part 33

41 9 24
                                    

اشک هایش آرام آرام سرازیر می شدند و گونه هایش را خیس می کردند. از بودن در آن اتاق سفید و خالی لعنتی خسته شده بود.

از تصاویر همراه با دردی که جلوی چشمانش را می گرفت خسته شده بود؛ از احساس سنگینی قفسه ی سینه اش که هیچ گاه از بین نمی رفت خسته شده بود.

از این درد روحی ای که وجودش را در برگرفته بود خسته بود؛ درد روحی که نمی دانست بخاطر چیست. درد روحی که نمی دانست به کدام خاطرات فراموش شده اش بر می گشت.

چند بار تا به حال سعی کرده بود زندگی خودش را بگیرد؟ نمی دانست؛ حسابش از دستش در رفته بود.
اما هر چند بار که تلاش کرده بود خودش را بکشد آن ها نجاتش می دادند؛ آن مردک عوضی، آن دختر، و پرستاران این بیمارستان لعنتی.

چرا باید زنده می ماند؟ او نه چیزی از زندگی اش یادش بود، نه کسی که زمانی عاشقش بود را کنارش داشت، نه دلیلی برای زندگی کردن داشت. نمی دانست چرا مجبور بود این زندگی نحسش را تحمل کند.

تمام مدت در آن چهار دیواری لعنتی زندگی کردن به اندازه ی کافی برایش دردناک و دیوانه کننده بود اما آن ها می گفتند برای اینکه او را از این حال روحی بد در بیاورند در آن جا بستری اش کرده اند.

اشک هایش را که لجبازانه صورتش را خیس می کردند پاک کرد اما دوباره آن قطرات اشک لعنتی دوباره راهشان را به گونه های رنگ پریده ی او باز می کردند.

احساس دل تنگی داشت؛ دل تنگی برای پسری که شاید همان لحظه داشت روی صحنه ای می رقصید و آهنگ می خواند.

طرفدارانش خوش شانس نبودند؟ می توانستند آن پسر شیرین و دلفریب را از نزدیک تماشا کنند اما او چه؟

هاشوانی که زمانی جیانگ را کنار خودش داشت حالا تنها شانسی که برای دیدن او داشت از پشت یک موبایل بود که تنها کمی از کف یک دست بزرگ تر بود.

او دلش جیانگ را می خواست؛ می خواست کنارش باشد، می خواست او را در آغوش بگیرد، می خواست در آغوش او اشک بریزد و بخاطر تمام بدی هایی که در حقش کرده بود معذرت خواهی کند.

او دلش جیانگش را می خواست؛ جیانگ زیبا و شیرینش، جیانگ مهربان و آرامش را می خواست.

هر روز خاطرات جدیدی از جیانگ به یاد می آورد، هر روز بیشتر از قبل احساس دل تنگی می کرد، هر روز بیشتر عشقش به جیانگ را به یاد می آورد اما چه فایده ای داشت وقتی نمی توانست دوباره او را داشته باشد.

*********

ژوشوان آرام پرسید.
"چی می خوای بدونی جیانگ؟"

جیانگ همانطور که با استرس پوست کنار ناخن هایش را می کند گفت.
"اینکه چه اتفاقایی واسه هاشوان افتاد...الان چه مشکلی داره؟ چرا تو بیمارستان روانی بستریه؟"

𝚙𝚊𝚒𝚗 𝚘𝚏 𝚕𝚘𝚟𝚎 Where stories live. Discover now