جیانگ با نگرانی دست هاشوان را میان دستانش گرفت و نگاهش را به گونگ جون دوخت.
گونگ جون آرام گفت.
"نگران نباش...مراقبش هستیم"جیانگ سرش را تکان داد و نگاهش را به هاشوان دوخت. پرستار تزریق را انجام داد. جیانگ سراسیمه خودش را به طرف هاشوان کشاند و منتظر به هوش آمدنش شد. پلک های هاشوان لرزید که جیانگ صدایش کرد.
"هاشوان"هاشوان لای چشمانش را باز کرد. با دیدن جیانگ لبانش را به سختی از هم فاصله داد.
"جیانگ"جیانگ لبخندی زد؛ لبخندی که با درد همراه بود.
"من این جام هاشوان...حالت خوبه؟"هاشوان چشمانش را باز و بسته کرد. جیانگ تا خواست حرفی بزند هاشوان زمزمه کرد.
"همه چی...یادمه"گونگ جون هوشیارانه جلو رفت و با اشاره ای به جیانگ او را وادار کرد تا هاشوان را به صحبت کردن بیشتر ترغیب کند.
جیانگ با مهربانی گفت.
"همه چیز یادت اومده؟"هاشوان جوابی به سوال جیانگ نداد.
"گفت اگر مال اون نباشم باید بمیرم..."جیانگ اخمی کرد که گونگ جون به سرعت به او اشاره کرد. جیانگ با دیدن اشاره ی گونگ جون اخم هایش را باز کرد. هاشوان بی توجه به اطرافیانش زمزمه کرد.
"باید شلیک می کرد...چرا نکرد؟ چرا شلیک نکرد؟"جیانگ با نگرانی نگاهش را بین هاشوان و گونگ جون چرخاند. هاشوان دستانش را به آرامی مشت کرد.
"همه بلاهایی که سرم آوردو یادمه..."خندید و در همان لحظه اشک ها از چشمانش سرازیر شدند.
"بهم گفت نبخشمش..."بلند تر خندید.
"فکر می کرد من می تونم ببخشمش؟"جیانگ با اضطراب به گونگ جون نگاه کرد. همیشه در چنین زمانی هاشوان به یک حمله ی عصبی بسیار نزدیک می شد.
اسپری هاشوان را از جیبش در آورد و میان دستانش فشرد. خنده ی هاشوان از بین رفت. چشمانش را بست و اشک ریخت.
جیانگ آرام زمزمه کرد.
"هاشوان"گونگ جون آرام به جیانگ اشاره کرد.
"بزار احساساتشو بروز بده"
جیانگ لب هایش را با نگرانی به هم فشرد و حرفی نزد.********
هاشوان سرش را پایین انداخت و انگشتانش را در هم قفل کرد.
"خودخواهیه؟ احمقانه است؟ هر موقع بهش نگاه میکنم یاد بلاهایی که سرم افتاده بود میوفتم...این صدای لعنتی توی ذهن و گوشم می پیچه...چرا عاشقش شدی؟ چرا بخاطر زندگی اون قبول کردی این بلاها سرت بیاد؟ جوابشو می دم...من عاشقش بودم...به اندازه ی کافی بلا سرش آورده بودم...نباید می زاشتم بخاطر من زندگیشو از دست بده...اون گناهی نداشت...ولی الان...
YOU ARE READING
𝚙𝚊𝚒𝚗 𝚘𝚏 𝚕𝚘𝚟𝚎
Fanfiction♡couple: jixuan ♡genre:Romance__smut_angst ♡completed 《دقیقا وقتی که فکرش رو نمی کنی... یکی وارد زندگیت می شه که باعث حال خوبت میشه... آرزو می کنی هیچ وقت از دستش ندی... ولی سرنوشت با خواسته ی دلت همکاری می کنه؟》 *این داستان اولاش فضای دارکی داره ا...