهش را به مرد دوخت.
"شک دارم جیانگ بعد دوسال هنوز هاشوانو دوست داشته باشه...بعد از اون اتفاقا مطمئنا ازش متنفره...فکر نکنم بخواد حتی در موردش چیزی بشنوه"
مرد آهی کشید.
"اما هر چی هست باید تلاشمونو بکنیم...هاشوان هیچ تقصیری نداشت...باید این قفل لعنتی رو باز کنیم"
ژو شوان سرش را تکان داد و حرفی نزد.
***********
با خواب آلودگی از روی تختش بلند شد و به آشپزخانه رفت. کمی آب خورد و تلو تلو خوران به سمت اتاقش رفت.
از کنار اتاق جیانگ که رد می شد با شنیدن صدای هق هق آرامی متوقف شد.
به سرعت  در را باز کرد که جیانگ را دید که کنار تختش روی زمین  نشسته و زانوانش را بغل کرده بود.
با نگرانی به طرفش رفت و کنارش نشست. خواب به کلی از سرش پریده بود. کم پیش آمده بود گریه ی جیانگ را ببیند و واقعا برایش نگران کننده بود.
دستش را به آرامی  روی کتف جیانگ گذاشت و با صدای دورگه ای پرسید.
"جیانگ؟! چی شده؟ حالت خوب نیست؟"
جیانگ سرش را که می لرزید از روی زانوانش برداشت که لوهان با دیدن چشمان قرمز و خیس از اشکش نگران تر شد.
"جیانگ!"
جیانگ با صدای گرفته اش گفت.
"چیکار کنم لوهان؟ دارم دیوونه میشم...دارم دیوونه می شم لوهان"
لوهان با نگرانی نگاهش را روی اجزای چهره ی جیانگ چرخاند.
"چی شده؟ چرا این حرفا رو می‌زنی؟ اونم نصفه شب؟"
جیانگ نگاهش را از لوهان گرفت و گفت.
"هاشوان...حالش خوب نبود...دور خودش می‌چرخید...دنبالم می گشت...گریه می کرد...بقیه اذیتش می کردن...هر چی می خواستم برم پیشش نمی شد...هر کار می کردم نمی شد..."
اشک هایش دوباره سرازیر شدند.
"خودشو کشت...خودشو کشت لوهان...من باید ازش متنفر باشم...اون بهم خیانت کرد...ولی نمی تونم...نمی تونم ازش متنفر باشم...من‌ یه احمق روانی ام لوهان...یه دیوونه..."
لوهان آهی کشید و جیانگ را به آغوش کشید.
"چرت نگو جیانگ! کی گفته تو احمقی؟ چرا انقدر خودتو اذیت میکنی؟"
جیانگ هق زد.
"نمی تونم فراموشش کنم...نمی تونم...من‌ یه احمقم"
لوهان از جیانگ جدا شد و روبرویش نشست. با جدیت به جیانگ خیره شد.
"بهت گفتم که انقدر به خودت فشار نیار...انقدر خودتو اذیت نکن...اگر نمی تونی فراموشش کنی نکن...چرا انقدر خودتو اذیت میکنی؟ نمی دونی هر چه قدر بیشتر تلاش کنی فراموشش کنی اونو بیشتر تو ذهنت میاری؟ اینجوری نمی تونی فراموشش کنی..."
نفسی کشید و آرام تر گفت.
"بعد مدت ها برگشتی تو شهری که با هاشوان بودی...معلومه فکرت اونقدر مشغولش می شه...پس‌ طبیعیه خوابشو ببینی...انقدر خودتو اذیت نکن"
جیانگ بینی اش را بالا کشید و زمزمه کرد.
"یعنی همش بخاطر اینه که بهش فکر می کردم؟"
لوهان سرش را تکان داد.
"آره...پس خودتو اذیت نکن و بخواب...بعد کنسرت می ریم پکن...باید مشغول بازی سریالت بشی...هاشوانم از یادت میره انقدر که مشغول می شی"
جیانگ اشک هایش را پاک کرد و سرش را تکان داد.
"باشه"
***************
نگاهش را به زمین دوخته بود و بدون توجه به اطرافش خاطرات دو سال پیش را مرور می کرد.
نمی خواست حتی یه کلمه هم از آن خاطرات فراموش کند؛ چرا که باید همه اش را برای جیانگ تعریف می کرد.
اگر می توانست موفق شود و خودش را به او برساند.
(دو سال پیش)
هاشوان وارد رستوران شد و نگاهش را در اطراف چرخاند. با ندیدن کسی در آن جا با تعجب ابروهایش را بالا انداخت. صدای ژو شوان در گوشش پیچید.
"هاشوان"
هاشوان نگاهش را به ژو شوان که دور یکی از میز ها نشسته بود دوخت و به طرفش رفت.
"خیله خب، برای چی گفتی بیام اینجا"
ژو شوان نگاهش را به چشمان هاشوان دوخت و گفت.
"در واقع من فقط تو رو خبر کردم...کسی که باهات کار داره یکی دیگه است."
هاشوان ابروهایش را بالا انداخت که صدای بو ون از پشت سرش در گوشش پیچید.
"و اون منم بیبی"
هاشوان حیرت زده برگشت و به بو ون خیره شد.
"تو! دوباره می خوای چیکار کنی؟ چرا دست از سرم برنمی داری؟"
بو ون نیشخندی زد.
"من که گفتم تو مال منی...نگفتم؟ بهت هم گفتم که دوران خوشگذرونیت با جیانگ دیگه تموم شده و من برت می گردونم سمت خودم"
حالت متفکرانه ای به خود گرفت.
"یعنی نگفته بودم؟"
هاشوان دندان هایش را به هم فشرد و غرید.
"منم گفتم هر کاری بکنی بر نمی گردم پیشت..."
صدایش را بلند تر کرد و فریاد کشید.
"گفتم دوباره برده ی جنسی توئه عوضی نمی..."
بو ون دستش را روی شانه ی هاشوان کوبید که هاشوان از درد چهره اش را در هم کشید و حرفش را قطع کرد.
بو ون سرش را کمی خم کرد و با چشمان سردش به چشمان هاشوان خیره شد.
در حالی که شانه ی هاشوان را میان انگشتانش با تمام قدرتش می فشرد آرام غرید.
"تو مال منی هاشوان...تا آخر عمرت مال منی"
هاشوان بو ون را با شدت به عقب هل داد و به طرف ژو شوان رفت.
"برای چی منو کشوندی اینجا؟ حالا بو ون شده رئیس و اربابت که هر چی میگه عین یه سگ حرف گوش کن انجامش می دی؟"
صدای سرد پدرش به گوشش رسید.
"تا چند دقیقه دیگه خودتم همین کارو میکنی"
چشمان هاشوان با شنیدن صدای پدرش گشاد شد و به طرفش برگشت.
بو ون آرام خندید و گفت.
"می بینی هاشوان؟ حتی پدرتم طرف منه تو می خوای چیکار‌ کنی که جلوی منو بگیری؟"
هاشوان بدون توجه به بو ون به چشمان سرد پدرش خیره بود. حالا پدرش هم می خواست که او مثل قبل برده ی جنسی بو ون شود؟ چرا؟ چرا این کار را می‌کرد؟ مگر او پدرش نبود؟ مگر یک پدر می توانست در این حد سنگدل و بی رحم باشد؟ یک قدم به عقب سکندری خورد که دستان ظریفی دور بازویش را گرفت.
"هاشوان!"
هاشوان بازویش را با شدت از دست ژو شوان در آورد و گفت.
"شماها همتون یه مشت دیوونه این...من هیچ وقت جیانگو ول نمی کنم"
با قدم های بلند به طرف خروجی رفت که حرف بو ون او را متوقف کرد.
"حتی اگه جون جیانگ تو خطر باشه؟"
هاشوان به سرعت چرخید و نگاهش را به بو ون دوخت.
"منظورت چیه؟"
بو ون شانه هایش را بالا انداخت و نگاهی به پدر هاشوان کرد که او به طرف هاشوان رفت و موبایلش را به طرفش گرفت.
هاشوان با تردید موبایل را گرفت و نگاه کرد. با دیدن جیانگی که کنار پنجره ی اتاقش ایستاده بود و با نگرانی‌ ناخنش را می جوید اخمی کرد که بو ون گفت.
"اون جیانگه درسته؟"
هاشوان نگاهش را از جیانگ نگرفت که بو ون گفت.
"فقط بیرون اومدن یه کلمه از دهن من کافیه تا اون کسی که تو ساختمون کناری مستقر کردم یه تیر توی سر جیانگت خالی کنه"
هاشوان چشمانش را گرد کرد و وحشت زده به بو ون نگاه کرد.
"داری دروغ میگی اینا همش دروغ محضه"
بو ون موبایلش را درآورد و تماس تصویری ای گرفت. با قدم های آرام به طرف هاشوان رفت.
روبروی هاشوان ایستاد و موبایلش را به طرف او گرفت.
هاشوان با دیدن مردی که تفنگ تک تیراندازی در دستانش بود و جیانگ نشانه رفته بود قلبش تیر کشید. یک قدم عقب رفت و با چشمانی که داشت به سرخی می گرایید به بو ون خیره شد.
با صدای ضعیفی زمزمه کرد.
"چرا این کارو باهام می‌کنی؟"
به سمت پدرش رفت و با درماندگی به او خیره شد.
"مگه تو پدرم نیستی؟ چطور می تونی بزاری همچین کاری باهام بکنه؟ چطور می تونی وایسی و ببینی این عوضی داره پسرتو برده جنسی خودش می کنه و هیچی نگی؟ چطور می تونی باهاش همکاری کنی که منو بدبخت کنه؟ ببینم من اصلا پسرتم؟"
پدرش نگاه سردش را از او گرفت و حرفی نزد.
بو ون خنده ای سرد داد و گفت.
"بیخودی تلاش نکن هاشوان...پدرت آبرو و شرکتش واسش مهم تر از هر چیز دیگه ایه حتی تو"
هاشوان نگاهش را از پدرش گرفت و به سمت بو ون برگشت.
با صدایی که هر لحظه به خاموشی می رفت زمزمه کرد.
"چرا نمی زارین راحت باشم؟"
دکمه ی بالای پیراهنش را باز کرد چرا که شدیدا احساس نفس تنگی داشت. به طرف یکی از میز ها رفت و دستش را رویش گذاشت تا نیافتد.
لبان قرمزش از هم باز مانده بود و مردمک چشمانش روی زمین دو دو می زد. قلبش تیر می کشید و نفسش هر لحظه تنگ تر می شد. بغض سختی گلویش را گرفته بود.
ترس هایش دوباره داشتند به حقیقت می پیوستند.
او جیانگ را از دست می داد و دوباره در زندان نحس بو ون اسیر می شد. هیچ کس کمکش نمی کرد. وقتی حتی پدرش او را بخاطر شرکت و آبرویش به دست بو ون و نقشه های کثیفش سپرده بود چه کسی می توانست به او کمک کند؟
چرا این تاریکی دست از سرش بر نمی داشت و نمی زاشت که او با جیانگ در روشنایی به خوبی زندگی کند؟
چرا هنوز هم باید در این لجن زار مشکلات دست و پنجه نرم می کرد و به چیزی که می خواست نمی رسید؟ چه گناهی کرده بود که سزاوار چنین زندگی ای شده بود؟
ژو شوان احساس مزخرفی داشت. او داشت دوباره هاشوان را به دستان کثیف بو ون می سپرد. دوباره داشت زندگی خوش هاشوان را از او می گرفت. او حالا خودش نیز به کثیفی بو ونی بود که مدت ها از او تنفر داشت.
به سمت هاشوان رفت و با نگرانی صدایش زد.
"هاشوان!"
داشت کم کم پشیمان می شد. کاش قبول نمی کرد. کاش می گذاشت بو ون او و پدرش را نابود کند اما نمی گذاشت دوباره هاشوان اسیر آن بو ون عوضی شود.
کنار هاشوان ایستاد و با دیدن حال خرابش قلبش فشرده شد.
"هاشوان؟!"
بو ون به طرف هاشوان رفت و ژو شوان را کنار زد.
دستانش را روی بازوان هاشوان گذاشت و او را به سمت خود برگرداند اما هاشوان انگار در شوک بود. مردمک چشمانش می لرزید، رنگش پریده بود و به سختی نفس می کشید.
بو ون بی توجه به حال هاشوان گفت.
"خب‌...حالا چی میگی؟ بر می گردی پیشم تا جیانگ زنده بمونه؟ یا دستور بدم یه تیر تو مغزش خالی کنن؟"
هاشوان سرش را که می لرزید بالا آورد. با نفرت، غم و درماندگی به چشمان بو ون نگاه کرد و با صدای ضعیفی زمزمه کرد.
"بر می گردم"
بو ون را کنار زد و دست لرزانش را به طرف جیب شلوارش برد. اسپری اش را درآورد و دو پاف داخل دهانش زد.
اما هر چه می گذشت آن اسپری لعنتی هیچ تاثیری نداشت.
دستش را روی قفسه ی سینه اش گذاشت و روی زمین زانو زد.
حس می کرد دنیا دور سرش می چرخد. کاش می مرد؛ کاش همان جا و همان لحظه زندگی نحسش تمام می شد.
او دیگر توانایی تحمل این مشکلات لعنتی اش را نداشت.
************

𝚙𝚊𝚒𝚗 𝚘𝚏 𝚕𝚘𝚟𝚎 Where stories live. Discover now