جیانگ با خود فکر کرد که کاش هاشوان می مرد و هیچ وقت برنمی گشت. آن وقت او می توانست راحت زندگی اش را ادامه دهد. آن هم بدون درد، بدون وجود کسی که هر لحظه با او مثل یک حیوان رفتار کند.
آب را باز کرد و زیر دوش خودش را جا داد. اعصابش به هم ریخته بود. حس می کرد یک احمق است. چرا تمام آن مدتی که هاشوان اورا به خانه اش آورده بود و کاملا بی رحمانه با او رفتار می کرد هیچ اعتراضی نکرده بود؟ چرا مانند یک احمق هرچه هاشوان میگفت را گوش می داد؟ مگر هاشوان چکاره اش بود؟ او هیچ ارتباطی با جیانگ نداشت. درست است که بدهی اورا به طلبکارانش داده بود. اما مگر خود جیانگ از او خواست که بدهی اش را بدهد؟ هاشوان سر خود از طرف او تصمیم گرفته بود و حالا هم خودش را صاحب او می دانست. اصلا چرا تا به حال فرار نکرده بود؟ چرا خودش را نکشته بود؟ او هیچ گاه نمی خواست اینطور زندگی کند. ترجیح داده بود بمیرد. برایش آماده هم شده بود. مگر می شد کسی مثل هاشوان بیاید و او را با چند میلیون پول بخرد؟ اصلا چنین چیزی امکان داشت؟ امکان ندارد بشود یک انسان را با چند میلیون پول خرید! حداقل این در تصورات جیانگ نمیگنجید. اتفاقاتی که برای جیانگ افناده بود کاملا نا عادلانه بود. چرا او باید این درد ها را تحمل می کرد؟ مگر خودش انتخاب کرده بود که به جای مردن برده ی جنسی یک مرد سنگدل و سرد بشود؟ چرا نمی توانست حداقل با بهترین دوستانش که تنها کسانی هستند که در دنیا دارد ارتباط داشته باشد؟ چرا باید رفتار های مذخرف هاشوان را تحمل کند چرا؟ مگر در زندگی اش چه گناهی کرده بود که مستحق چنین مجازاتی بود؟
از زیر دوش بیرون آمد. از حمام بیرون رفت و پشت کمد لباس هایش ایستاد. کمد را آرام باز کرد. لباس های خیسش را درآورد و هودی و شلوار جین مشکی ای پوشید.
کوله پشتی اش را از گوشه ی کمد درآورد و مشغول گذاشتن لباس ها و وسایل مورد نیازش داخل کوله پشتی شد.
تصمیم خودش را گرفته بود. می خواست از این خانه برود. شاید می رفت اداره پلیس و چنین جنایتی که در حقش شده بود را گزارش می داد. شاید می رفت پیش فنشینگ و چنگ و آن ها را از این موضوع خبر دار می کرد. آن ها حتما کمکش می کردند. شاید هم از این شهر می رفت و خودش را گوشه و کنار یک روستا یا یک شهر کوچک گم و گور می کرد تا دست هاشوان به او نرسد. شاید هم خودش را می کشت. البته اگر می دید به آخر خط رسیده.
زیپ کوله پشتی اش را بست و آن را برداشت.
ایستاد و آخرین نگاهش را به هاشوانی دوخت که خوابیده بود.
بدن هاشوان می لرزید. آرام و زیر لب ناله میکرد.
گونه هایش قرمز شده بود.
دوباره آن حس انسان دوستی مسخره ی جیانگ به او حمله ور شد. اما جیانگ آن را پس زد و بدون توجه به عذاب وجدانی که داشت آرام آرام به وجودش رسوخ میکرد از اتاق خارج شد. به سمت در خروجی رفت. در را آرام باز کرد و از خانه خارج شد. در را خیلی آرام بست. قلبش محکم به قفسه ی سینه اش می کوبید. می ترسید، خیلی می ترسید. اگر هاشوان اورا پیدا می کرد اتفاق خوبی در انتظارش نبود. همان جا و همان لحظه تصمیم گرفت که اگر هاشوان اورا پیدا کند قبل از اینکه بتواند کاری با جیانگ بکند، او کار خودش را تمام می کرد. دیگر تحمل کار های وحشیانه ی هاشوان را نداشت.
هر قدمی که از خانه دور می شد ضربان قلبش بیشتر می شد. نمی دانست دقیقا به کجا می رود. فقط می رفت. تند تند می دوید تا هر چه سریع تر از آن خانه نحس و صاحبش دور شود.
《یک هفته بعد》
یک هفته بود که جیانگ غیبش زده بود.
هاشوان همه جا را گشته بود. نمی دانست آن شب چه اتفاقی افتاد که جیانگ بعدش غیبش زده بود. یادش نمی آمد.
بعد از دعوایی که با جیانگ داشت به شرکت رفت. ذهنش هنوز مشغول جیانگ بود و این کلافه اش می کرد. پس به بار رفت و آنجا حسابی مشروب خورد. بعد از آن را دیگر یادش نمی آمد. این که چطور به خانه رفته بود، اینکه بعد از مست شدنش چه اتفاقاتی افتاده بود، اینکه وقتی به خانه رفته بود، چه بلایی سر جیانگ آورده بود، هیچ کدام را نمی دانست. هر چه قدر تلاش می کرد یادش بیاید، هیچ خاطره ای در ذهنش وجود نداشت. از نبود یک سری از وسایل های جیانگ فهمید که فرار کرده. اما به کجا و چرایش را نمی دانست.
اگر می خواست فرار کند چرا از اول فرار نکرده بود چرا منتظر مانده بود و حالا فرار کرده بود؟
یعنی آن شب چه اتفاق لعنتی ای افتاده بود که باعث فرار کردن جیانگ شده بود؟
هم نگران جیانگ بود، هم از دستش عصبانی بود. فکر این که اتفاقی برای جیانگ بیافتد نگرانش می کرد.
اگر دستش به جیانگ می رسید کاری می کرد که از فرار کردنش پشیمان شود.
مشت محکمی به میز کوبید و نفسش را کلافه فوت کرد.
"الان کدوم گوری هستی جیانگ؟"
******
یک هفته از زمانی که از خانه هاشوان فرار کرده بود می گذشت. احساس آرامش می کرد آرامشی که می دانست دوام زیادی ندارد. می دانست که بالاخره هاشوان اورا پیدا می کند.
آن شب به خانه چنگ رفت. وقتی چنگ در را باز کرد و اورا دید خشکش زد.
"جیانگ؟ خودتی؟"
جیانگ خودش را در آغوش او پرت کرد و با بغض زمزمه کرد.
"خودمم"
چنگ جیانگ را به خود فشرد.
"کجا بودی تاحالا؟"
جیانگ از او جدا شد.
"بهت میگم بریم تو"
وارد خانه شدند. چنگ به کاناپه اشاره کرد.
"از وقتی غیبت زد فنشینگ همش میاد اینجا میخوابه"
کاناپه را دور زدند. جیانگ به فنشینگ که مظلومانه خودش را جمع کرده و خوابیده بود نگاه کرد. با خود فکر کرد.
'چقدر دلم براش تنگ شده بود.'
لبخند غمگینی زد و به چنگ اشاره کرد که به اتاق بروند.
چنگ سرش را تکان داد. با هم به اتاق رفتند. روی زمین نشستند و جیانگ تمام ماجرا را به چنگ توضیح داد. چنگ نگاه غمگینش را به جیانگ دوخت.
"چرا از اول موضوعو رو بهمون نگفتی نهایتش خودمونو به این درو اون در میزدیم پولو جور می کردیم"
جیانگ ناراحت زمزمه کرد.
"پول زیادی بود نمی تونستیم جورش کنیم"
چنگ آرام گفت.
"اون هاشوان عوضی اون همه عذابت داد و تو هیچ کار نکردی؟"
جیانگ سرش را پایین انداخت.
"می ترسیدم ازش. تو نمیدونی چنگ. اون خیلی ترسناکه. همین الانم روی جونم قمار کردم فرار کردم. مطمئنم اگر پیدام کنه قطعا میکشتم. ولی دیگه نمی تونستم رفتاراشو و کاراشو تحمل کنم واسه همین فرار کردم."
چنگ دستش را روی شانه ی او گذاشت.
"اصلا نترس من و فنشینگ تا ابد پشتتیم نمی زاریم کاریت کنه"
جیانگ لبخند غمگینی زد.
"ممنون"
چنگ لبخندی زد.
"خدا رو شکر که زنده ای ما دیگه نا امید شده بودیم فکر کردیم مردی"
جیانگ بی صدا خندید اما حرفی نزد که چنگ ادامه داد.
"من سعی می کردم قوی نگه دارم خودمو ولی فنشینگ...خیلی حالش خراب شده بود. بعد از اون روز که رفتی چند بار بهت زنگ زد. ولی موبایلت خاموش بود و این خیلی نگرانش کرد. بهش امید می دادم می گفتم چیزی نشده حتما شارژش تموم شده و اینا. ولی وقتی چند روز بعد هم زنگ می زدیم و موبایلت خاموش بود نگران شدیم که بلایی سرت اومده باشه. همه جا رو گشتیم. همه جاهای که کار می کردی پرس و جو کردیم و فهمیدیم که اون هفته مرخصی نگرفته بودی بلکه کلا تسویه حساب کرده بودی. فنشینگ خیلی حالش خراب شده بود دیگه مسخره بازی در نمی آورد اصلا یکی دیگه شده. نمی خنده، خوشحال نیست. همش میره تو خودش. بعضی شبا هم مست میکنه میاد خونه تو بغلم گریه میکنه. هیچ وقت فکر نمی کردم این طوری بشه میدونی این خیلی عذابم می داد
اینکه فنشینگ انقدر عوض شده بود. تموم این مدت همش اینجا بود همش عکسا و فیلمامونو نگاه می کرد. به زور می بردمش بیرون همش منتظر بود در بزنی و بیای تو. این اواخر دیگه کلا نا امید شده بود. حالشم بدتر شده بود. حالا نمی دونم اگر ببینه اومدی چیکار میکنه."
جیانگ ناراحت آهی کشید.
"چقدر عذاب کشیده بخاطر نبودن من. فکر نمی کردم هیچ وقت حتی بشنوم که فنشینگ اینطوری شده این واقعا ناراحت کننده است."
با خودش فکر کرد.
'اگه اون روز می مردم و فنشینگ خبر مرگمو می شنید از این بدتر میشد پس خوبه که زنده موندم...خوب شد خودمو نکشتم.'
چنگ گفت.
"حتما خسته ای الان برات رختخواب پهن میکنم بخواب فردا صبح فنشینگو آماده میکنم. بعد میارمش که ببینتت."
جیانگ لبخند کم رنگی زد و سرش را تکان داد. وقتی چنگ رختخواب را پهن کرد، آرام روی رختخواب خزید. سرش را روی بالشت گذاشت و چشمانش را بست. آن قدر خسته بود که سریع خوابش برد.
....
با روشن شدن هوا بیدار شد. همینطور به سقف خیره ماند و سکوت آن جا را گوش کرد. نفس عمیقی کشید و با خود فکر کرد.
'حس می کنم دوباره خودم شدم '
سر جایش نشست. چشمانش را مالید و بدنش را کش داد. از جا برخاست و به ارامی از اتاق خارج شد و دستشویی رفت. وقتی کارش را کرد و بیرون آمد. به آشپزخانه رفت تا کمی آب بنوشد. در یخچال را باز کرد و و بطری آبی را برداشت. در یخچال را بست و لیوانی از داخل کابینت برداشت. لیوان را از اب پرکرد و نوشید.
ناگهان از پشت سرش صدای حیرت زده ی فنشینگ را شنید.
"جیانگ؟"
جیانگ لیوان را روی کابینت گذاشت و ارام برگشت. انتظار نداشت آن موقع صبح فنشینگ بیدار شود. به فنشینگ که حیرت زده نگاهش می کرد خیره شد و زمزمه کرد.
"فنشینگ"
بغض فنشینگ شکست. خودش را در آغوش جیانگ پرت کرد و با صدای خش داری گفت.
"گهگه"
دستانش را دور کمر جیانگ حلقه کرد. جیانگ می توانست اشک های فنشینگ را که روی شانه اش می ریخت حس کند. با مهربانی موها و کمر فنشینگ را نوازش می کرد.
"من اینجام دی دی گریه نکن من اینجام خودمم...آروم باش"
فنشینگ خودش را بیشتر به جیانگ فشرد. باورش نمی شد که جیانگ زنده و سالم است و به آن جا آمده.
تمام طول آن روز فنشینگ از کنار جیانگ تکان نخورد می ترسید جیانگ دوباره غیبش بزند.
جیانگ هم صبورانه و مهربانانه اورا همراهی می کرد با او حرف می زد و حتی گاهی شوخی می کرد تا حال فنشینگ کمی عوض شود.
چنگ از دور آن ها را نگاه می کرد. روز هایی را به یاد می آورد که فنشینگ مست خودش را در آغوش او میانداخت و گریه میکرد. آن روز ها حس عجیبی پیدا کرده بود حسی که نمی دانست چه اسمی می تواند رویش بگذارد. حسی که وادارش می کرد از فنشینگ مراقبت کند و هوایش را داشته باشد. حسی که فنشینگ را از بقیه برایش متمایز می کرد.
هنوز هم آن حس را داشت. دلش نمی خواست فنشینگ را ناراحت ببیند، دلش می خواست او به حالت اولش برمیگشت. اگر این طور می شد دیگر به فنشینگ غر نمی زد و با او بداخلاقی نمی کرد. راستش را بگوید دلش برای خنده ها و مسخره بازی های او به شدت تنگ شده بود.
در طول آن یک هفته آن ها در خانه بودند. نمی خواستند بی احتیاطی کنند.
اگر هاشوان جیانگ را پیدا میکرد اتفاق خوبی نمی افتاد. پس در خانه ماندند و سعی کردند راهی پیدا کنند که جیانگ را از دست هاشوان خلاص کنند. نهایتا فکری به ذهنش رسید آن هم این بود که پولی که هاشوان به طلبکار جیانگ داده را جور کنند و به او برگردانند. آن وقت دیگر هیچ حقی در قبال جیانگ نداشت و اگر باز هم برای جیانگ مزاحمت ایجاد کرد اورا به پلیس گزارش می دادند. آخر هفته رسید چنگ غذای مورد علاقه جیانگ و فنشینگ را درست کرد. وقتی غذا را آورد جیانگ و فنشینگ لبخند روی لبشان نشست. فنشینگ لبخند پهنی زد و نگاه ذوق زده اش را روانه ی چنگ کرد.
"تو بهترین آشپز دنیایی چنگ چنگ جونم"
چنگ خندید و موهای اورا به هم ریخت.
"بخور نوش جونت "
فنشینگ با خوشحالی مشغول خوردن شد. چنگ و جیانگ نیز مشغول خوردن شدند. چنگ هر از گاهی به فنشینگ و چهره ی خوشحالش نگاه می کرد. از اینکه فنشینگ مثل قبل خوشحال و خندان شده بود خوشحال بود. جیانگ به چنگ و فنشینگ نگاه می کرد و لبخند می زد. باورش نمی شد که کنار آن ها نشسته و با همغذا می خورند.
بعد از خوردن ناهارشان چنگ به آن دو اشاره کرد.
"بچه ها من میرم سر کار شب بر میگردم یه وقت بیرون نرین ها...ظرفا رو هم بشورین"
فنشینگ با بامزه ترین و مظلومانه ترین حالت ممکن آستین لباس چنگ را با دو دستش گرفت.
"برمی گردی خوراکی هم بگیر واسه خوردن"
چنگ کلافه گفت.
"میدونی زیاد خوراکی میخوری؟"
فنشینگ خودش را مظلوم کرد.
"لطفا؟"
چنگ نفس عمیقی کشید و تسلیمشد.
"باشه"
فنشینگ با خوشحالی بالا پرید.
"مرسی چنگ چنگ جونم"
جیانگ و چنگ خندیدند.
چنگ از خانه بیرون رفت. جیانگ دستش را دور گردن فنشینگ انداخت.
"مثل اینکه من نبودم کلی چنگو اذیت کردی"
فنشینگ لبخنده پت و پهنی زد.
"اگه اونو اذیت نمی کردم کیو باید اذیت می کردم؟"
جیانگ دستش را از دور گردن فنشینگ برداشت و ضربه ای به بازوی او زد.
"شیطون"
فنشینگ خندید.
"حالا بیخیال میای بازی؟"
جیانگ با خنده گفت.
"پایه ام"
پشت تلوزیون نشستند و دستگاه بازی را وصل و شروع به بازی کردند. آن قدر بازی کردند که گذر زمان را هم متوجه نشدند. جیانگ خوشحال بود. آن قدر خوشحال که قلبش نزدیک بود منفجر شود.
گاهی وقت ها فراموش می کرد، اتفاق هایی را که برایش افتاده بود را فراموش میکرد. گاهی وقت ها فکر میکرد تمام آن اتفاق ها کابوس ترسناکی بیش نیودند. اگر واقعا این طور بود خیلی خوب می شد.
بعد از ساعت ها بازی کردن جیانگ به خودش آمد. به ساعت نگاه کرد و حیرت زده شد.
"اوه شش ساعته داریم بازی میکنیم"
فنشینگ با چشم های گرد جیانگ را نگاه کرد و به انگلیسی گفت.
"واقعا؟"
جیانگ سرش را تکان داد که فنشینگ سریع دستگاه را خاموش کرد.
"چنگ بفهمه منو می کشه"
جیانگ خندید.
"نمی کشه نترس"
ناگهان یاد هاشوان افتاد و تمام وجودش پر از استرس شد. اگر هاشوان اورا پیدا می کرد قطعا اورا می کشت. شب که چنگ آمد باهم خوراکی خوردند و مشغول تماشای فیلم سینمایی ای شدند. تا جایی که کنار هم دیگر روی کاناپه خوابشان برد.
********
دو هفته از زمانی که جیانگ فرار کرده بود، می گذشت.
هاشوان دیگر نه نگران بود، نه عصبانی، فقط یک حس تمام روحش را در بر گرفته بود:
* حس دلتنگی*
اما نمی خواست باورش کند. چرا باید دلتنگ برده جنسی اش می شد؟ این که دوری از جیانگ، آن پسرک مظلوم و مهربان باعث شده بود دل هاشوان بگیرد واقعا برایش عجیب بود.
موبایلش زنگ خورد نگاه کرد. با دیدن شماره ی آقای کیم سریع جواب داد.
"بله؟"
"رئیس فهمیدم که آقای جیانگ کجا رفته؟"
هاشوان سریع پرسید.
"کجاست؟"
"خونه دوستشه"
"آدرسشو برام بفرست"
"چشم رئیس"
تماس را قطع کرد چند لحظه بعد پیامکی آمد. هاشوان سریع بازشکرد. آدرسی که برایش آمده بود حومه های شهر خودشان هنگ کنگ بود. نمی توانست صبرکند. سوییچ ماشینش را برداشت بدون اینکه لباس گرمی بپوشد از خانه بیرون زد. سوار ماشین شد و با سرعت به سمت آدرسی که آقای کیم برایش فرستاده بود حرکت کرد.
***
فنشینگ ادای یکی از شخصیت های فیلم طنز را در میآورد. جیانگ بی مهابا میخندید. اما درونش پر از استرس بود. استرس این که مبادا هاشوان اورا پیدا کند.
فنشینگ نگاهش را به در دوخت و ابرویی بالا انداخت.
"چنگ دوساعت دیگه می رسه میخوای بریم بیرون یه گشتی بزنیم؟"
جیانگ می ترسید. اما دو هفته کامل بود از خانه بیرون نرفته بود، پس قبول کرد. جیانگ سویشرت مشکی و یک کلاه بیسبال مشکی پوشید. با هم از خانه بیرون زدند. پس از کمی پیاده روی و گذر از کوچه و خیابان های پر از خانه به قسمت مغازه های آن جا رسیدند. فنشینگ با ذوق به بستنی فروشی ای اشاره کرد و گفت.
"جیانگ؟ بریم بستنی بگیریم؟"
جیانگ خندید و سرش را تکان داد.
"هوا سرده بچه! سرما می خوری"
فنشینگ لبخند دندانی ای زد و خودش را به به بازوی جیانگ چسباند.
"لطقا؟ لطفا؟ لطفا؟"
لب پایینش را جلو داد و چهره اش را مظلوم کرد. جیانگ که به اداهایی که فنشینگ از خود در می آورد خیره بود خندید.
"از دست تو باشه بریم بستنی بخریم"
به طرف بستنی فروشی رفتند. فنشینگ برای هر دویشان بستنی گرفت. با خوشحالی در حالی که میان آن شلوغی قدم بر می داشتند بستنی شان را می خوردند. فنشینگ از این که دوباره می توانست با جیانگ باشد خوشحال بود و جیانگ هم متقابلا از این که دوباره فنشینگ را کنارش حس می کرد خوشحال بود.
فنشینگ اشاره ای به باد بزن هایی که پارچه های بلندی بهشان متصل بود کرد و لبخندی زد.
"از این باد برنای رقص دوست داری نه؟"
جیانگ نگاهی به بادبزن کرد و لبخندی زد.
"آره دوست دارم ولی هنوز رقصشو یاد ندارم"
فنشینگ لبخندی زد و بدون هیچ حرفی به طرف آن مغازه رفت. جیانگ خواست دنبالش برود که فنشینگ سرش را برگرداند و به او اشاره ای کرد.
"نیای ها"
جیانگ همانجا ایستاد که چند دقیقه بعد فنشینگ با پاکتی داخل دستش از مغازه ببرون آمد. پاکت را به طرف جیانگ گرفت و لبخندی زد.
"هدیه ی من به تو"
جیانگ اخمی کرد و گفت.
"برای چی پول خرج می کنی الکی من که گفتم رقصشو یاد ندارم..."
فنشینگ با مهربانی زمزمه کرد.
" دقیقا دو شب قبل از اینکه بیای اینجا تولدت بود جیانگ"
چشمان جیانگ گرد شد.
"تولدم بود؟"
فنشینگ سرش را تکان داد.
"اون موقع تو اینجا نبودی...دلم می خواست بفهمم زنده ای و حالت خوبه...از خدا خواستم دوباره بتونم ببینمت و خب دلم می خواست برات از اینا بگیرم ولی انقدر اون شب ناراحت بودم و حالم بد بود که نتونستم حالا که اینجایی هدیه تولدتو الان بهت میدم "
لبخند دندانی ای زد.
"پولشم پول خودمه ها از کسی کش نرفتم خیالت راحت"
جیانگ خندید و پاکت را گرفت. لبخند شیرینی زد.
"ممنونم فنشینگ...راستش حتی خودمم تولدم یادم نبود"
از گوشه ی چشم به طرفی خیره شد. آن زندانی که او داخلش بود حساب روز ها و تاریخ ها را از دستش می پراند.
بعد از حدود یک ساعت عزم برگشتن کردند. به خانه که رسیدند فنشینگ کلیدش را درآورد تا در را باز کند. صدای خشن مردی هر دوی آن ها را از جا پراند.
"جیانگ"
جیانگ با شنیدن آن صدای آشنا با ترس و لرز برگشت. نگاهش را به منبع صدا دوخت. با صدای لرزانی زمزمه کرد.
"شوان گه!"
فنشینگ مثل فشفشه از جا پرید. اخم کرد و خودش را سپر جیانگ کرد. رو به هاشوان با صدای بلندی گفت.
"تو هاشوانی آره؟ مرد سنگدلی که کلی بلا سر دوستم آورده"
هاشوان چند قدم به جلو برداشت و جلوی فنشینگ ایستاد.
"برو کنار"
فنشینگ ترس به دلش راه نداد. جیانگ را عقب تر فرستاد و با شجاعت هاشوان را نگاه کرد.
"من اجازه نمی دم جیانگو ببری "
هاشوان با تهدید به جیانگ خیره شد.
"به دوستت بگو بره کنار وگرنه اتفاق خوبی براش نمی افته."
جیانگ دست لرزانش را روی بازوی فنشینگ گذاشت و با صدای خش داری اورا خطاب قرار داد.
"فنشینگ برو کنار چیزی نمیشه"
ولی خودش می دانست این دروغ محضی بیش نبود.
فنشینگ دست اورا کنار زد و لجبازانه گفت.
"نمی رم ،نمی زارم دوباره جیانگو اذیت کنی"
هاشوان با شدت اورا کنار زد که باعث شد فنشینگ زمین بیافتد. مچ دست جیانگ را محکم گرفت و دنبال خودش کشاند.
فنشینگ از جایش بلند شد و دنبالشان رفت و دوباره راه هاشوان را سد کرد. با اخم ترسناکی به هاشوان خیره شد.
"نمی زارم ببریش"
هاشوان کلافه و عصبی به او خیره شد. جیانگ از فشار انگشتان هاشوان روی مچ دستش درد می کشید و از ترس می لرزید.
هاشوان فریاد زد.
"اگه می خوای زنده بمونی برو کنار"
فنشینگ فریاد زد.
"نمی رم کنار میخوای علاوه بر جیانگ منو هم بکشی ؟"
پوزخندی زد.
"مگه اینکشور قانون نداره که تو راحت یه آدمو واسه خودت صاحب شدی؟ از کی تا حالا تو چین برده داری آزاد شده؟ می دونی که می تونیم به پلیس شکایت کنیم"
هاشوان پوزخندی زد.
"تو بچه کوچولو داری منو تهدید می کنی؟"
فنشینگ نیشخندی زد.
"هر جور دوست داری فکر کن"
هاشوان برگشت به جیانگ نگاه کرد اورا به دیوار کوبید. جیانگ از درد ناله ای کرد و با ترس نگاهش را به هاشوان دوخت. هاشوان کنار گوشش زمزمه کرد.
"اگر با پای خودت برنگردی خونه کاری می کنم که این بچه و اون دوست عزیز دیگه ات زندگیشون نابود بشه"
سرش را عقب برد به چشمان ترسیده جیانگ خیره شد و زمزمه کرد.
"تا فردا ساعت ۱۲ ظهر بهت وقت می دم اگر اومدی که مشکلی نیست اگر نیومدی دوستای عزیزتو جوری نابودشون می کنم که واسه مرگ گریه کنن"
جیانگ را رها کرد. برگشت نیم نگاه سردی به فنشینگ انداخت و از کنار او رد شد.
جیانگ دیگر نتوانست وزنش را تحمل کند و روی زمین سر خورد. فنشینگ سریع روبروی جیانگ نشست و با نگرانی نگاهش کرد.
"خوبی؟"
جیانگ دستانش را در موهایش فرو کرد سرش را تکان داد و با چهره ای درهم زمزمه کرد.
"نه ...نه.."
خسته شده بود. چرا آن هاشوان لعنتی اورا رها نمیکرد؟ چرا اورا تهدید به نابود کردن زندگی بهترین دوستانش کرده بود؟ چرا این اتفاقات برایش میافتاد؟
فنشینگ کمکش کرد تا بلند شود. اورا به خانه برد و روی کاناپه نشاند. لیوان آبی به او داد تا بنوشد اما جیانگ آب را رد کرد. به روبرو خیره شده بود. نمی دانست چه کاری باید انجام دهد. ااگر خودخواه میشد و نمی رفت هاشوان زندگی چنگ و فنشینگ را نابود میکرد. اما اگر می رفت خودش دوباره زجر می کشید. فنشینگ آرام کنارش نشست . حرفی نزد می دانست نباید اینطور مواقع حرفی بزند.
نیمساعت بعد در باز شد و چنگ به خانه آمد. فنشینگ سریع اورا به اتاق کشاند. چنگ متعجب پرسید.
"چیزی شده؟"
فنشینگ ماجرا را تعریف کرد که چنگ با عصبانیت گفت.
"چه غلطا"
فنشینگ زمزمه کرد.
"حالا چیکار باید بکنیم؟ هاشوان آدرسمونو فهمیده "
چنگ اخمیکرد.
"می ریم ووهان"
"ولی الان نصفه شبه نمی شه رفت"
"فردا صبح زود حرکت می کنیم. نمی زارم اون هاشوان عوضی جیانگو عذاب بده."
به پذیرایی رفتند. جیانگ هنوز بی حرکت به روبرویش خیره بود. چنگ کنارش نشست دستش را روی شانه ی او گذاشت.
"نترس رفیق نمی زارم بلایی سرت بیاره...فردا می ریم ووهان عمرا بتونه پیدامون کنه."
جیانگ با چشمان غمگینش به چنگ نگاه کرد.
"ولی تموم زندگی شما اینجاست"
چنگ لبخند زد.
"مهم نیست همه زندگیمون کجاست مهم اینه که نزاریم بلایی سر رفیقمون بیاد...جیانگ اگر اتفاقی برای تو بیوفته اینجا موندن به چه دردی میخوره؟ این زندگی این خونه به چه دردی می خوره؟ یادت که نرفته ما همیشه باهمیم نباید بزایم یکیمون اتفاقی براش بیوفته می فهمی؟"
جیانگ سرش را تکان داد. اما نمی توانست ببیند که زندگی چنگ و فنشینگ نابود می شود. هاشوان توانایی انجام هر کاری را داشت. وقتی می گفت کاری را انجام می دهد انجام می داد. هر طوری شده انجامش می داد. و این جیانگ را می ترساند. حتی اگر به دور ترین روستای کشور هم می رفتند مطمئن بود هاشوان اورا پیدا می کند. می دانست اتفاق خوبی در انتظارش نیست اما نمی خواست خودخواه باشد و زندگی بهترین دوستانش را خراب کند. وقتی همه خوابیدند پنهانی حاضر شد وسایل هایش را برداشت. کلاه بیسبالش را روی سرش گذاشت. چند لحظه در سکوت به چنگ و فنشینگ خیره شد. با لبخند زمزمه کرد.
"بخاطر همه چی ممنونم"
به طرف در رفت در را آرام باز کرد و از خانه بیرون رفت و خیلی آرام در را بست.
نفسش را غمگین بیرون داد و از خانه بهترین دوستش دور شد. تاکسی ای سوار شد و به خانه هاشوان رفت. پشت در خانه هاشوان ایستاد به ساعت نگاه کرد، سه نصف شب بود. در آن زمان قطعا هاشوان خوابیده بود و بیدار نمی شد. پس همان جا پشت در نشست و به دیوار کنار در تکیه داد. خیلی خوابش می آمد. پلک هایش روی هم می افتادند. نفهمید چطور خوابش برد.
هاشوان چشم هایش را باز کرد. هوا هنوز تاریک بود. به ساعت نگاه کرد ساعت ۵ صبح بود. بلند شد و به تلوزیون اتاقش که فیلم دوربین های مدار بسته را نشان می داد نگاه کرد. نگاهش به پسری افتاد که کنار در ورودی به دیوار تکیه داده بود. با دقت نگاه کرد. نمی توانست تشخیص بدهد که چه کسی است. با کنجکاوی به سمت در ورودی خانه رفت و آرام در را باز کرد. پسر کلاه بیسبال سیاهی روی سرش داشت. به همین دلیل چهره اش دیده نمی شد. هاشوان روی زمین زانو زد. سرش را پایین برد و چهره ی پسر را نگاه کرد. با دیدن چهره پسر حیرت زده شد.
"جیانگ؟!"
با دقت بیشتری نگاه کرد. فکرکرد اشتباه می کند. اما نه! اشتباه نمی کرد. او خود جیانگ بود. فکر نمی کرد که جیانگ برگردد. تصور می کرد که جیانگ قطعا با دوستانش نقشه می ریزد و به جای دورتری می رود تا او پیدایش نکند. اما برعکس تصورش جیانگ آمده بود. این که آن موقع آمده بود نشان می داد نمی خواسته دوستانش این را بفهمند. در دلش احساس عجیبی داشت. انگار از این خوب بودن بیش از حد جیانگ دلش لرزیده بود.
سوز سردی آمد و تن هاشوان را لرزاند. به صورت جیانگ نگاه کرد. بینی و گونه هایش قرمز شده بود معلوم بود از سرما یخ زده. هاشوان خیلی آرام یک دستش را زیر زانوی جیانگ و دست دیگرش را زیر کمر او گذاشت. آرام بلندش کرد.
کوله پشتی جیانگ را با پایش به داخل خانه هل داد. خودش هم به خانه رفت و آرام در را بست. جیانگ را به اتاقش برد و روی تخت خواباند. کلاه بیسبال را از سر جیانگ درآورد و کناری گذاشت. پتو را روی جیانگ کشید. موهای اورا آرام کنار زد. چند لحظه به چهره زیبایش خیره شد و برخلاف میلش از اتاق خارج شد.
**************
جیانگ بیدار شد. با حس کردن نرمی تخت سریع سر جایش نشست و به اطراف نگاه کرد. در اتاقش بود. چطور به خانه آمده بود؟ یعنی هاشوان اورا به خانه آورده بود؟ به احتمال زیاد همینطور بود! پس چرا متوجه نشده بود؟
می ترسید از اتاق بیرون برود. می ترسید با هاشوان روبرو شود. با استرس بلند شد و طول و عرض اتاق را قدم زد.
'یعنی هاشوان می خواد باهام چیکارکنه؟ کتکمبزنه؟یا به فاکم بده؟ یا بدتر؟ نمی خوام این اتفاقا بیوفته خدایا چیکارکنم؟ '
چند دقیقه طول کشید تا بتواند تمام جرعتش را جمع کند. از اتاق بیرون رفت. بالاخره باید با هاشوان روبرو می شد.
هاشوان را دید که روی مبل نشسته بود و با گوشی اش کار می کرد. هاشوان سرش را بالا آورد و با اخم جیانگ را نگاه کرد. گوشی اش را کنار گذاشت و با قدم هایی محکم به سمت جیانگ رفت. جیانگ ترسیده به عقب قدم برداشت تا جایی که پشتش به دیوار برخورد کرد. هاشوان روبروی جیانگ ایستاد و دستش را کنار او به دیوار کوبید. جیانگ ترسیده نگاهش کرد. هاشوان با صدای آرام اما جدی زمزمه کرد.
"پس انقدر جرعت پیدا کردی که فرار کنی آره؟"
جیانگ ترسیده بود اما با جرعت گفت.
"تو جای من نیستی که بدونی چه زجری می کشم از دستت."
هاشوان پوزخند زد.
"چه با دل و جرعت شدی"
چانه جیانگ را محکم در دستش گرفت.
"می دونستی که اگر پیدات کنم چه بلایی سرت میارم نه؟"
جیانگ سرش را کج کرد که دست هاشوان از چانه اش رها شد.
"انگار قبلش خیلی کم سرم بلا می آوردی"
هاشوان عصبی شد و محکم تر چانه جیانگ را گرفت و به سمت خودش برگرداند.
"فکر می کنی داری چه غلطی میکنی؟"
جیانگ دستش را روی مچ دست هاشوان گذاشت و دستش را از روی چانه اش کنار زد تصمیم گرفت که دیگر نترسد.
"کار غلطی نمی کنم. کار درستو می کنم"
هاشوان عصبی پوزخند زد دستش را آنقدر محکم به دیوار کنار سر جیانگ کوبید که هم بدن جیانگ از ترس تکان خورد و هم دست خودش به شدت درد گرفت.
"داری عصبیم می کنی جیانگ "
جیانگ حرفی نزد فقط به چشم های هاشوان خیره شد. هاشوان عصبی تر شد. آن قدر عصبانیت چشمش را کور کرد که نفهمید چه می کند. دستانش را روی گلوی جیانگ قفل کزد. جیانگ وحشت زده دستانش را روی دست های هاشوان گذاشت تا آن ها را از روی گلویش بردارد. با وحشت به چشم های قرمز و عصبانی هاشوان خیره شد. دهانش را باز کرد. برای وارد کردن ذره ای اکسیژن به شش هایش تقلا کرد اما دریغ.
صورتش کم کم به کبودی زد. هاشوان غرید.
"می کشمت"
جیانگ چشمانش خمار شد. با ضعف دستش را به سمت یقه ی هاشوان برد. پیراهن هاشوان را با ضعف چنگ زد و بی صدا لب زد.
"گه ..!؟"
هاشوان به خودش آمد. داشت چه غلطی می کرد؟
سریع قفل دستانش را از روی گلوی جیانگ باز کرد. نگاه حیرت زده اش را به جیانگ که روی زمین سر خورد و شروع به سرفه کرد دوخت. زانوانش می لرزیدند. نتوانست وزنش را تحمل کند و با شدت روی زمین زانو زد. جیانگ هنوز سرفه می کرد.
هاشوان ترسیده به جیانگ خیره شد دستانش را جلو برد.
"جیانگ؟"
جیانگ با چشمان قرمزش به او نگاه کرد. سعی میکرد نفس بکشد اما نفس کشیدنش با خس خس همراه بود. هاشوان پشیمان و ترسیده به او خیره بود و نمی دانست باید چه کار کند.
چند دقیقه طول کشید تا نفس های جیانگ منظم و طبیعی شد.
هاشوان با پشیمانی زمزمه کرد.
"خوبی؟"
جیانگ به او خیره شد.
"داشتی منو می کشتی اونوقت می پرسی خوبی؟...چرا ولمکردی؟ می ذاشتی بمیرم"
هاشوان دستان لرزانش را مشت کرد.
"من...نمی خواستم..."
جیانگ نگاهش را به دست های لرزان هاشوان دوخت. نگاه هاشوان به گوشه پذیرایی خیره بود. با یادآوری مرگ مادرش حالش بد شده بود. دقیقا همین اتفاق افتاد. پدرش هم مثل او مادرش را خفه کرده بود. حالا او هم نزدیک بود جیانگ را بکشد.
"من....نمی خواستم..."
قطره اشکی از چشمش سرازیر شد. سریع رویش را برگرداند تا جیانگ آن را نبیند. از حا برخاست و با سرعت به اتاقش رفت. اما جیانگ اشک اورا دیده بود. چشمانش گرد شد.
'اون اشک ریخت؟ چرا؟ چون نزدیک بود منو بکشه؟ ولی چرا باید اشک بریزه؟ من فقط برده جنسیشم. اگر منو می کشت هم به چپش نبود. چرا اون طوری شد یهویی؟'
هاشوان شروع به مشت زدن به دیوار کرد. یکی از یکی محکمتر. حس کرد دستش دارد خورد می شود. در ذهنش غرید.
'چیکار کردی؟ داشتی می کشتیش! داشتی جیانگو میکشتی!...یادته اون موقع که مامان مرد به خودت چی گفتی؟ گفتی هیچوقت مثل بابام نمی شم. ولی حالا نگاه کن خودتو! از باباتم بدتر شدی! تو یه هیولایی. یه هیولای وحشتناک.'
اشک از چشمانش سرازیر شد. سرش را به دیوار تکیه داد. اشک ریخت و آرام زمزمه کرد.
"من یه هیولام"
گرمی خون و درد شدیدی را در دستش حس می کرد اما اهمیتی نمی داد. فقط اشک می ریخت.
از خودش تنفر پیدا کرده بود.
*******
جیانگ نمی دانست ناگهانی چه اتفاقی افتاد که هاشوان از این رو به آن رو شد. هم احساس تنفر داشت و هم احساس عجیبی که نمی دانست چیست.
چند ساعت از آن موقع گذشته بود. جیانگ از اتاقش بیرون و به سمت اتاق هاشوان رفت. در زد اما کسی جواب نداد. آرام در را باز کرد. با دیدن هاشوان که به دیوار تکیه داده و چشم هایش بسته بود تعجب کرد. اما تعجبش وقتی بیشتر شد که متوجه خون روی دیوار و دست هاشوان شد. سریع به آشپزخانه رفت و جعبه کمک های اولیه را برداشت. به اتاق هاشوان رفت. آرام کنار هاشوان نشست. دست هاشوان را آرام برداشت و روی پایش گذاشت.
هاشوان چشمانش را باز کرد و به جیانگ نگاه کرد خیلی آرام زمزمه کرد.
"چیکار میکنی؟"
جیانگ نگاه سرزنش گرش را به چشمان هاشوان دوخت.
"دستتو چیکار کردی؟"
دیگر مثل قبل با هاشوان صحبت نمی کرد انگار مرز بینشان را شکسته بود.
هاشوان نیشخندی زد.
"همین دستام بود که داشت خفه ات می کرد."
جیانگ به چشمان پر درد هاشوان خیره شد.
"اگر پانسمانش نکنی عفونت میکنه"
هاشوان دستش را از روی پای جیانگ برداشت.
"بزار عفونت کنه "
جیانگ حیرت زده به چشمان هاشوان که به گوشه ای خیره بود نگاه کرد.
بی حرف دست هاشوان را دوباره روی پایش گذاشت و مشغول ضد عفونی کردنش شد. هاشوان هر لحظه چهره اش درهم می شد اما صدایی از او در نمی آمد.
جیانگ گاز استریلی روی زخم های دست هاشوان گذاشت و دستش را باند پیچی کرد. هاشوان در تمام طول وقتی که جیانگ با دقت و آرامش دستش را باند پیچی می کرد به او خیره شد.
'اون واقعا با همه ی دنیا فرق داره همین چند ساعت پیش نزدیک بود بکشمش اونوقت داره دستمو پانسمان می کنه واقعا چرا اینپسر اینطوریه؟'
جیانگ، آن پسری که روبرویش نشسته بود و از نظر هاشوان مظلوم ترین پسر دنیا بود، دوباره دل سنگی اورا لرزانده بود.
کار جیانگ که تمام شد به هاشوان نگاه کرد.
"دیگه از این بلا ها سر خودت نیار "
هاشوان آرام گفت.
"نزدیک بود بکشمت"
جیانگ فقط نگاهش کرد که هاشوان سرش را پایین انداخت.
"یه لحظه نفهمیدم دارم چیکار میکنم."
جیانگ باز همحرفی نزد. هاشوان ادامه داد.
"بعد اینکه فهمیدم چیکار کردم حسکردم یه هیولا شدم یه هیولای سنگدل وحشتناک، هیولایی که هیچ وقت دوست نداشتم بهش تبدیل بشم اما حالا ..."
جیانگ آرام زمزمه کرد.
"تو نصفه نیمه ای"
هاشوان سوالی نگاهشکرد.
جیانگ اشاره ای به او کرد.
"نصفت هیولاست. اما نصف دیگه ات نه. اینخودتی که تصمیم می گیری یه انسانخوب باشی یا یه هیولا"
آرام بلند شد و از اتاق بیرون رفت. جمله جیانگ در ذهن هاشوان می پیچید.
"این خودتی که تصمیم می گیری یه انسان خوب باشی یا یه هیولا"
حق با جیانگ بود خودش این تصمیم را می گرفت .
************
فنشینگ کلافه و عصبی به چنگ نگاه کرد.
"یعنی کجا رفته اونم بدون اینکه به ما بگه؟"
چنگ گفت.
"گفتی هاشوان دم گوشش یه چیزی گفت"
فنشینگ سرش را تکان داد.
"آره وقتی حرفشو زد جیانگ خیلی ترسید و حالش بد شد یعنی چی بهش گفته بود"
چنگ کمی فکر کرد.
"شاید تهدیدش کرده"
"تهدید به چی؟جیانگ گفته بود اگر هاشوان پیداش کنه میکشتش اگه هاشوان بهش گفته باشه با پای خودت بیا تا بکشمت جیانگ قطعا نمی رفت"
چنگ دستی به موهایش کشید.
"نه! همچین تهدیدی نه! تهدیدی که روی جیانگ کارساز باشه. تهدیدی که باعث بشه ترجیح بده یه بلایی سر خودش بیاد."
هر دو ساکت شدند. در یک لحظه هماهنگ با همنگاهشان را به هم دوختند.
"ما!"
هر دو به دسته مبل مشت زدند چنگ کلافه گفت.
"حتما تهدیدش اینبوده《یا خودت با پای خودت میای یا می زنم دوستای عزیزتو می کشم.》جیانگم واسه اینکه بلایی سر ما نیاد خودشو قربانی می کنه."
فنشینگ عصبی دستانش را مشت کرد.
"دوست دارم اون هاشوان عوضی رو بکشم یعنی باز چه بلایی سر جیانگ آورده؟"
**********
جیانگ روی تختش نشسته بود جای دست های هاشوان روی گردنش هنوز اذیتش می کردند. جلوی آینه که به خودش نگاه کرد متوجه شد گردنش کبود شده. هوفی کشید و با خود فکر کرد.
'این چه بدبختیه من دارم آخه؟'
گرسنه بود. از اتاقش بیرون رفت و وارد آشپزخانه شد.
در یخچال را باز کرد. با دیدن انواع خوراکی و میوه داخل یخچال چشمانش گرد شد.
صدای آرام هاشوان را از پشت سرش شنید.
"گرفتم که بخوریشون"
جیانگ در یخچال را بست و برگشت. به هاشوانی که دست به سینه به کابینتی تکیه داده بود نگاه کرد.
"واسه من گرفتی؟"
هاشوان با همان نگاه بی حس همیشگی اش سرش را تکان داد.
جیانگ سر تکان داد و لبخندی زد.
"ممنون شوان گه"
مهم نبود که چه اتفاقی بیافتد. جیانگ هیچ گاه ادبش را فراموش نمی کرد. هاشوان بی حرف سرش را تکان داد و به جیانگی که دوباره در یخچال را باز کرد تا خوراکی ای بردارد خیره شد.
جیانگ که خوراکی مورد نظرش را برداشت و پشت میز ناهار خوری نشست هاشوان گفت.
"دوستت خیلی ازم متنفره"
جیانگ بسته کیک را باز کرد. با خونسردی گفت.
"نباید باشه؟"
هاشوان نگاه سردی به او انداخت.
"چون دوستشو اذیت کردم"
جیانگ حرفی نزد که هاشوان صدایش را کمی بلند تر کرد.
"اینم می دونه که اگر من نبودم تو الان زنده نبودی؟"
جیانگ به چهره ی طلبکار هاشوان نگاه کرد.
"این زنده بودن به چه دردی می خوره وقتی همش داری منو عذاب می دی؟ ترجیح می دم بمیرم!"
هاشوان نگاهش را به چشمان جیانگ دوخت.
"دوستات چی؟ اونا هم ترجیح می دن دوستشون بمیره؟"
جیانگ نتوانست حرفی بزند. هاشوان پوزخندی زد.
"واسه خاطر اونا دوباره برگشتی به این جهنم اونا واست چیکار می کنن؟"
جیانگ گازی از کیکش گرفت.
"من انتظار ندارم اونا برام کاری انجام بدن. اگر اتفاقی براشون می افتاد بخاطر من بود. من فقط از اون اتفاق جلوگیری کردم. پس اونا چیزی به من مدیون نیستن"
هاشوان زمزمه کرد
"نمی تونم درکت کنم؟"
جیانگ گاز دیگری از کیکش گرفت.
"چرا؟ چون مثل تو نیستم؟ چون سعی می کنم انسان باشم؟ بر عکس آدمایی مثل تو!"
هاشوان اخمی کرد.
"خیلی شجاع شدی جدیدا"
جیانگ نگاهش را از هاشوان گرفت و گاز دیگری از کیکش گرفت. هاشوان گفت.
"حتی فکر اینو که دوباره بخوای فرار کنی از ذهنت بیرون کن فهمیدی؟ هیچ وقت اجازه نمی دم از این خونه بری..."
جیانگ سرش را به سمت هاشوان برگرداند و معترضانه نگاهش کرد.
"مگه اینجا زندانه که نمی ذاری برم بیرون؟ به نظرت تو این خونه نمی پوسم؟ چرا حق ندارم با دوستام ارتباط داشته باشم؟ اونا تنها کسایی ان که تو دنیا برام.موندن چرا انقدر منو آزار میدی؟"
هاشوان با قدم های بلند به سمت جیانگ رفت. مچ دست جیانگ را محکم گرفت که کیک از دست او افتاد.
جیانگ معترضانه نالید.
"چیکار میکنی؟ دردم گرفت..."
هاشوان در حالی که دندان هایش را بهم می فشرد غرید.
"جیانگ! خوشم نمیاد عصبیم می کنی...حواست به حرفایی که می زنی باشه!...اصلا دوست ندارم دستم به خونت آغشته بشه...فهمیدی یا نه؟"
جدیتی که درون چشمان سرد هاشوان بود جیانگ را ترساند. من و منی کرد.
"ب...با..شه"
هاشوان دستش را رها کرد.
"خوبه"
جیانگ دستش را که لرزش ضعیفی گرفته بود به طرف کیکش برد که هاشوان گفت.
"فردا یه مهمونی خانوادگی داریم...باید باهام بیای...اونجا با کسی زیاد حرف نمی زنی اگر کسی ازت پرسید چه رابطه ای با من داری میگی دوست پسرمی...اوکیه؟"
جیانگ آب دهانش را قورت و سرش را تکان داد.
"بله"
هاشوان به طرف خروجی آشپزخانه رفت. اما ناگهان برگشت و نگاهش را به جیانگ دوخت.
"من می خوام سعی کنم از این به بعد باهات بهتر رفتار کنم...پس توهم بهتره منو عصبی نکنی...فهمیدی؟"
جیانگ با حیرت سرش را تکان داد.
"چشم"
هاشوان سرش را تکان داد و به اتاقش رفت.
جیانگ با حیرت به جای خالی هاشوان خیره ماند. به گوش هایش شک داشت. هاشوان گفته بود می خواهد با او خوب رفتار کند؟
عجیب بود.
YOU ARE READING
𝚙𝚊𝚒𝚗 𝚘𝚏 𝚕𝚘𝚟𝚎
Fanfiction♡couple: jixuan ♡genre:Romance__smut_angst ♡completed 《دقیقا وقتی که فکرش رو نمی کنی... یکی وارد زندگیت می شه که باعث حال خوبت میشه... آرزو می کنی هیچ وقت از دستش ندی... ولی سرنوشت با خواسته ی دلت همکاری می کنه؟》 *این داستان اولاش فضای دارکی داره ا...