part 4

87 19 3
                                    

هاشوان نگاهی به جیانگ که روی صندلی نشسته بود و با دقت به برگه های طراحی او نگاه می کرد انداخت.
جیانگ با کنجکاوی‌ هاشوان را نگاه کرد.
"اینو خودتون طرح کردین؟"
هاشوان بی حرف سرش را تکان داد.
جیانگ لبخند ذوق زده ای زد.
"این ماشین خیلی خوشگله، تولید شده؟"
هاشوان سرد گفت.
"هنوز نه! بابام‌ می گه مشکل داره"
جیانگ ناخودآگاه اخمی کرد.
"واقعا؟ یعنی قرار نیست تولید بشه؟"
هاشوان نگاهش را از جیانگ که انگار کشتی هایش غرق شده بود گرفت.
"احتمالا نه! کلا پدرم طراحی های منو قبول نمی کنه...میگه تو قراره رئیس این کمپانی بشی نه طراحش"
جیانگ لب پایینش را جلو داد و در حالی که با حسرت به ماشین طراحی شده نگاه می کرد زیر لب زمزمه کرد.
"چقدر بد!"
هاشوان  نگاهش را به جیانگ که با حسرت به طراحی نگاه می کرد انداخت‌ و لبخند کجی زد.
پس از لحظه ای کوتاه لبخندش را جمع کرد و گفت.
"چند ساعته اینجاییم میخوای بریم تو شرکت یه گشتی بزنیم؟"
جیانگ با خوشحالی سرش را تکان داد.
"آره"
هاشوان با خودش فکر کرد.
'اصلا انگار نه انگار دیروز اون همه کتکش زدم. چطور میتونه انقدر خوب باشه؟'
ابروهایش را بالا انداخت.
"پس بلند شو بریم"
همراه جیانگ از اتاق خارج شدند. منشی هاشوان به طرفشان آمد که هاشوان اشاره ای به او کرد.
"می ریم یه گشتی بزنیم "
منشی تعظیم کوچکی کرد.
"باشه قربان "
هاشوان راه افتاد و جیانگ هم به دنبالش. جاهای مختلف شرکت را بازدید کردند. در آخر به طبقه پایین رفتند که استخری بزرگ و عمیق در آن بود جیانگ با ذوق هاشوان را نگاه کرد.
"شرکتتون استخرم داره"
هاشوان نگاهی به جیانگ انداخت.
"آره ...شنا دوست داری؟"
جیانگ آهی کشید.
"دوست دارم ولی بلد نیستم"
هاشوان متعجب پرسید.
"واقعا بلد نیستی؟"
جیانگ‌ با مظلومیت سرش را تکان داد.
"آره"
 خانواده ی جیانگ همیشه  فقیر بودند و پول فرستادن او به کلاس شنا را نداشتند. اما جیانگ همیشه عاشق شنا کردن بود.
تلفن هاشوان زنگ خورد. نگاهی انداخت. ژو شوان بود.
ریجکت کرد اما چند لحظه بیشتر نگذشته بود که ژو شوان دوباره به او زنگ زد. هاشوان مجبور شد جواب دهد. می دانست اگر جواب نمی داد‌ ژو شوان هزار بار هم که شده زنگ می زد تا هاشوان جواب دهد. هاشوان تماس را برقرار کرد و غرید.
"چی می خوای؟"
به جیانگ ‌نگاهی انداخت اما جیانگ‌ بی تفاوت به استخر نگاه می کرد. ژو شوان با صدای نازکش گفت.
"اومدم شرکت. تو دفترتم میخوام ببینمت "
هاشوان غرید.
"کی گفت بیای؟...از دست تو! همون جا وایستا الان ‌میام"
به جیانگ اشاره ای کرد.
"همین جا بمون زود میام "
جیانگ ‌سرش را تکان داد که هاشوان با قدم های بلند از او دور شد. جیانگ ‌با خود فکر کرد.
'یعنی کی بود ؟'
سرش را تکان داد.
"به من چه اصلا"
با کمی‌ فاصله از لبه ی استخر شروع به قدم‌ زدن کرد. چند لحظه بعد صدای قدم هایی را شنید. فکر کرد هاشوان آمده. برگشت اما با دیدن دختری که به سمتش می آمد تعجب کرد. همان دختری بود که در پارتی از او پرسیده بود دوست پسر هاشوان است یا نه؟
دختر روبرویش ایستاد.
"تو جیانگی؟"
جیانگ متعجب جواب داد.
"آره"
مگر اورا نمی‌ شناخت؟ چند بار باید خودش را معرفی می کرد؟ شاید آن دختر فراموشی گرفته بود؟
دختر گفت.
"دوست پسر شوانی درسته"
جیانگ با تردید جواب داد
"آره"
سوال های تکراری! دلش می‌خواست از آن جا برود.
دختر یک ‌قدم ‌جلوتر آمد که جیانگ یک قدم عقب رفت. دختر سرش را جلو برد و زمزمه کرد.
"منتظر باش که پدرتو در بیارم"
جیانگ حیرت زده شد.
"مگه‌ چیکار کردم؟"
دختر پوزخندی زد.
"یعنی نمی دونی؟ شوانو از من دزدیدی"
جیانگ با حیرت ‌گفت.
"من این کارو نکردم "
دختر عصبی شد.
"شوان دوست پسر من بود. قرار بود باهم ازدواج کنیم. اما یهو گفت من دوست ‌پسر دارم و تورو آورد وسط "
جیانگ چشم ‌غره ای به او رفت.
"تقصیر من‌ چیه خب؟"
دختر عصبی گفت.
"تقصیر تو اینه وارد زندگی شوان شدی و اونو ازم‌ گرفتی"
جیانگ فکر کرد.
'چه چرت و پرتایی میگی دختر نمی دونی این شوان جونت چقدر منو عذاب می ده'
اما به جایش نگاه جدی اش را به دختر دوخت.
"تقصیر من نیست ‌که هاشوان منو دوست داره‌. دوست داشتن زورکی نیست که بخوای زورش کنی تو رو دوست داشته باشه"
دختر از عصبانیت قرمز شد و فریاد زد.
"خفه شو"
جیانگ‌ را محکم هل داد. جیانگ تعادلش را از دست داد و داخل استخر افتاد. در حالی که وحشت زده  دست و پا می زد، فریاد می زد و کمک می خواست. دختر فریاد زد.
 "همون جا بمیر"
جیانگ داخل آب فرو رفت. با دست و پا زدن سعی می کرد بالا بیاید اما نمی توانست. آب وارد شش هایش شد. حرکت دست و پاهایش نیز آرام و آرام تر شد. ضعف تمام بدنش را در بر گرفت. چشمانش را بست. منتظر مرگ بود اما ناگهان حس کرد کسی اورا در آغوش گرفته و رو به بالا شنا می کند‌. چند لحظه بعد حس کرد از آب خارج شدند. آن فرد او را روی زمین گذاشت و به او تنفس مصنوعی داد.
جیانگ شروع به سرفه کردن کرد. آب با شدت از شش هایش خارج شد. احساس می کرد گلویش می سوزد. فردی که نجاتش داده بود به گونه های او ضربه می زد.
"جیانگ ..هی جیانگ ‌بیدار شو...چشماتو باز کن جیانگ"
جیانگ‌ باز هم سرفه کرد. مرد کمرش را مالید.
"بیدار شو"
جیانگ به سختی چشم هایش را باز کرد دیدش تار بود مرد گفت.
"هی جیانگ"
یک لحظه دیدش واضح شد توانست چهره ی هاشوان را تشخیص دهد اما چیزی در چشم های هاشوان دید که حیرت زده شد. نتوانست بیشتر از آن فکر کند زیرا چشم هایش سیاهی رفت و دیگر چیزی نفهمید.
***********
هاشوان به چهره ی رنگ ‌پریده ی جیانگ که ماسک اکسیژنی رویش بود نگاه کرد. احساساتی را که وقتی فهمید جیانگ در آب افتاده به یاد آورد. بدون هیچ فکری داخل آب پریده بود تا جیانگ را نجات دهد. وقتی به او تنفس مصنوعی می داد ترس از دست دادن جیانگ قلبش را مچاله می کرد و وقتی جیانگ ‌چشم‌هایش‌‌ را باز کرد حس کرد بار سنگینی از روی دوشش برداشته شد. دستش را در موهایش فرو و با خود فکر کرد.
'چرا اون موقع انقدر اذیت شدم؟ جیانگ آدم خاصی برای من نیست. ولی چرا اون موقع انقدر نگران و ناراحت بودم؟ چرا قلبم داشت از جاش در می اومد؟ اون حسای مسخره چی بود؟'
وقتی قبل از آن اتفاق به دفترش رفت با جای خالی ژو شوان‌ مواجه شد.
از منشی اش پرسید.
"خانومی که اومده بود اینجا کجاست؟"
و منشی هم جواب داد.
"اومدن اینجا و بعد سریع رفتن "
حس کرد باید سریع به استخر برگردد. دلش شور می زد. وقتی برگشت ژو شوان با پوزخندی روی لبش از کنارش رد شد. بدون اینکه حتی توجهی به هاشوان بکند.
هاشوان فهمید اتفاقی افتاده. سریع وارد آنجا شد و متوجه نبودِ جیانگ شد. از آبی که وسط استخر قل قل می کرد ماجرا را فهمید و بدون هیچ شکی داخل آب پرید تا جیانگ را نجات دهد. اما چرا؟ چرا باید خودش را برای نجات یک برده جنسی به زحمت می انداخت؟ چیزی که زیاد بود از این پسرها بودند اما چرا جیانگ برایش انقدر مهم بود که نجاتش داد؟
یک روز کامل شده بود که جیانگ بیهوش بود. دکتر گفته بود  به احتمال زیاد وارد کما شود و این هاشوان را می ترساند. امیدوار بود که جیانگ ‌به این مرحله نرسد.
موهای جیانگ را نوازش‌کرد. هنوز هم سر درگم‌ بود. نمی دانست که از احساساتش چه چیزی را باید برداشت کند؟ او که امکان نداشت عاشق این پسر شده باشد امکان داشت؟ نفس را کلافه فوت کرد.
نگاه آخرش را به جیانگ انداخت. از اتاق بیرون رفت و از بیمارستان خارج شد. باید درس درست و حسابی ای به ژو شوان  می داد.
***********
جیانگ چشمانش را باز کرد. حس کرد ماسکی روی صورتش است. به اطراف نگاه کرد.
مغزش تازه شروع به تحلیل کرده بود.
'اینجا بیمارستانه'
یادش آمد که چه اتفاقی افتاده بود. آن دختر اورا به داخل آب هل داده و هاشوان هم اورا نجات داده بود. نگاه آخر هاشوان را به یاد می آورد، نگاهی پر از نگرانی. جیانگ ‌هنوز هم بخاطر آن نگاه حیرت زده بود. فکر نمی کرد هیچ گاه به جز آتش خشم و گودال سیاه و سرد درون چشم های اربابش چیز دیگری ببیند. اما آن لحظه نگاه هاشوان متفاوت با نگاه های همیشگی اش بود. به اطراف نگاه کرد. با دیدن هاشوان که کنار تختش روی صندلی خوابیده بود حیرت زده شد.
خواست بنشیند اما نتوانست. هاشوان بخاطر سر و صدایی که او ایجاد کرده بود بیدار شد. به جیانگ ‌نگاه کرد. سریع بلند شد و کنار او ایستاد.
"بیدار شدی! خوبی؟ درد نداری؟ چیزی ‌نمی خوای؟"
خودش هم از سوال هایی که با آن سرعت پرسیده بود تعجب کرد. جیانگ به او ‌نگاه کرد. ماسکش را پایین ‌آورد و با صدای خش داری زمزمه کرد.
"آب"
هاشوان سریع از یخچال گوشه اتاق بطری آبی درآورد. بازش کرد و به جیانگ داد. جیانگ تشکر کرد. آب را گرفت و کمی‌نوشید.
هاشوان بطری را از او گرفت.
"چیز دیگه ای نمی خوای"
جیانگ با مظلومانه ترین حالت ممکن‌ به هاشوان‌ نگاه کرد.
"می شه بریم‌ خونه من از بیمارستان متنفرم"
هاشوان‌ به چشمان مظلوم‌ او نگاه کرد. دلش نرم شد.
"ببینم ‌چی ‌می شه"
جیانگ آستین او را گرفت و التماس کرد.
"خواهش‌ می کنم گه‌ گه"
دل هاشوان لرزش ضعیفی گرفت. نفسی کشید و زمزمه‌ کرد.
"باشه میگم‌ مرخصت کنن"
جیانگ لبخند غمگینی زد.
"ممنون"
هاشوان دستانش را در جیبش فرو کرد و از اتاق خارج شد.
********
وقتی به خانه رفتند هاشوان جیانگ را تا اتاقش همراهی کرد و اورا روی تخت خواباند.آرام زمزمه کرد.
"خوب استراحت کن"
جیانگ لبخند تلخی زد.
"چشم"
هاشوان از اتاق بیرون رفت. همانجا پشت در ایستاد. دستش را روی قفسه سینه اش گذاشت. چه اتفاقی داشت برایش می ‌افتاد. چرا غم داخل چشم های جیانگ اذیتش می کرد؟
این چه وضعی بود که برای خودش درست کرده بود؟ چرا آن‌ پسر انقدر برایش مهم شده بود؟ چرا هر لحظه دلش بخاطر جیانگ‌ به لرزه در می آمد؟
به اتاقش رفت. برای رهایی از احساسات و افکارش دفتری را برداشت و شروع به نوشتن کرد.
جیانگ چشمانش را بست. می خواست بخوابد اما دائم چشم های نگران هاشوان جلوی چشمش می آمد. رفتار های هاشوان بعد از افتادنش در آب نیز مانند برخی دیگر از رفتار هایش برای جیانگ‌ گیج کننده بود.
فکر می‌کرد چرا هاشوان چنین شخصیت ضد و نقیضی دارد؟
هر چه که فکر می کرد کمتر به نتیجه می رسید.
آن قدر فکر و خیال کرد که نهایتا خوابش برد.
********
هاشوان از خواب پرید. دوباره آن کابوس های لعنتی همیشگی اش به سراغش آمده بودند. نگاهی به ساعتش کرد. ساعت دو بامداد بود. بلند شد و به آشپزخانه رفت. یک لیوان آب خورد. نفس عمیقی کشید و به در اتاق جیانگ‌ نگاه کرد.
فکر کرد برود و به جیانگ سری بزند.
به طرف اتاق جیانگ رفت. در را آرام باز کرد و کنار تخت جیانگ ایستاد. حس‌کرد نفس های جیانگ نا منظم است. کنارش روی تخت نشست  و دستش را روی گونه جیانگ گذاشت. صورتش خیس عرق بود و اجزای  چهره اش در هم‌ می‌ رفت.
'حتما داره کابوس میبینه'
خواست او را بیدار کند اما همان لحظه جیانگ با فریاد خفه ای از جا پرید. بدنش شروع به لرزیدن کرد و در خودش جمع شد. هاشوان دستش را آرام روی شانه جیانگ گذاشت که جیانگ با ترس از جا پرید.
هاشوان سریع گفت.
"منم هاشوان "
نگاه جیانگ روی اجزای چهره هاشوان دو دو می زد. هنوز هم‌ می لرزید. بغض بزرگی گلویش را گرفته بود. حس‌ می کرد در حال خفه شدن است. دست لرزانش را روی گلویش گذاشت و سعی کرد نفس بکشد. هاشوان نگران دستش را پشت جیانگ گذاشت و کتفش را مالید.
"چیزی نیست فقط‌ خواب بود. نفس بکش آروم نفس‌ بکش از چیزی نترس "
جیانگ سعی می کرد آرام ‌باشد اما نمی توانست. قفسه ی سینه اش خس خس می کرد و این باعث نگرانی هاشوان شده بود. از روی اضطراب زیادش نفهمید چه می کند. سیلی محکمی به صورت جیانگ زد که بغض جیانگ ترکید و اشک روی گونه هایش سرازیرشد. توانست نفس بکشد و ذره ای اکسیژن را وارد شش هایش کند.
هاشوان نفس راحتی کشید. نا خودآگاه و بدون هیچ فکری دستش را پشت گردن جیانگ گذاشت و او را به آغوش کشید موها و کتف جیانگ را نوازش می کرد اما حرفی‌ نمی زد. حال جیانگ آن قدر بد بود که حتی دل از جنس سنگ هاشوان را نیز آب کرده بود.
جیانگ با دستان لرزانش هودی هاشوان را فشرد.
اشک ریخت و اشک ریخت. یاد آوری کابوسش دوباره لرزه به تنش می انداخت و سیل اشک هایش را شدید تر می کرد. چند لحظه بعد  آرام از هاشوان جدا شد با چشم های قرمز و خیس از اشکش به او خیره شد و زمزمه کرد.
"مرگ پدر و مادرم ....بدترین صحنه ی عمرم بود و امشب دوباره دیدمش دوباره و دوباره تکرار می شد..."
هق هق کرد.
"نتونستم کاری کنم...نتونستم نجاتشون بدم..."
دوباره اشک از چشم هایش فرو ریخت.
"اونا جلوی چشمام مردن گه‌‌ گه
و من نتونستم....نتونستم....من ...تقصیر ...من..."
هاشوان با ناراحتی ای که نمی توانست کنترلش کند صورت جیانگ را میان دستانش قاب گرفت و اشک هایش را با انگشت شصتش پاک کرد.
"تقصیر تو نبود جیانگ تقصیر تو نبود "
جیانگ هق هق کرد.
"اونا مادر و پدرمو کشتن ...من ...نتونستم..."
هاشوان موهای جیانگ‌ را که روی چشمانش ریخته بود کنار زد و دوباره صورتش را میان دستانش گرفت.
"خودم‌ می کشمشون. هر کی که پدرمادرتو کشتن رو می کشم هیچی تقصیر تو نیست جیانگ باشه؟"
جیانگ خودش را در آغوش هاشوان انداخت و هق هق کرد.
هاشوان کمر  و موهای اورا نوازش کرد و زمزمه کرد.
"چیزی نیست آروم‌ باش فقط یه کابوس بود باشه؟ آروم ‌باش"
جیانگ آن قدر در آغوش هاشوان گریه کرد که خواب آلود شد.
هاشوان آرام اورا روی تخت خواباند. خواست به اتاق خودش برود اما جیانگ آستینش را گرفت. با چشم های خمارش به او نگاه کرد.
"می شه پیشم بمونی؟"
هاشوان به چشم های مظلوم جیانگ خیره شد.
"می مونم همین جا پیشت. نترس"
جیانگ تا لحظه ای که هاشوان کنارش خوابید آستنیش را رها نکرد. همین که هاشوان کنارش دراز کشید و سرش را روی بالشت گذاشت، دستانش را دور بازوی او حلقه کرد، سرش را روی شانه هاشوان ‌گذاشت و چشمانش را بست.
هاشوان حس عجیبی داشت‌. در آن لحظه دوست داشت هر کسی که باعث شده بود جیانگ آن‌ قدر عذاب بکشد را نابود کند. حتی خودش را.‌ در آن لحظه حس کرد دوست دارد مراقب جیانگ باشد و از او حفاظت کند.
برعکس تمام طول عمرش  که به سختی خوابش می برد. در آن لحظه  که سر جیانگ روی شانه اش بود و دستانش دور بازوی او حلقه شده بود، آرامش عجیبی داشت. آرامش عجیبی که فکر می‌ کرد باعثش وجود جیانگ است. و آن آرامش باعث شد به سرعت به خواب عمیقی فرو رود.
صبح که چشمانش را باز کرد، جیانگ ‌را دید که معصومانه خودش را در آغوش او جمع کرده. لبخند کوچکی روی لبانش نشست. هنوز می توانست رد اشک های خشک شده را روی گونه های جیانگ ببیند.
دستش را آرام‌ به سمت صورت جیانگ دراز کرد. فقط یک‌ سانتی متر  با صورت جیانگ فاصله داشت که به خودش آمد.
'داری چیکار می کنی هاشوان؟'
دستش را سریع پس کشید. نباید به خودش اجازه می داد به این پسر احساسی پیدا کند.
بلند شد و به اتاقش رفت. با خودش درگیر بود. دوست نداشت اجازه بدهد جیانگ دلش را به دست آورد. اما این احساسات عجیب و غریب که تازگی ها حس می کرد برایش عامل خطر محسوب می شد.
او باید همان هاشوان سرد و سنگدل همیشگی باقی می ماند. نباید نقطه ضعفی پیدا می کرد. او خوب می دانست که عشق بزرگ ترین نقطه ضعف انسان است‌.
مشت محکمی به دیوار کوبید.
"چرا آخه ؟ چرا باید اینطور بشه؟"
صدای جر جر در آمد سرش را برگرداند جیانگ را دید که با موهایی به هم ریخته و چشمانی خمار آنجا ایستاده بود. چشمش را با یک دست مالید و خواب آلود زمزمه کرد.
"شوان گه ؟چیزی شده؟"
هاشوان لرزشی را در دلش حس کرد. عصبی از این حس فریاد زد.
"از جلو چشمام دور شو"
جیانگ وحشت زده در را بست.
هاشوان نفس عمیقی کشید و موهایش را کلافه بالا داد.
"من نمی خوام عاشق کسی بشم نمیخوام "
جیانگ پشت میز ناهار خوری نشسته بود. بعد از فریاد هاشوان خواب به کلی از سرش پرید وقتی هاشوان بلند شد و از اتاقش بیرون رفت بیدار شد او هم بلند شد و به طرف اتاق هاشوان رفت می خواست به خاطر دیشب از او معذرت خواهی کند اما با دیدن هاشوان که به نظر عصبی و سردرگم‌ میرسید معذرت خواهی اش را خورد و به جایش پرسید چیزی شده؟
'یعنی از چی ‌انقدر عصبی شد که اونجوری سرم داد زد؟ مگه چیکار کردم؟'
خودش جواب خودش را داد.
' از این‌ آدمای دوقطبیه نه به دیشب که انقدر مهربون بود نه به الان که بیخودی سرم داد کشید'
 یوان‌ یوان وارد آشپزخانه شد که جیانگ خوشحال نگاهش کرد.
"سلام ‌دختر تا حالا کجا بودی این‌ چند وقته نبودی اینجا؟"
یوان‌ یوان لبخند شیرینی زد.
"مادرم مریض بود پیش مادرم‌ بودم"
جیانگ نگران شد.
"الان مادرت خوبه؟"
یوان ‌یوان به چشمان ‌جیانگ نگاه و زمزمه کرد.
"خیلی بهتر شده"
جیانگ لبخندی زد.
"خیلی خوبه"
یوان‌ یوان آرام‌ گفت.
"براتون صبحونه آماده میکنم"
جیانگ با همان لبخند شیرینش زمزمه کرد.
"ممنون"
یوان یوان  هر از گاهی زیر چشمی جیانگ‌ را نگاه می کرد.
صبحانه را آماده کرد و روی میز چید.
"نوش جونتون"
جیانگ با لبخند سرش را تکان داد. هاشوان با چهره ای که معلوم بود عصبانی است وارد آشپزخانه شد. یوان‌یوان نگاهش کرد.‌
"براتون صبحونه آماده کردم رئیس "
هاشوان سرد دستش را تکان داد‌.
"می تونی بری"
یوان‌ یوان تعظیمی‌کرد و از آشپزخانه بیرون رفت. جیانگ سرش را چند درجه پایین تر برد که نگاهش به چشم های برزخی هاشوان نیافتد. به خوردن صبحانه اش ادامه داد نمی دانست چرا هاشوان از صبح انقدر عصبی بود؟ شاید بخاطر دیشب بود. شاید بخاطر او نتوانسته بود خوب بخوابد. حالا زده بود به مخش و مخش تاب برداشته بود.
جیانگ آرام‌ نگاهش را به هاشوان که داشت صبحانه اش را می خورد دوخت.
"بخاطر دیشب معذرت می خوام "
دست های هاشوان بی حرکت شد لقمه هنوز در دهانش بود. با چشم های سردش به جیانگ خیره شد. جیانگ ترسیده گفت.
"دیشب اذیتتون کردم من..."
هاشوان لقمه اش را قورت داد و تقریبا فریاد زد.
"ساکت شو "
بدن جیانگ از بلندی فریاد هاشوان تکانی خورد. دهانش را بست و سرش را پایین انداخت. هاشوان فریادی زد که تن‌ جیانگ‌ را لرزاند.
"بهت نگفته بودم خوشم‌ نمیاد از کسی مراقبت کنم؟نگفته بودم خوشم نمیاد پسر ضعیفی باشی؟ اونوقت دیشب های های گریه میکردی تو بغل من! تو اصلا پسری؟"
سر جیانگ با هر کلمه ای که از دهان هاشوان بیرون‌ می آمد پایین تر می رفت. آرام و مظلومانه زمزمه کرد.
"ببخشید"
دل هاشوان لرزید. دوست داشت خودش را بزند. جیانگ آنقدر آرام و مظلوم‌ بود که دلش را به آتش کشیده بود. کلافه چاپستیک را به میز کوبید. بلند شد از خانه بیرون رفت و در را پشت سرش محکم‌ کوبید. اشتهای جیانگ به کل کور شد. دیگر نتوانست چیزی بخورد.دیگر تحمل کردن رفتار های هاشوان برایش سخت شده بود.
از پشت میز بلند شد. یوان ‌یوان را دید که به‌ سمتش می آمد. یوان یوان نگران نگاهش کرد.
"حالتون خوبه؟"
جیانگ مهربانانه زمزمه کرد.
"خوبم ‌نگران نباش"
یوان‌ یوان به یک قدمی‌ جیانگ نزدیک ‌شد.
"از دست رئیس خیلی عذاب می کشین نه؟"
جیانگ نگاهش را از او گرفت.
"باید تحمل کنم ...کار دیگه ای نمیتونم انجام ‌بدم"
یوان ‌یوان آرام‌ گفت.
"هر موقع ناراحت بودین و کسیو نداشتین باهاش حرف بزنین من هستم میتونین با من صحبت کنین"
جیانگ لبخندی زد.
"باشه ...ممنون"
یوان‌ یوان با لبخند خجالتی سرش را تکان داد. از کنار جیانگ رد و مشغول جمع کردن ظرف ها شد. جیانگ به اتاقش رفت و روی تخت دراز کشید. با خود فکر کرد.
'این یوان ‌یوان چه دختر مهربون و خوبیه. خیلی کیوت و بامزه هم هست....اگر گیر هاشوان نمی افتادم دوست داشتم با دختری مثل یوان‌ یوان باشم.'
او حدود دوسال پیش فهمیده بود که بایسکشوال است. هم به پسر ها علاقه داشت و هم به دختر ها. اما بخاطر خیلی از مسائل ترجیح می داد با یک دختر باشد تا با یک پسر.
اما نمی دانست که آخر گیر پسری مانند هاشوان خواهد افتاد.
هوفی کرد، موبایلش را برداشت و سریالی که خیلی وقت بود دلش میخواست نگاه کند اما وقت نمی کرد را دانلود کرد تا هر وقت بیکار بود نگاهش کند.
چند ساعتی گذشت و جیانگ مشغول تماشای سریالش شد تا به هاشوان و رفتار ضد و نقیضش فکر نکند.
صدای تق تق در آمد. جیانگ بیخیال گفت.
"بله؟"
صدای یوان یوان آمد.
"میتونم بیام تو؟"
جیانگ از حالت دراز کش در آمد و نشست.
"بیا تو"
در باز شد و یوان یوان وارد اتاق شد. سرش را پایین انداخت.
"من دارم از اینجا می رم"
چشم‌های جیانگ‌ گرد شد.
"چی؟ چرا؟"
یوان یوان‌ نگاه غمگینش را به جیانگ دوخت.
"رئیس منو اخراج کردن"
جیانگ از روی تخت بلند شد.
"چرا باید اخراجت کنه؟ مگه کاری کردی؟"
یوان یوان زمزمه کرد.
"خودمم نمی دونم فقط بهم زنگ زد و گفت اخراجم"
جیانگ سرش را پایین انداخت و روی تخت نشست. انتظار این را نداشت که هاشوان یوان یوان را اخراج کند .اگر یوان یوان می‌رفت چه کسی برایشان غذا درست می‌کرد؟
لبخند محوی زد و گفت.
"باشه...مراقب خودت باش یوان یوان."
یوان یوان لبخندی زد و خجالتی جیانگ ‌را نگاه کرد.
"می تونم صفحه وی چتتو داشته باشم؟"
جیانگ لبخندی زد و موبایلش را روشن کرد کد کیو آر وی‌ چتش را آورد.
یوان یوان جلو رفت و کد کیو آر صفحه ی وی چت جیانگ را اسکن کرد .
عقب رفت و تعظیمی کرد.
"مراقب خودتون باشین و خوب غذا بخورین"
جیانگ لبخندی زد و اورا تا خارج از خانه بدرقه کرد.
وقتی یوان یوان سوار تاکسی شد و رفت جیانگ سلانه سلانه وارد خانه شد و در را بست .
نگاهی به خانه انداخت. برای اولین بار دقت کرد.  آن جا خانه ی بزرگی‌ بود.
همه جا کاغذ دیواری کرمی زده شده بود. پذیرایی بزرگی که وسطش چند مبل و کاناپه به رنگ کرمی و قهوه ای بود.
تلوزیون بزرگ و هوشمندی هم به دیوار روبروی مبل ها وصل شده بود.
جیانگ از وقتی آنجا بود ندیده بود که آن تلوزیون روشن شود.
دقیقا روبروی اتاق او آشپزخانه بود. آشپزخانه ای مدرن با آخرین و مدرن ترین لوازم ها.
اتاق هاشوان ته پذیرایی  و بسیار بزرگتر تر از اتاق جیانگ بود.
جیانگ آهی کشید و خودش را روی کاناپه ای انداخت.
"هاشوان خیلی پولداره! ولی اصلا آدم درست و حسابی ای نیست. اصلا معلوم نیست که دقیقا چه شخصیتی داره! هی عوض میشه! یه لحظه خوبه یه لحظه بد."
نگاهی به تلوزیون انداخت و با خود فکر کرد.
'اصلا کنترل این تلوزیون کجاست؟'
نگاهی به اطرافش کرد. کنترل تلوزیون دقیقا روی یکی از مبل ها افتاده بود.
دستش را دراز کرد. کنترل را برداشت و تلوزیون را روشن کرد.
مثل اینکه فلشی به تلوزیون وصل بود. زیرا تلوزیون به صورت خودکار وارد پوشه های فلش شده بود.
کنجکاوی به جیانگ غلبه کرد. یکی یکی وارد پوشه ها شد و داخلشان را نگاه کرد‌. اما همه شان مربوط به کار های هاشوان، شرکت و طراحی هایش بودند.
جیانگ‌ رسید به آخرین پوشه. نامی نداشت و تنها برای نامش سه نقطه ای نوشته شده بود‌. با کنجکاوی روی پوشه کلیک کرد و واردش شد.
پر از عکس بود. روی اولین عکس کلیک کرد.
داخل عکس دو پسر جوان  بودند. جیانگ مطمئن بود که یکی شان هاشوان است.
با این که در آن عکس نوجوان بود اما چهره اش تغییر زیادی نکرده بود.
اما پسر دیگر را نمی شناخت. بیخیال عکس ها را رد کرد. همه شان همان دو پسر بودند. هاشوان و پسری که برای جیانگ ناشناخته بود.
اما مورد عجیبی که در مورد تمامی آن عکس ها وجود داشت این بود که هاشوان در آن عکس ها پر از انرژی بود. هاشوان آن عکس ها می شد گفت به جز چهره اش هیچ شباهت دیگری با هاشوانی که جیانگ شناخته بود نداشت.
هاشوان جوانی که در آن عکس ها بود سرزنده، پر انرژی و چشم هایش پر از گرما و مهربانی بود. اما هاشوانی که جیانگ شناخته بود پسری سنگدل ، بی رحم و سرد بود. او می توانست چشم های یخی هاشوان را همان لحظه با کیفیت بالا تصور کند. آن‌ چشم ها برای جیانگ فراموش نشدنی بودند.
از پوشه های فلش در آمد و مشغول عوض کردن کانال های تلوزیون شد تا به کانال مورد علاقه اش رسید.
سریال 《باغ شهاب سنگ》 در حال پخش بود.
لبخندی زد و مشغول تماشای آن قسمت شد. از بخت بد جیانگ دقیقا قسمتی بود که شانسای و دائو مینگ سی از هم‌ جدا شده بودند. دائو مینگ سی، شانسای را از خانه بیرون انداخته بود و شانسای در حالی که از خانه خانواده ی دائومینگ سی بیرون می رفت ، آرام‌ آرام‌اشک می‌ ریخت.
جیانگ آهی کشید.
"این مثلا یه سریال طنزه! اونوقت من دقیقا به امید اینکه اینو ببینم و یکم ‌روحیه ام عوض شه دارم نگاش می کنم. یهو می‌بینم که عه! این دو تا مجبورن از هم جدا شن و هر کدومشون دارن واسه خودشون عذاب می‌ کشن و گریه می کنن. من‌همینجوریشم غمگین و ناراحت هستم"
نفسش را کلافه بیرون داد و تلوزیون را خاموش کرد.
"از این فیلما هم‌ چیزی عاید من نمیشه"
 به طرف اتاق هاشوان رفت و پشت در ایستاد. دستش را روی دستگیره در گذاشت. با تردید در را باز کرد و از همان جا نگاهی دوباره به اتاق هاشوان انداخت. اتاق هاشوان خیلی بزرگتر از اتاق او بود. تفاوت اتاق هاشوان با بقیه ی قسمت های خانه دیوار های خاکستری و مشکی رنگش بود.
جیانگ‌ نمی دانست که چرا هاشوان رنگ دیوار های اتاق خودش را متفاوت از قسمت های دیگر خانه اش انتخاب کرده. آن هم رنگ های خاکستری و مشکی.
چشم‌ هایش را در حدقه چرخاند و زمزمه کرد.
"هاشوان کدوم قسمت از شخصیتش معلومه که اینش معلوم باشه. تازه الان می فهمم چرا آقای کیم‌ می گفت《هیچ‌ کس نمی فهمه توی سر رئیس چی می‌گذره》"
هاشوان واقعا عجیب و غریب و نا شناخته بود.همان لحظه امکان داشت هاشوان وارد خانه شود. اما حدس این که قرار است چه رفتاری داشته باشد برای جیانگ سخت  بود.
وارد اتاق شد و به سمت کاناپه ی کنار پنجره رفت. چند قدم آن طرف تر میز کار هاشوان بود که به دیوار چسبانده شده بود.
روی میز مشکی رنگ دستی کشید. لپ‌ تاپ‌ روی میز اورا وسوسه می کرد.
اما جیانگ با قدم‌ برداشتن به سمت تخت بزرگ‌ و دونفره ی هاشوان با آن وسوسه مبارزه کرد.
روی تخت نشست و به ملحفه ها دست کشید.حتی تخت هاشوان هم‌ رنگ ‌مشکی داشت. شاید هاشوان می خواست این را نشان دهد که چقدر دنیایش تیره و تار است. همانطور که روی تخت نشسته بود تمامی رفتار های ضد و نقیض هاشوان را به یاد آورد. سکس های وحشیانه اش، بد اخلاقی هایش، کتک زدن هایش، سرد بودن هایش. اما هاشوان به او اهمیت نیز می داد، به گونه ای حواسش به جیانگ بود. او به روش خود از جیانگ مراقبت و حمایت می‌کرد.
شب قبل را به خوبی یادش می آمد. مگر می توانست حرف های هاشوان را از یاد ببرد. هاشوان برای اینکه اورا آرام کند گفته بود که او هیچ تقصیری ندارد. حتی گفته بود کسانی را که پدر و مادر جیانگ را کشته اند خواهد کشت.
حتی برای اینکه جیانگ آرام شود اورا در آغوش گرفته بود.
او نگرانی درون چشم های هاشوان را وقتی که اورا از آب استخر بیرون آورده بود نیز به خوبی به یاد داشت.
آهی کشید.
"تو واقعا کی هستی هاشوان؟"
از اتاق هاشوان بیرون رفت و در را بست. به اتاق خودش رفت و روی تخت دراز کشید. موبایلش را برداشت و مشغول بازی شد.
آن قدر مشغول بازی کردن شد که متوجه گذر زمان نشد. با شنیدن صدای باز شدن در ورودی خانه، موبایلش را خاموش کرد و میان دستانش فشرد.
به طرز عجیبی استرس  تمام وجودش را در بر گرفت. به پنجره نگاه کرد. هوا تاریک شده بود.
در اتاقش باز شد و هاشوان با دستبند چرمی سیاهی تلو تلو خوران به طرف جیانگ رفت.
قبل از اینکه هاشوان روی جیانگ خیمه بزند، جیانگ زمزمه کرد.
"شوان گه...چی ش..."
با خیمه زدن هاشوان بالای سرش حرفش را قطع کرد. بوی الکل در مشامش پیچید.
"شوان‌ گه؟...مست‌ کردی؟"
هاشوان نیشخندی زد و با چشمان قرمزش به لب های جیانگ خیره شد.
"تو مال منی! اینو میدونی مگه نه؟"
جیانگ حرفی نزد که هاشوان عصبی مچ دست های اورا میان دستان قوی اش گرفت و محکم به تاج تخت کوبید. جیانگ از شدت درد دندان هایش را به هم فشرد و ابروانش را در هم‌ گره زد. هاشوان عصبی گفت.
"مگه نگفته بودم هر وقت باهات حرف می زنم جوابمو بده"
جیانگ خواست خودش را از میان دستان هاشوان آزاد کند اما هاشوان با دستبند چرمی که روی تخت انداخته بود، دو دست جیانگ را محکم به هم بست. دست های بسته جیانگ را بالا سرش به تاج تخت کوبید و با نیشخند زمزمه کرد.
"هیچ وقت نمی‌تونی از دستم خلاص شی جیانگ...تو مال خودمی"
لب هایش را روی لب های جیانگ گذاشت و مشغول بوسیدنش شد. جیانگ سعی کرد خودش را از دست هاشوان رها کند اما نمی توانست. زورش به زور هاشوان نمی رسید. بوی الکل آزارش می داد. نمی خواست حتی لحظه ای دیگر لب های هاشوان روی لب هایش باشد.هاشوان از جیانگ جدا شد. نفس نفس زنان در حالی که لب هایش از هم باز مانده بود به جیانگ خیره شد.
هاشوان شلوار و باکسرش را با یک حرکت در آورد. جیانگ وقتی فهمید هاشوان چه قصدی دارد وحشت زده خواست از آن جا بیرون برود. اما هاشوان اورا محکم به تاج تخت کوبید و فریاد زد.
"یک سانت تکون بخوری می کشمت"
جلو رفت در حالی که جیانگ‌ را به تاج تخت می ‌فشرد نیشخندی زد.
"باید اربابتو ارضا کنی...یادت رفته؟"
جیانگ فریاد زد.
"نه! نمیخوام ارضات کنم...ولم کن"
هاشوان بی رحمانه سیلی محکمی به صورت جیانگ کوبید.
"واسه همین کار اینجایی..."
جیانگ با درد التماس کرد.
"شوان گه خواهش میکنم ولم کن"
اما هاشوان دستان اورا با یک دست بالا گرفت. با دست دیگرش چانه ی اورا گرفت و دهانش را با زور باز کرد. جیانگ وحشت زده تقلا می‌کرد تا خودش را نجات دهد اما نمی توانست.
نهایتا هاشوان موفق شد. آلتش را وارد دهان جیانگ کرده و شروع به فرو کردنش در دهان گرم و خیس جیانگ کرد.
با هر پمپی که هاشوان می زد جیانگ درد می کشید و حالت تهوعش شدید تر می شد.
هاشوان دستش زد از زیر چانه ی جیانگ برداشت و روی موهای  او گذاشت. خودش را محکم می کوبید و به جیانگ درد هدیه می داد. جیانگ خسته از تقلا های بی جوابش آرام‌ گرفت. دیگر نمی توانست این تحقیر را تحمل کند. بعد از آن که هاشوان ارضا شد یا خودش را می کشت یا فرار می ‌کرد.
مدت طولانی، درد آور و عذاب دهنده ای گذشت تا هاشوان ارضا شد.
آلتش را از دهان ‌جیانگ درآورد و کامش را روی زمین ریخت. جیانگ خدا را شکر کرد که مانند بار اول مجبورش نکرده بود آن زهرماری را قورت دهد.
هاشوان خودش را روی تخت انداخت و چشمانش را بست.
جیانگ زیر لب فحشی داد.
"عوضی آشغال. حالم ازت بهم‌ میخوره وانگ هاشوان."
بلند شد و به حمام اتاقش رفت. آن دستبند لعنتی را با زحمت باز کرد و گوشه ای انداخت.
تیغی را از پاکتش درآورد و نگاهش کرد. تردید داشت. نمیدانست باید آن‌کار را بکند یا نه؟ تیغ را روی رگ مچ دستش گذاشت. نفس عمیقی‌ کشید.
دستانش می لرزید. چشمانش را بست و دستش را آماده کرد تا تیغ را روی رگش بکشد. اما در لحظه آخر پشیمان شد.
نه! او نباید خودش را می کشت. او هنوز چنگ و فنشینگ را داشت. اگر آن ها می فهمیدند که او خودش را به خاطر یک‌ پسر عوضی و سنگدل کشته خیلی ناراحت می شدند. پس نه! او نباید خودش را می کشت.
 
 
 
 
 

𝚙𝚊𝚒𝚗 𝚘𝚏 𝚕𝚘𝚟𝚎 Where stories live. Discover now