part 17

26 11 2
                                    

چنگ و فنشینگ که از خاته بیرون رفتند هاشوان دوباره به در ضربه زد.
"جیانگ می شه درو باز کنی؟"
جیانگ با بی حسی زمزمه کرد.
"از اینجا برو...نمی خوام کسیو ببینم"

هاشوان دوباره او را خطاب قرار داد.
"جیانگ!...خواهش می کنم باهام حرف بزن"
جیانگ به سردی خندید و گفت.
"من حرفی ندارم"

دوباره خندید، حرف؟ چه حرفی داشت که بخواهد بزند؟ اینکه قاتل عوضی ای بیش نبود؟ این که می خواست یک انسان را بکشد؟ این که او جیانگی نبود که تمام این سال ها می شناخت؟ آن جیانگ ساده و مهربان که دلش نمی آمد حتی به مورچه ای آسیب بزند؟ از چه باید می گفت؟

اینکه خانواده اش او را دزدیده بودند؟ اینکه پدر واقعی اش یک قاتل تمام عیار بود و بدون هیچ احساسی راجع به کشتن آدم ها صحبت می کرد؟ یا شاید باید از این صحبت می کرد که اولین عشق زندگی اش زمانی ارباب جنسی اش بوده و او را تا سر حد مرگ آزار می داده؟

هنوز هم می توانست آن‌ روز ها را به یاد بیاورد. آن روز های سیاه و نحس را.
روزهایی که هاشوان با او مانند یک برده رفتار می کرد.

کتک هایی که از هاشوان نوش جان کرده بود را به خوبی به یاد داشت. حتی هنوز جای بعضی از آن کتک ها روی تنش مانده بود؛ آن کبودی های لعنتی.
هاشوان می دانست ضربه ای که با کمربند روی یک تن فرود می آید چقدر سخت و دردناک است؟

می توانست بفهمد که وقتی آن طور  وحشیانه کسی را به فاک می دهد چقدر وحشت آور و دردناک است؟
آن ها را می فهمید؟
او! جیانگ! چطور توانسته بود دلش را به چنین پسر بی‌ رحم و سنگدلی بدهد؟

باید از چه حرف می زد؟ از اینکه پدر هاشوان در مرگ خانواده او نقش داشتند؟
باید چه می گفت؟ این را می گفت که هر چه بیشتر در زندگی اش کند و کاو می کند با مشکلات و گره های کور بیشتری روبرو می شود که هر چه تلاش می کند نمی تواند بازشان کند؟

باید چه می گفت؟ از چه باید حرف می زد؟
هاشوان با احساس تنگ شدن نفس هایش سرش را به در تکیه داد و سعی کرد آرام باشد.
با خود فکر کرد.
'این آسم لعنتی!'
"جیانگ لطفا باهام حرف بزن"

صدایی از جیانگ نمی آمد، هاشوان هر لحظه نگران تر می شد و نفس هایش تنگ تر.
به قفسه ی سینه اش ضربه زد و آرام نالید‌.
"لطفا"

یقه اش را پایین کشید و سعی کرد آرام نفس بکشد اما نمی توانست.
زانوانش ضعف کرد و روی زمین زانو زد.
پلک هایش را به هم فشار داد و همانطور که قفسه ی سینه اش را می فشرد خس خس کرد.

به جیب هایش چنگ زد تا اسپری اش را بیرون بیاورد اما آن جسم سرد لعنتی را پیدا نمی کرد.
جیانگ با شنیدن صدای خس خس چشمانش را گرد کرد.

از دنیای افکارش بیرون آمد و با سرعت در را باز کرد.
با دیدن هاشوان که پشت در زانو زده، به قفسه ی سینه اش ‌چنگ زده بود و لب هایش به کبودی می رفت وحشت زده شد.

𝚙𝚊𝚒𝚗 𝚘𝚏 𝚕𝚘𝚟𝚎 Where stories live. Discover now