حدود چند ساعت از زمانی که با هاشوان رابطه داشت گذشته بود. خودش را سرزنش می کرد که چرا وقتی هاشوان پرسید.
"خوب بود؟" او جواب مثبت داد؟
مدام با خودش فکر می کرد.
'دقیقا چه بلایی سرم اومده که دلم می خواست هاشوانو ببوسم؟ چه بلایی سرم اومده بود که انقدر باهاش همراهی کردم و ازش لذت بردم؟"
یک ساعت کامل در حمام زیر دوش ایستاد و این فکر ها را در ذهنش دوباره و دوباره تکرار کرد. از حمام بیرون رفت و لباس و شلوار راحتی پوشید. موهایش را سشوار کشید. ترجیح می داد با هاشوان روبرو نشود. نمی دانست که چه اسمی می شد روی احساس متناقضی که داشت گذاشت. حسی که تنفر را نسبت به هاشوان در وجودش می دواند و حسی که باعث می شد فکر کند به هاشوان، زندانبان سنگدلش علاقه مند شده. واقعا نمی فهمید که حسی که داشت چه بود.
تا شب از اتاقش بیرون نیامد. به عنوان ناهار بیسکوییتی که در اتاقش بود را خورد اما شب طاقت نیاورد و به آشپزخانه رفت تا شکمش را سیر کند.
هاشوان تمام روز را احساس خوبی داشت و خوشحال بود کتاب می خواند. اما حواسش پیش جیانگی بود که با وجودش به او خوشحالی و آن حس بی نظیر را هدیه داده بود. اما این خوشحالی دوام زیادی نیاورد. آن حس خوب به پایان رسید، دقیقا زمانی که شب پدرش به او زنگ زد.
"هاشوان"
"بله؟"
"بهتره کارتو توی مهمونی توضیح بدی"
هاشوان سرد زمزمه کرد.
"این چیزی نیست که بخاطرش ازم توضیح بخواید فکر کنم کاملا معلوم بود که چه اتفاقی افتاده بود."
پدرش سرد تر از او گفت.
"هر اتفاقی هم که افتاده باشه تو باید تو اون مهمونی لعنتی می موندی. فکر می کنی با این کارات می تونی ریاست شرکتو برعهده بگیری؟"
فریاد زد.
"نه! نمی تونی اینکارو بکنی. با این کارای مسخرت و این پسری که اسیر خودت کردی و همه جا دنبال خودت می کشونی و میگی دوست پسرمه نمی تونی به اون چیزی که می خوای برسی"
هاشوان عصبی صدایش را بلند کرد.
"من خیلی بهتون گفتم که به دخترا گرایشی ندارم و شما هنوز هم نمی خواین این گرایش لعنتی منو قبول کنین. هنوزم می خواین منو مجبور کنین با کسی که نه تنها دوستش ندارم بلکه گرایشی هم بهش ندارم ازدواج کنم. واقعا چطور می تونم این کارو بکنم؟ "
صدای پوزخند پدرش را شنید.
"پس اون پسر چی؟ اونو دوست داری؟ تو؟! فکرمی کنی من باور دارم که اون واقعا دوست پسرته؟ معلومه که ندارم...تو هم مثل خودمی هیچ احساسی تو وجودت نیست هاشوان...نمی تونی عاشق بشی...اون پسری که الان تو خونته...فکر می کنی نمی دونم چطوری آوردیش خونه؟ فکر می کنی نمی دونم طلب به اون بزرگی رو از اون ابله نگرفتی فقط برای اینکه اون پسر سونگ جیانگو بیاری تو خونت؟ فکر میکنی نمی دونم چه بلاهایی سرش آوردی و تو خونت زندونیش کردی؟ من او پسرو خوب میشناسم شاید تو ندونی ولی من خوب خودشو خانوادشو می شناسم...تو اصلا دوستش نداری...تو نمی فهمی دوست داشتن یعنی چی...به هر حال بهتره که دست از این احساس زود گذر مسخره ات برداری، اون پسرو راحتش بزار و با ژو شوان ازدواج کن در اون صورته که ریاست شرکت بهت می رسه فهمیدی یا نه؟!"
و بدون اینکه اجازه جواب دادن به هاشوان بدهد تماس را قطع کرد.
هاشوان عصبی گوشی را روی مبل انداخت و سرش را میان دستانش فشرد. حسی که به جیانگ داشت خودش هم نمی دانست چه بود.
زمانی که از جیانگ خوشش آمده بود، دقیقا زمانی بود که نزد فانگ زه طلبکار جیانگ رفته بود. آن روز جیانگ به پای خودش به آن جا آمده بود تا با اعضای بدنش بدهی پدرش را بدهد. هاشوان از شجاعت جیانگ خوشش آمده بود. او پسر زیبایی بود و آن لحظه جذابیت زیادی برای هاشوان پیدا کرده بود پس تصمیم گرفت بدهی فانگ زه را ببخشد. تنها به شرطی که فانگ زه جیانگ را به او بدهد. معامله ی خوبی بود. البته نفعش بیشتر برای فانگزه بود. بدهی جیانگ کجا و بدهی خودش کجا.
پس با کمال میل جیانگ را صحیح و سالم به هاشوان تحویل داد. هاشوان زمانی که آن تصمیم را گرفت هرگز فکر نمی کرد جیانگ آنقدر مظلوم، دوست داشتنی و عاقل باشد. و او را با آن دل بزرگ و مهربانش از هاشوان سنگدل و بی رحم آرام آرام به هاشوان قبلی تبدیل کند. هیچگاه فکر نمیکرد روزی چنین حس عجیبی را به آن پسر پیدا کند.
یعنی واقعا به جیانگ دل بسته بود یا به قول پدرش فقط یک حس زود گذر مسخره بود؟ یعنی جیانگ نقطه ضعف او میشد؟ سرش را کلافه تکان داد. کسی در زد. هاشوان گفت.
"بیا تو"
در باز شد و جیانگ کنجکاوانه به هاشوان نگاه کرد. کمی جلوتر رفت و پرسید.
"حالت خوبه؟"
هاشوان نگاهش کرد و آرام زمزمه کرد.
"به نظر میاد که خوب باشم؟"
جیانگ آرام سرش را تکان داد.
"پس مزاحم نمی شم"
هاشوان قبل از اینکه جیانگ برگردد ابروهایش را بالا انداخت.
"چیکار داشتی"
جیانگ من و منی کرد.
"می تونم حداقل با فنشینگ و چنگ تلفنی ارتباط داشته باشم؟"
هاشوان کمی به او خیره شد بعد از مکثی طولانی که جیانگ را معذب کرده بود زمزمه کرد.
"فردا برو پیششون"
جیانگ حیرت زده نگاهش کرد. انگار شک داشت که حرف هاشوان را درست شنیده باشد.
هاشوان سرش را تکان داد.
"آره فردا برو پیش دوستات. چند روز بمون ولی بعدش برگرد. اگه برنگردی میام با کتک میارمت خونه فهمیدی؟"
جیانگ خوش حال و ذوق زده دست هایش را به هم کوبید.
"باشه میام...مرسی شوان گه"
حرکت ذوق زده ی جیانگ لبخند محوی روی لبان هاشوان نشاند. جیانگ تعظیمی کرد و از اتاق بیرون رفت که لبخند هاشوان محو شد. با خود فکر کرد.
'این چند وقت جیانگو کلی اذیت کردم. بهتره بره یکم با دوستاش خوش باشه. منم شاید بتونم تو خلوت و دوری ازش یکم فکرکنم و یه تصمیم درست حسابی بگیرم بلکه این مشکلا حل بشه. این از بابا و اونم از بو ون لعنتی نمیدونم باید چه غلطی بکنم.'
سرش را خسته روی میز گذاشت و چشمانش را بست.
****
صبح زود جیانگ بعد از خوردن صبحانه کمی لباس و وسایل مورد نیازش را در کوله پشتی گذاشت و به خانه چنگ رفت.
وقتی زنگ در را زد روی لبانش لبخند عمیقی دیده می شد.
صدای غر غر فنشینگ را شنید.
"کیه این وقت صبحی اَه"
در باز شد و چهره خواب آلود فنشینگ پشت در نمایان شد.
فنشینگ با دیدن جیانگ خواب از سرش پرید و فریاد زد.
"چنگ چنگ، جیانگ اومده"
متعجب به جیانگ خیره شد.
"تو واقعی هستی؟ توهم که نیست؟"
جیانگ خندید. اورا آرام هل داد و وارد خانه شد.
"می خوای این بیرون حرف بزنیم؟"
سر و کله چنگ هم پیدا شد. خواب آلود به جیانگ نگاه کرد و گفت.
"چرا هر موقع میای یا سر صبحه یا نصفه شب؟"
جیانگ خندید در را بست.
"از تک تک لحظه هام باید استفاده کنم"
فنشینگ جدی شد.
"دوباره فرار کردی؟ فک کنم هاشوان با تهدید کشوندت اونجا"
جیانگ سرش را به طرفین تکان داد.
"نه بابا دیگه جرعت نداشتم فرار کنم. اگه یه بار دیگه فرار می کردم قطعا منو پاره پوره می کرد. بهم گفتش که چند روزی بیام پیش شما"
چنگ اورا به نشستن روی مبل دعوت کرد. هر کس روی مبلی نشست که چنگ اشاره ای به جیانگ کرد.
"چرا یهویی ازت خواست بیای پیش ما"
فنشینگ لب هایش را به هم فشرد و به نشانه موافقت با چنگ سرش را تکان داد.
"آره خداوکیلی عجیبه! اون موقع اومد که با زور و تهدید تو رو ببره پیش خودش. اما حالا گذاشت بیای پیش ما. نترسید دوباره فرار کنی؟"
جیانگ کمی فکر کرد.
"راست می گین. برای منم عجیب بود. راستش اون موقع که بهم گفت بیام پیشتون حالش به نظر خوب نمی اومد."
فنشینگ بی هوا از دهانش جمله ای را پراند.
"شاید داره می میره"
جیانگ با اعتراض نگاهش کرد.
"هی فنشینگ!"
چنگ اخم ریزی کرد.
"اگه چیزیش بشه که تو راحت می شی چرا اعتراض می کنی؟"
جیانگ سرش را به طرفین تکان داد.
"من واسه دشمنمم همچین چیزی نمی خوام چه برسه اون"
فنشینگ اخم کرد.
"چه برسه اون؟ مگه اون چه فرقی با دشمنت داره؟"
جیانگ گیج و کلافه از احساساتش گفت.
"نمیدونم ولش کنین بیاین این چند روزو خوش بگذرونیم. راستش هاشوان برام کلی پول واریز کرده پس می تونیم کلی خوش بگذرونیم "
فنشینگ خوشحال دست هایش را به هم کوبید.
"عالی شد"
جیانگ خندید. بحث هرچه که بود مهم نبود، فنشینگ با شنیدن کلمه ی پول و خوشگذرانی همه چیز را فراموش می کرد.
تمام آن روز را به گشت و گذار در شهر گذراندند و خرید کردند.
در نهایت ساعت یازده شب به خانه برگشتند و هر کدام خسته گوشه ای از خانه افتادند و خوابیدند.
سیاهی محض بود هر چه می دوید به جایی نمی رسید داغی بدنش را حس می کرد .
فریاد زد و کمک خواست.
"یکی کمکم کنه اینجا کدوم جهنمیه؟"
صدای زمزمه هایی در گوشش پیچید. نمی فهمید آن صدا ها چه میگویند. دور خودش می چرخید. سایه های بلندی دورش را گرفتند و زمزمه ها بلند و بلند تر شد. گوش هایش را با دست پوشاند و روی زمین زانو زد اما هنوز هم آن صدا های لعنتی در گوشش می پیچید.
لحظه ای چشمانش را باز کرد که چهره ی غرق در خون هاشوان را دید.
از خواب پرید نفس نفس زنان نشست و به اطراف نگاه کرد.
'اینچه خواب وحشتناکی بود من دیدم؟'
با ضعف بلند شد و به آشپزخانه رفت آب قندی درست کرد و یک نفس سر کشید.
لیوان را همان جا گذاشت نگاهی به فنشینگ که روی کاناپه خوابیده بود انداخت.
بالشتی برداشت و کمی نزدیک فنشینگ روی زمین انداخت.
دراز کشید و به سقف خیره شد.
'یعنی هاشوان الان خوبه؟ چیزیش نشده باشه؟ نکنه کسی بخواد بلایی سرش بیاره یا حتی خودش بخواد بلایی سر خودش بیاره؟ یعنی فردا برم خونه؟'
کلافه چشمانش را بست.
'من نباید نگرانش بشم. هر چی هم بشه به من ربطی نداره'
اما دلش شور می زد.
صبح با سر و صدای فنشینگ از خواب بیدار شد. چشمانش را مالید و سر جایش نشست. صدای کلافه فنشینگ را می شنید.
"الان هیچ کوفتی نداریم "
به بدنش کش داد و از جایش بلند شد. فنشینگ که دید جیانگ بیدار شده گفت.
"بیدارت کردم؟ ببخشید"
جیانگ لبخند مهربانی زد.
"مهم نیست دی دی"
چنگ گفت.
"ببین واسه شکمش چقدر سر و صدا می کنه"
جیانگ خندید اما حرفی نزد. چنگ به فنشینگ اشاره ای کرد.
"می رم یکم چیز میز بخرم واسه صبحونه تو هم انقدر غر غر نکن"
فنشینگ چشم غره ای به چنگ رفت و دست به سینه روی صندلی نشست. چنگ با خنده موهای فنشینگ را بهم ریخت.
"اخم نکن زشت می شی گربه کوچولو"
فنشینگ دست اورا پس زد.
"برو دیگه"
چنگ سرش را تکان داد و از خانه بیرون رفت.
جیانگ به دستشویی رفت و دست و صورتش را آب زد. یاد خواب دیشبش افتاد. هنوز هم کمی نگران بود. باید به هاشوان زنگ می زد؟
از دستشویی بیرون رفت و موبایلش را که روی مبل بود برداشت و به هاشوان زنگ زد.
بعد از چند بوق صدای خواب آلود هاشوان در گوشش پیچید.
"بله؟"
جیانگ آرام گفت.
"شوان گه"
هاشوان هوشیار شد.
"جیانگ! تویی؟ چیشده؟"
جیانگ نگران پرسید.
"حالت خوبه؟ چیزیت که نشده؟ با کسی که دعوا نکردی ها؟ مریض نشدی؟"
هاشوان متعجب از سوال های پی در پی جیانگ گفت.
"نه من خوبم. چیزی شده؟ این سوالا چیه سر صبح می پرسی؟"
جیانگ نمی دانست بگوید یا نه.اما دلش را به دریا زد
"کابوس دیدم"
هاشوان آرام پرسید.
"چه کابوسی؟"
جیانگ با یاداوری دوباره کابوسش تنش لرزید.
"دوست ندارم به یاد بیارمش اما می گم...تو خوابم صورتت زخمی و خونی بود خیلی ترسیده بودم بیدار که شدم همش دلم شور می زد نگرانت شدم"
هاشوان ناخوداگاه لبخندی زد.
"چیزیم نشده نگران نباش"
جیانگ گفت.
"من هنوزم نگرانم. نکنه کسی بخواد بلایی سرت بیاره ها؟ اصلا امروز نرو بیرون...اصلا می شه امروز برگردم؟"
این همه نگرانی اش را در مورد هاشوان درک نمی کرد.
هاشوان زمزمه کرد.
"من فرستادمت پیش دوستات که یکم با آرامش خوش بگذرونی اونوقت یک روز نشده می خوای برگردی؟همون جا بمون و با دوستات خوش بگذرون لازم نیست نگرانم باشی چیزی نمی شه."
جیانگ نفسش را کلافه فوت کرد.
"پس مراقب خودت باش. نیام خونه ببینم زخمی و خونی شدیا"
هاشوان آرام خندید.
"باشه "
جیانگ با شنیدن صدای خنده هاشوان حیرت زده شد.
'الان خندید؟ باورم نمی شه...هیچ وقت نه دیدم و نه شنیدم که بخنده'
هاشوان آرام گفت.
"تو هم مراقب خودت باش"
و تماس را قطع کرد.
جیانگ موبایل را روی مبل انداخت. همان لحظه چنگ به خانه آمد و خرید هایش را روی میز ناهار خوری گذاشت.
با همکاری هم صبحانه شان را حاضر کردند و با شوخی و خنده مشغول خوردنش شدند.
بعد از آن جلوی تلوزیون نشستند و گیم بازی کردند.
ساعت ۲ ظهر شده بود چنگ بدون توجه به اعتراض فنشینگ و جیانگ تلوزیون را خاموش کرد و گفت.
"چند ساعته داریم بازی می کنیم دیگه بسه"
فنشینگ پرسید.
"خب چیکار کنیم؟"
جیانگ ابرویش را بالا انداخت.
"بریم رستوران؟"
فنشینگ با ذوق دست هایش را به هم کوبید.
"عالیه!"
چنگ سرش را به نشانه تاسف تکان داد که فنشینگ بازویش را چسبید و خودش را لوس کرد.
"چنگچنگ جونم غر نزن دیگه بریم"
چنگ هوفی کرد.
"خیله خب باشه"
جیانگ و فنشینگ مثل فشفشه شروع کردند به حاضر شدند. چنگ خندید و با خود فکر کرد.
'اونا واقعا بچه ان'
***
در رستوران نشسته بودند و با خوشحالی غذا می خوردند. فنشینگ گفت.
"این واقعا خوشمزه ترین غذاییه که تو عمرم خوردم"
جیانگ نیشخندی زد.
"چون هیچ پولی از جیبت بخاطرش نرفته"
چنگ خندید و فنشینگ با اعتراض به جیانگ نگاه کرد.
"عه جیانگ!"
جیانگ شانه اش را بالا انداخت.
"دروغ میگم؟ همه اینا از جیب اون هاشوان بیچاره میره بیرون"
فنشینگ گفت.
"بالاخره اون همه اذیتت کرده یکم باید جبران بشه یا نه؟"
جیانگ ابروهایش را با شیطنت بالا انداخت.
"برای من، نه تو"
فنشینگ دوباره با اعتراض جیانگ را صدا کرد.
"جیانگ؟!"
چنگ و جیانگ خندیدند و فنشینگ گفت.
"از وقتی با هاشوان زندگی میکنی خیلی عوض شدیا!"
جیانگ شانه هایش را بالا انداخت.
"دیگه چیکار کنم؟"
چنگ تک خنده ای کرد.
"بیخیال بچه ها غذاتونو بخورین"
فنشینگ نگاهش را از جیانگ گرفت و به غذایش دوخت. احساس خوبی نداشت، حس می کرد جیانگ دوست قدیمی اش را از دست داده. حس می کرد جیانگی که روبرویش نشسته فردی دیگر است.
اشتهایش تقریبا کور شده بود اما به زور غذایش را خورد تا جیانگ و چنگ متوجه حالش نشوند.
خودش هم از حساسیت بیش از حدش که جدیدا دچارش شده بود متنفر بود. نمی خواست بخاطر آن بهترین دوستانش را از دست بدهد بنابراین سکوت کرد و حرفی نزد.
جیانگ بعد از خوردن غذایش گفت.
"بچه ها من می رم دستشویی"
چنگ سرش را تکان داد اما فنشینگ حواسش نبود و نفهمید.
جیانگ به دستشویی رفت. بعد از انجام کارش جلوی آینه ایستاد و دستهایش را شست. در همان هنگام در باز شد و کسی داخل آمد نگاه نکرد اما با شنیدن صدای آشنایی تعجب کرد.
"هی جیانگ!"
سرش را برگرداند و شخصی که صدایش کرده بود را نگاه کرد.
اخم هایش در هم رفت.
"سلام"
خواست از کنار او رد شود و از دستشویی بیرون برود اما بو ون جلویش را گرفت.
"تو هنوزم بخاطر اون حرفام ازم عصبانی ای؟ من که معذرت خواستم"
جیانگ آرام گفت.
"من باید برم"
بو ون پرسید.
"من فقط می خوام یه چیزیو بدونم اونم اینه که واقعا هاشوانو دوست داری؟"
جیانگ نگاهش را به او دوخت و شمرده شمرده گفت.
"من نمی دونم تو چرا انقدر به کارای هاشوان و هر چیزی که به هاشوان مربوط میشه علاقه داری؟ نکنه دوستش داری؟"
بو ون شوکه شد و خندید دستش هایش را به نشانه نه تکان داد.
"نه کی گفته من دوستش دارم من هرکیو دوست داشته باشم اونو دوست ندارم"
جیانگ آرام گفت.
"خوبه پس لطفا بیخیالش شو"
پسر مکثی کرد و سپس آرام گفت.
"تو نمی دونی دلیل اصلی مرگ پدر و مادرت چی بوده نه؟"
جیانگ شوکه نگاهش کرد.
"چی؟"
بو ون آهی کشید.
"تو پسر بیچاره حتی خبر نداری پشت پرده ی مرگ پدر و مادرت کی بوده"
جیانگ شوکه شده بود اما سعی کرد ظاهرش را حفظ کند.
"معلوم هست چی می گی؟"
بو ون سرش را جلو آورد.
"تو راحت به هاشوان اجازه دادی تورو به بازی بگیره...می دونی اون یه آدم بی احساسه هیچ وقت نمی تونه عاشق بشه اون هرگز عاشقت نمی شه جیانگ از خواب غفلت بیدار شو بفهم دور و برت چه خبره"
جیانگ گره ی ابروانش را محکمتر کرد.
"این حرفا رو تمومش کن من باورت ندارم..."
بو ون لبخندی زد.
"مشکلت همینه جیانگ! تو نمی دونی کی راست می گه کی دروغ...تو دقیقا به آدم اشتباهی باور داری"
جیانگ نیشخندی زد.
"به هاشوان اعتماد نکنم به تو اعتماد کنم؟ تویی که اولین باری که دیدمت رفتی رو مخم؟"
بو ون خندید و چشمکی زد.
"من فقط حقایقو گفتم...تو نمیخوای با حقایق روبرو شی برای همینه که اعصابت از دیدن من خورد میشه حرف حق همیشه تلخه"
جیانگ اخمی کرد و گفت.
"ازم چی می خوای؟"
بو ون لبخند ملیحی زد.
"چیز خاصی نمی خوام فقط می خوام باورم کنی نمی خوام هاشوان سر پسری مثل تو بلایی بیاره..."
سرش را کمی جلو برد و چشمکی زد.
"پسر خوشگلی مثل تو بهتره با پسر سادیسمی ای مثل هاشوان نباشه...خیلی حیفی"
جیانگ یک قدم عقب رفت و زمزمه کرد.
"انقدر خودتو بهم نزدیک نکن"
با این که تقریبا بیشتر حرف هایش در مورد هاشوان درست بود باز هم حس خوبی از او نمیگرفت. آرام گفت.
"من می رم"
بو ون کارتی از جیبش درآورد و داخل جیب شلوار جیانگ گذاشت لبخندی زد و ابرویش را بالا انداخت.
"اگر خواستی حقایقو بفهمی فقط کافیه زنگ بزنی"
از کنار جیانگ رد شد از آن جا بیرون رفت.
*****
جیانگ روی کاناپه خانه چنگ نشسته بود. فکرش درگیر بود. افکار زیادی در ذهنش چرخ می زدند. نمی دانست چه کاری باید انجام دهد. نمی دانست چه چیزی درست و چه چیزی غلط است. از طرفی بخاطر حرف های بو ون شک کرده بود و از طرفی فکر می کرد شاید بو ون برای اینکه اورا از هاشوان متنفر کند و ببنشان فاصله بیندازد نقشه ای ریخته تا تقصیر اتفاق هایی که برای او افتاده را گردن هاشوان بیندازد. اما چرا بو ون باید چنین کاری کند؟ شاید او دشمن هاشوان بود؟
با خود فکر کرد.
' بر اساس اون حرفایی که تو مهمونی بهم زد حتما به مشکلی با هاشوان داره...می گفت هاشوان سادیسمی و وحشتناکه هیچ کس نمی تونه ازش خوشش بیاد ولی از نظر من هاشوان هم خوبه هم بد اون کاملا بد نیست می شه گفت خوبیای خاص خودشو داره. چرا باید این حرفا رو بزنه؟ اون حتما با هاشودن دشمنی داره وگرنه چرا باید سعی کنه بین من و هاشوان جدایی بندازه؟ منو هاشوان تازگی ها رابطه مون داره از اون روابط بی دی اس امی در میاد...البته اونقدرا هم بی دی اس امی نبود... خب چرا تقریبا برای من بود...اَه ولش کن...مهم نیست چی بود حالا که رابطه مون بهتر شده این بو ون می خواد گند بزنه به همه چی؟'
نفسش را کلافه فوت کرد که چنگ به شانه اش ضربه ای زد.
"هی چی شده رفیق؟"
جیانگ که از فکر و خیالاتش درآمده بود سرش را تکان داد.
"هیچی فقط تو فکر بودم"
به فنشینگ که ساکت یک گوشه نشسته بود و پوست کنار ناخون هایش را می کند نگاه کرد نگاهش را به چنگ دوخت و لب زد.
"چش شده؟"
چنگ شانه هایش را بالا انداخت. فنشینگ که متوجه آن ها شده بود، بلند شد و لبخندی زد.
"من می رم یکم پیاده روی"
قبل اینکه جیانگ و چنگ جوابی بدهند فنشینگ از خانه بیرون زد.
فکرش مشغول بود، مشغول این که چرا جدیدا آن قدر حساس شده بود نسبت به همه چیز.
آرام قدم بر می داشت و سعی می کرد افکار به هم ریخته اش را سامان دهد.
*********
ساعت یک شب شده بود و فنشینگ هنوز برنگشته بود. نگرانی بند بند وجود جیانگ و چنگ را در بر گرفته بود.
هر چه قدر به موبایل فنشینگ زنگ می زدند جواب نمی داد.
جیانگ با نگرانی نگاهی به چنگ کرد.
"امروز از وقتی از رستوران برگشتیم تو خودش بود تو چیزی بهش گفتی؟"
چنگ ابرو هایش را بالا انداخت.
"نه...شاید از تو ناراحت شده"
جیانگ پرسید.
"برای چی؟"
"یادت نیست دقیقا بعد از اینکه گفت جیانگ تو بعد از زندگی با هاشوان خیلی عوض شدی ساکت شد ؟"
جیانگ که تازه یادش آمده بود آهی کشید.
"من فقط داشتم شوخی می کردم فکر نمی کردم ناراحت بشه"
چنگ گفت.
"نمی دونم چرا ولی جدیدا روحیه اش خیلی حساس شده. سریع ناراحت می شه ولی سعی می کنه چیزی نگه یا بروزش نده. بعضی موقعا ناراحت می شد از دستم ولی هیچی نمی گفت. ساکت یه گوشه می نشست و حرفی نمی زد. اینجوری خیلی بیشتر اذیت می شه من واقعا نگرانشم اون همه چیو می ریزه تو خودش"
همان لحظه در با شدت باز شد و فنشینگ تلو تلو خوران وارد خانه شد. چنگ و جیانگ از جا پریدند و به طرفش رفتند. چنگ او را گرفت و نگاهش کرد.
"هی فنشینگ کجا بودی؟"
فنشینگ لب پایینش را مظلومانه جلو داد با چشمان قرمزش به چنگ نگاه کرد و کشیده گفت.
"هی چنگ!"
چنگ خواست اورا برای دیر آمدنش سرزنش کند که فنشینگ سرش را روی شانه او گذاشت و نفس عمیقی کشید.
"اووووووممم"
دهانش را آرام بست و پلکی زد. جیانگ آرام گفت.
"مست کرده پسره ی احمق".
چنگ به خودش آمد. آرام خم شد و یک دستش را زیر زانو و دست دیگرش را زیر کمر فنشینگ گذاشت و اورا بلند کرد به جیانگ نگاهی انداخت.
"بزارمش رو تخت بخوابه فردا باهاش حرف بزن".
جیانگ سر تکان داد.
فنشینگ خودش را در آغوش چنگ جمع کرد. چنگ اورا محکم تر گرفت و به اتاقش برد روی تخت خواباند و پتو را رویش کشید.
موهای فنشینگ را از روی صورتش کنار زد برای اولین بار به چهره فنشینگ خوب دقت کرد.
'اون خیلی خوشگل و کیوته'
دستش را روی گونه گرم و سرخ فنشینگ گذاشت و آرام نوازشش کرد.
"هیچ وقت اینجوری ناراحت نشو گربه کوچولوی من هر چی تو دلته به من بگو"
فنشینگ چشمانش را باز کرد و به چنگ خیره شد. چیزی در دلش تکان خورد. زمزمه وار گفت.
"می شه ..."
حرفش را خورد و یعد از لحظه ی نگاه کردن به چنگ چشمانش را آرام بست. چنگ کنارش نشست و مشغول نوازش موهایش شد. می دانست بعد از آن کلمه"می شه"دقیقا چه کلمات دیگری قرار بود باشد.
چنگ زمزمه وارانه شروع به خواندن شعری کرد تا فنشینگ راحت بخوابد. شعری که فنشینگ همیشه با آن آرام می شد.
چند دقیقه ای گذشت که جیانگ وارد اتاق شد زمزمه کرد.
"حالش خوبه؟"
چنگ که هنوز موهای فنشینگ را نوازش می کرد زمزمه کرد.
"خوب می شه نگران نباش"
جیانگ همان جا ایستاد و آن دو را نگاه کرد. یک لحظه فقط برای یک لحظه دلش خواست پیش هاشوان باشد. نفس عمیقی کشید و آن فکر را از سرش ببرون کرد. به اتاق رفت و رختخوابش را روی زمین انداخت. همین که سرش را روی بالش گذاشت خوابش برد.
YOU ARE READING
𝚙𝚊𝚒𝚗 𝚘𝚏 𝚕𝚘𝚟𝚎
Fanfiction♡couple: jixuan ♡genre:Romance__smut_angst ♡completed 《دقیقا وقتی که فکرش رو نمی کنی... یکی وارد زندگیت می شه که باعث حال خوبت میشه... آرزو می کنی هیچ وقت از دستش ندی... ولی سرنوشت با خواسته ی دلت همکاری می کنه؟》 *این داستان اولاش فضای دارکی داره ا...