دوباره گوشه ی آن اتاق سرد و کوچک نشسته و زانوانش را بغل کرده بود. خاطرات محو جدیدی از آن پسر که آن مردک عوضی او را جیانگ می نامید وارد ذهنش شده بود.صدای گریه ی آن پسر در ذهنش می پیچید و دیوانه اش می کرد. نمی دانست؛ نمی دانست که چه اتفاقی باعث شده بود که آن پسرک شیرین آن طور گریه کند اما هر چه بود قلب هاشوان را به درد می آورد.
چیزی یادش نبود اما حس می کرد دلیل گریه ی آن پسر خودش است. تصاویر کم مفهومی جلوی دیدش را می گرفت.
جیانگی که روی زمین خودش را جمع کرده بود و درد می کشید، چشمان پر از ترس و وحشت آن پسر را به یاد می آورد.صدای بلند و گوش خراش آهنگی در ذهنش پخش می شد و پس از آن تصویر آن پسر که به بازوی او چنگ زده بود و معلوم بود حال خوبی ندارد.
گفته بود جیانگ را به یاد می آورد اما این را نگفته بود که تنها خاطرات محوی از او را به یاد می آورد. تصاویری که پشت سر هم و به سرعت دیدش را می گرفت را نمی توانست خاطرات واضحی بداند.
اما این را می دانست که آن مرد سنگدل جیانگ را از او گرفته بود.
موهایش را میان انگشتانش گرفت و فشرد. حتی نمی دانست آن پسر شیرین در آن لحظه کجاست و حالش چطور است اما امیدوار بود که هر جا هست حالش خوب باشد و مشکلی نداشته باشد.به تازگی آن تصاویر دردناک را به یادآورده بود. تصاویری که نشان می داد او جیانگ را آزار می داده و به همین خاطر بود که ترجیح می داد بر خلاف خواسته ی قلبی اش که می خواست جیانگ را ببیند جیانگ دیگر هیچ گاه سمت او نرود و بدون او راحت و خوشحال باشد.
پلک چشم راستش دوباره داشت تیک می گرفت. موهایش را محکم تر کشید که درد وحشتناکی در سرش پیچید اما بیخیال کشیدن موهایش نشد.
صدای گریه و ناله ی آن پسر هر لحظه بیشتر می شد و او را به مرز جنون می رساند.بدنش را به دیوار فشرد و کنار سرش را به دیوار کوبید. با صدای ضعیفی نالید.
"بسه...خواهش میکنم...بسه"
موهایش را رها کرد و سرش را محکم تر به دیوار کوبید. دستانش را مشت کرد و صدایش را بلند کرد.
"بسهههههه..."همان لحظه در باز شد و صدای پرستار مخصوصش گونگ جون در گوشش پیچید.
"خب هاشوان..."
با ندیدن هاشوان روی تختش حرفش را قطع کرد و به سرعت به طرف دیگر تختش رفت.با دیدن هاشوان که با حالتی عصبی سرش را به دیوار می کوبید به طرفش دوید و مچ دستانش را گرفت و او را به طرف خودش کشید.
"هاشوان! هاشوان!"هاشوان چشمانش را محکم به هم فشرد و نالید.
"بسه! بسه...بسه!"
تلاش کرد دستانش را از میان انگشتان قوی پرستارش دربیاورد اما توانی در بدنش نمانده بود.
تقلا کرد و نالید.
"خواهش میکنم...بسه...بسه"
YOU ARE READING
𝚙𝚊𝚒𝚗 𝚘𝚏 𝚕𝚘𝚟𝚎
Fanfiction♡couple: jixuan ♡genre:Romance__smut_angst ♡completed 《دقیقا وقتی که فکرش رو نمی کنی... یکی وارد زندگیت می شه که باعث حال خوبت میشه... آرزو می کنی هیچ وقت از دستش ندی... ولی سرنوشت با خواسته ی دلت همکاری می کنه؟》 *این داستان اولاش فضای دارکی داره ا...