part 15

36 11 3
                                    

مرد سرش را تکان داد و هاشوان با چشمان گرد شده به او و جیانگ نگاه کرد.
این چرت و پرت ها دیگر چه بود؟ او چه ربطی به مرگ پدر و مادر جیانگ داشت که حتی روحش خبر نداشت؟

جیانگ میان اشک هایش زمزمه کرد.
"داری دروغ می گی هاشوان هیچ ربطی به کشته شدن پدر و مادرم نداره تو بودی که اونا رو کشتی"
هاشوان با چشمان گرد شده اش به جیانگ خیره شد. این مرد پدر و مادر جیانگ را کشته بود؟

تقلا کرد تا از دست آن مرد لعنتی بیرون بیاید اما مرد با فشردن تفنگ روی شقیقه اش او را متوقف کرد.
جیانگ نیشخندی زد و عصبی سرش را تکان داد.
"دیگه این چرت و پرتا رو باور نمی کنم"

مرد آرام گفت.
"نمی دونی این پسر چجوری تو رو نجات داده؟ از دست کسی که می خواست تو رو بکشه و اعضای بدنتو بفروشه؟"

جیانگ می خواست حرفی بزند  که مرد گفت.
"اون مردی که می خواست تورو بکشه برای پدر هاشوان و این پسر کار می کنه..."

جیانگ نیشخند عصبی ای زد که مرد بی توجه به او ادامه داد.
"تو فکر می کنی وقتی پدر و مادر قلابیت تو رو آوردن به این شهر برای چی بود؟ اونا می خواستن از من فرار کنن...‌فکر می کنی کی کمکم کرد که پیداشون کنم؟ فکر می کنی کی کمکم کرد که اون روز تو و خانوادتو تو اون انباری گیر بندازم و یه گلوله توی سرشون حروم کنم؟"

جیانگ از جا برخاست، عصبی و درمانده سرش را تکان داد.
"تمومش کن خواهش می کنم تمومش کن"
هاشوان با نگرانی به بدن لرزان جیانگ خیره بود.
مرد بدون توجه به حال جیانگ با بی رحمی ادامه داد.
"اون پدر هاشوان بود...و زیر دستش...کسی که واسه ی این پسر هم کار می‌کرد"

اشکی از مرکز چشمان جیانگ بیرون چکید و فریاد زد.
"گفتم تمومش کن!"
مرد از جا برخاست، به هاشوان اشاره کرد و فریاد زد.
"این پسر کسی بود که وقتی تو داشتی کنار خانوادت زندگی می کردی با یه دستور ساده اطلاعات پدر و مادرتو در می آورد و دست پدرش می داد تا به من بده...تا در آخر من پدر و مادرتو بکشم"

هاشوان وحشت زده به جیانگ خیره بود. دلش می خواست دهان آن مرد را ببندند. دلش می خواست گلوله ای در مغز آن مرد شلیک کند.
او داشت جیانگ را به مرز جنون می رساند.

جیانگ با حالی خراب دستان لرزانش را روی گوش هایش گذاشت، چشمانش را بست و فریاد بلندی کشید.
"گفتم تمومش کن!"

اما مرد با بی رحمی تمام به حرف هایش ادامه داد.
"اون موقعی که تو داشتی به جای عزاداری برای خانوادت این ور و اون ور کار می کردی ایشون توی شرکت باباش پاشو روی پاش گذاشته بود و بدون هیچ مشکلی زندگی شو می کرد"

هاشوان از ترس و نگرانی داشت می لرزید. چرا آن عوضی خفه نمی شد؟ چرا دست از سر جیانگش برنمی داشت.
جیانگ با درماندگی هق زد.
"تمومش کن"

𝚙𝚊𝚒𝚗 𝚘𝚏 𝚕𝚘𝚟𝚎 Where stories live. Discover now