part 40

30 8 5
                                    

جیانگ با نگرانی هاشوان را صدا زد.
"هاشوان!"

هاشوان نفس عمیقی کشید و سرش را به طرف گردن جیانگ متمایل کرد. خسته تر و بی انرژی تر از آن بود که بتواند جواب جیانگ را بدهد اما حداقل با آن حرکت می توانست به جیانگ بفهماند که فقط خسته است و اتفاق نگران کننده ای برایش نیافتاده.

جیانگ یک دستش را به کمر هاشوان رساند و او را محکم تر نگه داشت. با غم به روبرو خیره شد و با دست آزادش موهای هاشوان را نوازش کرد. هاشوان پاهایش را در شکمش جمع کرد و پیشانی اش را به کناره ی گردن جیانگ تکیه داد.

جیانگ جای دستش را دور کمر هاشوان ثابت کرد و همین باعث شد متوجه شود که هاشوان نسبت به دو سال پیش چقدر لاغر شده. احساس می کرد چیزی نمانده قلبش از شدت غم منفجر شود.

چطور تا آن موقع متوجه این موضوع نشده بود؟
دست آزادش را زیر زانوان هاشوان گذاشت و پس از اطمینان از اینکه می تواند او را بلند کند از جا برخاست.

هاشوان به آرامی دستانش را دور گردن جیانگ حلقه کرد که جیانگ برای لحظه ای خشکش زد.

با گذر کردن این فکر که هیچ گاه فکر نمی کرد روزی او و هاشوان در آن حالت باشند چیزی در قفسه ی سینه اش تکان خورد. نفس منقطعی کشید و به طرف اتاق هاشوان رفت.

وارد اتاق شد و هاشوان را به آرامی روی تخت خواباند.
هاشوان حلقه ی دستانش را از دور گردن جیانگ باز کرد و در خودش جمع شد.

جیانگ به آرامی کنار هاشوان دراز کشید و چشمانش را بست.
انگار او هم مانند هاشوان تمام انرژی اش را از دست داده بود.

*************

گونگ جون با شنیدن صدای زنگ موبایلش عینک مطالعه اش را از روی چشمانش برداشت و نگاهش را از کتاب روی میزش گرفت‌. با دیدن اسم جیانگ روی صفحه ی موبایلش آن را برداشت و جواب داد.
"بله؟"

صدای آرام جیانگ در گوشش پیچید.
"سلام شب بخیر...ببخشید این موقع زنگ میزنم...خواب که نبودی؟"

لبخند محوی روی لب های گونگ جون جا خوش کرد.
"نه داشتم مطالعه می کردم...چیزی شده؟ حال هاشوان خوبه؟"

جیانگ با همان صدای آرامش گفت.
"الان.‌.‌.خوبه"

گونگ جون اخم ریزی روی ابروهایش نشاند.
"قبلش بد بود مگه؟"

جیانگ نفس منقطعی کشید.
"اهوم"
"خیله خب بگو چی شده"

جیانگ با صدایی که می شد تردید و ترس را از آن خواند گفت.
"می دونم که اگر همچین حرفی بزنم...احتمال خیلی زیاد عصبانی بشی"

گونگ جون می توانست حدس بزند که ماجرا از چه قرار است.
"هر چی هست بگو...هر مشکلی به راه حلی هم داره"
جیانگ پس از مکث طولانی ای گفت.
"از خودم احساس تنفر میکنم"

𝚙𝚊𝚒𝚗 𝚘𝚏 𝚕𝚘𝚟𝚎 Where stories live. Discover now