part 26

31 11 1
                                    

خودش را به هتل رساند و از ماشین پیاده شد.
با سرعت  وارد هتل شد که مردی به طرفش نزدیک شد و کارتی را به سمتش گرفت.
"اقای لی گفتن اینو بهتون بدم"

هاشوان کارت را گرفت و به سرعت  به طرف آسانسور رفت. قلبش محکم می کوبید و تمام بدنش می لرزید.
حس می کرد نفسش در حال تنگ شدن است.

اسپری اش را از جیبش درآورد و دو پاف زد سپس
آن را داخل جیبش گذاشت و به دیواره ی آسانسور تکیه داد.

در آسانسور که باز شد با سرعت بیرون رفت.
به طرف دری رفت که شماره ی روی کارت را داشت.
کارت را زد که در باز شد.

وارد سوییت شد و نگاهش را به اطراف چرخاند.
با دیدن بو ون که با موهایی خیس روی تخت دراز کشیده بود و تنها حوله ای سفیدی دور کمرش بسته بود اخمی کرد.
"جیانگ کجاست؟"

بو ون موبایلش را کنارش روی تخت انداخت و نشست.
نگاهش را به هاشوان دوخت و لبخند کجی زد.
"تو اومدی اینجا هاشوان! باورم نمی شه"
به تخت ضربه ای زد.
"یادت میاد اینجا چجوری به فاکت دادم مگه نه؟"

هاشوان عصبی فریاد زد.
"بگو جیانگ کجاست؟"
اما بو ون با بی خیالی مردمک چشمانش به گوشه رساند.
"اوممم‌‌‌...گرمای دهنت...واقعا حس خوبی داشت"

هاشوان نمی خواست آن لحظات نحس را به یاد بیاورد اما بو ون با بی رحمی داشت آن ها را به صورتش می کوبید.
بو ون نگاهش را به هاشوان دوخت.
"دوست پسرتو می خوای مگه نه؟...دلم براش می سوزه...اون نمی دونه کیو داره..."

لبخندی زد.
"اون خوش شانسه که بیبی کوچولوی من انقدر دوستش داره..."
خودش را غمگین کرد.
"ولی متاسفانه اونقدری که باید قدرتو نمی دونه هاشوان..."

آهی کشید.
"نمی شه فقط بزاریم بره پیش خانواده عزیزش؟"
هاشوان در حالی که از عصبانیت می لرزید به طرف بو ون رفت و غرید.
"بهم بگو کجاست؟"

بو ون به چهره ی عصبانی هاشوان خیره شد و لبخند عمیقی زد.
"جای خوبیه...البته...اگر می خوای بدونی..."
سرش را کج کرد و گفت.
"باید برام تجدید خاطره کنی بیبی"

هاشوان وحشت زده و ناباورانه یک قدم عقب رفت و زمزمه کرد.
"جیانگو دزدیدی تا..."
بو ون لبخندی زد و چشمانش را باز و بسته کرد.
"اهوم..."

به آرامی از روی تخت بلند شد و به طرف هاشوان رفت.
"می خوای چیکار کنی بیبی؟ غرورتو می شکنی؟ حاضری کاری که ازش متنفری رو انجام بدی تا جیانگتو نجات بدی؟ انقدر ها هم دوستش نداری مگه نه؟ تو گفتی حاضر نیستی دوباره برده ی جنسیم بشی..."

سرش را جلو برد و به چشمان وحشت زده و عصبی هاشوان خیره شد.
"ولی حالا مرگ و زندگی دوست پسر خوشگلت به این بستگی داره..."

لبخندی زد.
"خب.‌..چی میگی؟ من مجبورت نمی کنم...می تونی همین الان برگردی و بری"
هاشوان سرش را پایین انداخت و با نفرت زمزمه کرد.
"ازت متنفرم"

𝚙𝚊𝚒𝚗 𝚘𝚏 𝚕𝚘𝚟𝚎 Where stories live. Discover now