part 23

22 10 0
                                    

هاشوان وارد دفترش شد و در را بست. سرش را بالا آورد و با دیدن پدرش که پشت میز نشسته بود متوقف شد.
پدرش سرش را بالا آورد و نگاه سردش را به چشمان پسرش دوخت.
"خوش اومدی"

هاشوان یک قدم به عقب رفت.
"پدر!"
پدرش یک ابرویش را بالا انداخت.
"جوری رفتار می کنی انگار روح دیدی"
هاشوان آرام گفت‌.
"شما اینجا چیکار می کنین؟"

پدرش گفت.
"اینجا شرکت منه و من هر جا بخوام می تونم برم"
هاشوان سرش را تکان داد.
"ولی شما معمولا اینجا نمی اومدین"
پدرش از روی صندلی بلند شد، میز را دور زد و به طرف هاشوان رفت.
"اومدم یه سری حرف ها رو بهت بزنم"

هاشوان آب دهانش را قورت داد.
"می شنوم"
پدرش لبخند محو و کجی زد.
"اون پسر، جیانگو ول کن"
هاشوان پس از چند لحظه مکث اخمی کرد.
"دوباره این حرفا رو شروع کردین"

پدرش با خونسردی گفت.
"من باهات شوخی ای ندارم هاشوان اون پسرو ول کن و با ژو شوان ازدواج کن وگرنه..."
هاشوان عصبی صدایش را بلند کرد.
"وگرنه چی؟ منو می کشی؟"

پدرش بدون اینکه حتی ذره ای در چهره اش تغییری ایجاد کند گفت.
"نه! تو رو نه! ولی شاید اونو بکشم"
هاشوان حیرت زده یک قدم عقب رفت و ناباورانه زمزمه کرد.
"پدر! معلوم هست چی داری میگی؟"

پدرش قدمی به سمت هاشوان برداشت.
"من واسه این شرکت و واسه این زندگی که الان دارم تلاشای زیادی کردم و حاضر نیستم به هیچ عنوان از دستشون بدم...اون پسرو ول کن..."

چشمانش را باریک کرد و زمزمه وار گفت.
"جیانگتو با خودخواهی توی خطر ننداز"
هاشوان ناباورانه به پدرش خیره بود. احساس نفس تنگی می کرد. پدرش می خواست جیانگ را بکشد؟ جدی بود؟ تمام حرف های پدر جیانگ درست بود؟ پدر او در قتل پدر و مادر جیانگ نقش داشت؟ حالا هم می خواست جیانگ را بکشد؟

آرام و با ضعف زمزمه کرد.
"چرا این کارو می کنی؟ چرا نمی زاری همونطوری که می خوام زندگی کنم؟"
پدرش با خونسردی گفت.
"زندگیت دست خودت نیست"

از کنار هاشوان رد شد.
"حواست باشه بهت چی گفتم"
از دفتر بیرون رفت و در را بست. هاشوان با ضعف دستش را روی دیوار گذاشت تا نیافتد. اسپری اش را از جیب شلوارش در آورد و دو پاف داخل دهانش زد.
با کلافگی چشمانش را بست و سرش را کمی به پایین متمایل کرد.

سعی کرد آرام نفس بکشد. چند لحظه ای طول کشید تا تنگی نفسش از بین رفت.
لعنتی فرستاد و چشمانش را باز کرد.
"لعنت به همتون"

موهایش را میان انگشتانش فشرد.
"چرا دست از سرم بر نمی دارن؟"
به طرف میزش رفت و کتش را از روی صندلی اش برداشت.

𝚙𝚊𝚒𝚗 𝚘𝚏 𝚕𝚘𝚟𝚎 Where stories live. Discover now