از صبح که بیدار شده بودند جیانگ سکوت کرده بود و هیچ حرفی نزده بود.
هاشوان احساس نا امنی و نگرانی داشت اما سعی می کرد جیانگ را درک کند پس حرفی نمی زد تا هر گاه جیانگ خودش خواست با او صحبت کند.اما ترجیحا آن روز به شرکت نرفته بود تا کنار جیانگ بماند.
جیانگ نگاهش را به غذایش دوخته بود و با آن بازی می کرد.هاشوان آرام قاشق را داخل ظرف گذاشت و جیانگ را خطاب قرار داد.
"جیانگ!...چی شده؟...غذا خوب نیست؟"
جیانگ به سرعت سرش را بالا آورد و به هاشوان نگاه کرد.
"نه فقط...اشتها ندارم"هاشوان آهی کشید و به جیانگ خیره شد.
"جیانگ...!"
جیانگ لبخند محوی زد.
"چیزی نیست"
هاشوان گفت.
"اگر چیزی نیست پس بخور"جیانگ عقب کشید و زمزمه کرد.
"نمی تونم"
هاشوان از روی صندلی برخاست و به طرف جیانگ رفت.کنارش ایستاد و سرش را به طرف خود برگرداند. موهای به هم ریخته ی جیانگ را نوازش کرد و گفت.
"من چیکار کنم با تو؟...می شه باهام حرف بزنی؟"
جیانگ آرام گفت.
"چیزی نیست که بخوام بگم شوان گه...همون فکران"هاشوان در سکوت به چشمان غمگین جیانگ خیره شد.
جیانگ به آرامی از جا برخاست و دستانش را دور کمر هاشوان حلقه کرد.سرش را به شانه ی هاشوان فشرد و نفسی کشید.
هاشوان تا خواست دستانش را دور تن جیانگ حلقه کند جیانگ از او جدا شد.
لبخند محوی زد.
"شوان گه؟ می شه برم خونه ی چنگ؟"هاشوان سرش را تکان داد.
"آره...چرا که نه...خودم می رسونمت"
جیانگ سرش را تکان داد.
"پس می رم حاضر شم"هاشوان بوسه ای روی شقیقه ی جیانگ کاشت.
"برو"
جیانگ برگشت و از آشپزخانه خارج شد.
هاشوان ظرف ها را داخل سینک گذاشت تا بعدا آن ها را بشورد.
سپس به اتاقش رفت و حاضر شد.همراه با جیانگ از خانه خارج و سوار ماشین شدند.
در تمام طول راه سکوت آزار دهنده ای بینشان بود و این سکوت هاشوان را به طرز سختی آزار می داد.
این که نمی توانست آن طور که باید جیانگ را آرام کند برایش ناراحت کننده بود. به او احساس به درد نخوری می داد.وقتی به خانه چنگ رسیدند هاشوان آرام گفت.
"مراقب خودت باش"
جیانگ سرش را تکان داد.
"تو هم"
و پیاده شد.هاشوان همان جا ایستاد تا جیانگ وارد خانه شود سپس حرکت کرد.
بی حسی چشمان جیانگ او را به طرز وحشتناکی می ترساند.می ترسید حرف های آن مرد روی جیانگ تاثیر گذاشته باشد. می ترسید که جیانگ دیگر او را دوست نداشته باشد. می ترسید حس جیانگ به او از بین برود.
لعنتی به آن مرد فرستاد که مشکلاتش را از قبل بیشتر کرده بود.
به طرف شرکت حرکت کرد.**********
فنشینگ با ناراحتی کتف جیانگ را نوازش کرد.
"اشکال نداره گه گه اونا هنوزم پدر و مادرتن ناراحت نباش"
جیانگ آرام گفت.
"ولی اونا منو دزدیدن...همه...همه منو دزدیدن...حتی هاشوانم منو دزدید"
YOU ARE READING
𝚙𝚊𝚒𝚗 𝚘𝚏 𝚕𝚘𝚟𝚎
Fanfiction♡couple: jixuan ♡genre:Romance__smut_angst ♡completed 《دقیقا وقتی که فکرش رو نمی کنی... یکی وارد زندگیت می شه که باعث حال خوبت میشه... آرزو می کنی هیچ وقت از دستش ندی... ولی سرنوشت با خواسته ی دلت همکاری می کنه؟》 *این داستان اولاش فضای دارکی داره ا...