part 28

27 8 0
                                    

هاشوان به جیانگ که با لبخند غذایش را می خورد خیره بود.
جیانگ نگاهش را به او دوخت.
"چیزی شده؟"

هاشوان آرام گفت.
"حتما ‌باید چیزی بشه که به دوست پسرم ‌نگاه کنم؟"
جیانگ لبخند عمیقی زد و سرش را به طرفین تکان داد.
"راحت باش...هر چه قدر می خوای نگام کن"

هاشوان لبخندی زد و کمی از غذایش را خورد.
هر دویشان با شنیدن صدای فریادی سرشان را به طرف صدا برگرداندند.

مرد گردن کلفتی گلوی مرد دیگری را میان انگشتانش قفل کرده بود و فریاد می زد.
"می کشمت...عوضی کثافت"

با دیدن آن صحنه تصاویری به سرعت جلوی دید هاشوان را گرفت.
"هرزه ی عوضی! می کشمت...نابودت میکنم...که اینطوری روی اعصاب من راه نری...سگ کثیف...چطور جرعت می‌کنی..."

صدای گریه های خفه ی خودش در مغزش می‌پیچید.
شلوار پدرش را با دست های کوچکش گرفته بود و التماس می کرد.
"بابا...بابا خواهش میکنم ولش کن"

اما پدرش با لگد محکمی او را به طرفی پرت کرد.
صدای نگران جیانگ او را از آن تصاویر آزار دهنده بیرون آورد.

چهره ی جیانگ درست روبرویش بود. شاید تنها چند سانت با او فاصله داشت. روبروی او روی زمین نشسته بود و دستانش که می لرزید را گرفته بود.
"هاشوان! چی شده؟"

دیگر صدای فریاد نمی آمد...آن دو مرد دیگر دیده نمی شدند...انگار آن دو را از رستوران بیرون‌ انداخته بودند.
هاشوان نفس لرزانش را بیرون داد و نگاهش را به دستانش که میان دستان جیانگ قفل شده بود دوخت.
"چیزی نیست"

جیانگ از جا برخاست و گفت.
"رنگت پریده...بیا بریم صورتتو یه آب بزن"
هاشوان بدون حرف از جا برخاست و همراه جیانگ به دستشویی رفت.

دستانش هنوز می لرزید؛ حتی در پاهایش هم احساس ضعف و لرزش داشت.
جیانگ یک دستش را از آب پر کرد و به آرامی روی صورت هاشوان پاشید. در حالی که کتف هاشوان را نوازش می کرد گفت.
"بخاطر اون دوتا...ترسیدی؟"

هاشوان سرش را پایین انداخت و حرفی نزد.
جیانگ آرام گفت.
"یهویی چشمات...گشاد شد...انگار که از یه چیزی وحشت کردی...کل بدنت داشت می لرزید...هر چی صدات می کردم عکس العملی نشون نمی دادی...می دونی چقدر ترسیدم؟ بعد می گی چیزی نیست؟"

هاشوان بی حرف به طرف جیانگ چرخید و او را به آغوش کشید.
جیانگ حیرت زده شد و زمزمه کرد.
"هاشوان!"

هاشوان حلقه ی ‌دستانش را دور کمر جیانگ محکم تر کرد و زمزمه وار گفت.
"یه خاطره خیلی بد یادم اومد...خیلی بد"

جیانگ به آرامی دستانش را دور تن هاشوان حلقه کرد و سرش را روی شانه ی او گذاشت.
"چه خاطره ای؟"

بدن هاشوان هنوز می لرزید و قلب جیانگ با حس آن لرزش لعنتی به درد می آمد.
"اون موقع که بابام داشت مامانمو خفه می کرد...گریه هامو التماسامو یادم میاد...به پاش افتاده بودم...التماس  می کردم مامانمو ول کنه...ولی...منو با یه لگد پرت کرد اونور...جیانگ...من مردن مامانمو با چشمای خودم دیدم...مگه من چند سالم بود؟ چند سالم بود که باید شاهد همچین صحنه ای می بودم؟"

𝚙𝚊𝚒𝚗 𝚘𝚏 𝚕𝚘𝚟𝚎 Where stories live. Discover now