part 11

58 14 8
                                    

******
دکتر نگاهی به برگه های داخل دستانش کرد و نگاهش را به جیانگ دوخت.
"درست فکر می کردم...ایشون آسم دارن"
جیانگ با نگرانی پرسید.
"درمانی هم داره؟"

دکتر سرش را به طرفین تکان داد.
"تا الان درمان قطعی براش پیدا نشده اما دارو واسه کنترلش هست...اینجوری که فهمیدم بخاطر استرس و فشار روحی زیاد دچار حمله شده...از موقعیت های استرس زا باید دور نگه اش داری و همینطور این اسپری رو می نویسم هر وقت دچار حمله شد یکی پاف داخل دهانش بزنه و چهار بار نفس بکشه اگر برطرف نشد این کارو سه بار دیگه هم انجام بده...اگر بازم برطرف نشد چهار بار همینطوری که گفتم پاف بزنه و برای هر پاف چهار بار نفس بکشه...اما اگر بازم اثر نکرد حتما بیارش بیمارستان..."

جیانگ سرش را تکان داد و تشکر کرد.
"ممنونم دکتر"
دکتر با لبخندی سر تکان داد که جیانگ از مطب بیرون رفت و به سمت هاشوان که روی صندلی ای نشسته بود رفت.

کنارش نشست و او را مورد خطاب قرار داد.
"شوان گه؟"
هاشوان نگاهش کرد و آرام پرسید.
"چی گفت؟"

جیانگ که کمی ناراحت بود زمزمه کرد.
"گفت آسم داری"
هاشوان با خونسردی سر تکان داد. جیانگ پرسید.
"می دونستی؟"

هاشوان گفت.
"پنج شیش سال پیش داشتم...خیلی وقت بود حمله ای نداشتم...دوباره عود کرده"
جیانگ دست هاشوان را گرفت و پرسید.
"چرا بهم نگفتی؟"

هاشوان نگاهش را به چشمان نگران و ناراحت جیانگ دوخت و لبخند کجی زد.
"فقط یه آسمه جیانگ...لازم نیست خودتو بخاطرش انقدر اذیت کنی"

جیانگ آرام گفت.
"هرچی باشه...ممکن بود بخاطر این حمله بمیری شوان گه!"
چشمانش پر از اشک شد. دست هاشوان را رها کرد و نگاهش را به طرف مخالف او برگرداند.

چرا دلش می خواست گریه کند؟ چرا فکر مرگ هاشوان آن طور عذابش می داد؟
دستانش را مشت کرد. هاشوان با نگاه غمناکی به جیانگ نگاه کرد.

دستش را روی شانه ی جیانگ گذاشت و او را به سمت خود کشید. جیانگ بدون مخالفت سرش را روی شانه ی هاشوان گذاشت و زمزمه کرد.
"من فقط خیلی نگرانتم شوان گه"

هاشوان لبخندی غمگینی زد و موهای به هم ریخته ی جیانگ را نوازش کرد.
"نگران نباش...من خوبم...تا وقتی تو رو دارم خوبم جیانگ"

هر دویشان بدون هیچ حرف دیگری همانطور باقی ماندند. انگار برای هیچ کدامشان نگاه های خیره ی کسانی که از روبرویشان می گذشتند اهمیتی نداشت. فقط می خواستند کمی از حضور هم آرامش بگیرند.
پس از حدود چند دقیقه جیانگ توانست خودش را جمع و جور کند. لبخند بزرگی روی لبانش نشاند و تکیه اش را از شانه ی هاشوان گرفت.

"خب شوان گه...بهتره بریم خونه...سر راه اسپری رو هم بگیریم."
هاشوان لبخند محوی زد و از جا برخاست.
از بیمارستان که خارج شدند هاشوان گفت.
"من می رم ماشینو بیارم"
جیانگ سر تکان داد.
"باشه شوان گه منم می رم اسپری رو می گیرم"

𝚙𝚊𝚒𝚗 𝚘𝚏 𝚕𝚘𝚟𝚎 Where stories live. Discover now