**********
جیانگ نگاهش را از هاشوانی که خوابیده بود گرفت و از تخت پایین رفت. به آشپزخانه رفت و مشغول درست کردن صبحانه شد.حرف هایی که نصفه شب از هاشوان شنیده بود را به یاد آورد. اخمی رو ابروهایش نشاند و نفس کلافه ای کشید.
دستانش را روی کابینت گذاشت و زمزمه کرد.
"باید راجع به دیشب با گونگ جون حرف بزنم"
سرش را برای لحظه ی کوتاهی کج کرد و سپس دوباره مشغول آماده کردن صبحانه شد.صبحانه را که آماده کرد ظرف ها را روی میز ناهار خوری چید.
دستانش را شست و نفس عمیقی کشید.
به اتاقش رفت و روی تخت نشست.دستش را روی موهای لخت هاشوان گذاشت و نوازشش کرد تا جایی که پلک های هاشوان لرزید. به آرامی زمزمه کرد.
"هاشوان؟"هاشوان چشمانش را به آرامی باز کرد و نگاهش را به جیانگ دوخت. جیانگ لبخند شیرینی زد.
"صبحونه رو آماده کردم...میخوای بیدار شی؟"هاشوان لبانش را به هم فشرد و نشست. موهایش را به هم ریخت و نگاهش را به جیانگ دوخت.
"جیانگ..."جیانگ با مهربانی موهای بهم ریخته ی هاشوان را مرتب کرد.
"هوم؟"
هاشوان آرام گفت.
"یکم...بغلم میکنی؟"جیانگ با مهربانی سرش را تکان داد، جلو رفت و هاشوان را در آغوش گرفت. دستش را پشت سر هاشوان گذاشت و به آرامی نوازشش کرد.
"این آغوش همیشه مال توئه هاشوان...همیشه"هاشوان با شوق لبخند زد و دستانش را دور کمر جیانگ قفل کرد.
جیانگ نفس آرام و عمیقی کشید تا بوی تن هاشوان را به مشام بکشد.پس از گذشت لحظاتی هاشوان از آغوش جیانگ جدا شد. جیانگ گفت.
"بریم؟"
هاشوان سرش را تکان داد و همراه با جیانگ از اتاق بیرون رفت.
جیانگ به طرف میز ناهار خوری رفت و گفت.
"بیا بشین هاشوان"هاشوان سرش را تکان داد و روی یکی از صندلی های پشت میز نشست. جیانگ نیز کنارش نشست و مشغول خوردن صبحانه شان شدند. بعد از تمام شدن صبحانه شان جیانگ رو به هاشوان گفت.
"من این ظرفا رو می شورم میام پیشت..."هاشوان سری تکان داد و گفت.
"باشه"
جیانگ مشغول شستن ظرف ها شد و در همین حین به فکر فرو رفت. خاطراتش را با هاشوان مرور کرد خاطراتی که مال چند سال پیش بود.احساس دلتنگی می کرد؛ برای هاشوان قدیمی اش. هاشوان قدیم، کسی بود که جیانگ به او تکیه می کرد اما هاشوان جدید، کسی بود که به جیانگ تکیه کرده بود.
حالا او بر خلاف قبل باید تکیه گاه می شد، باید با مشکلات زیادی روبرو می شد تا اتفاقی برای هاشوان نیافتد، یا از هم دور نشوند. تکیه گاه بودن، مشکل بود اما او باید با این مشکل روبرو می شد چرا که هاشوان سال ها پیش بخاطر او با این مشکل و همچنین مشکلات فراتر از آن روبرو شده بود.
YOU ARE READING
𝚙𝚊𝚒𝚗 𝚘𝚏 𝚕𝚘𝚟𝚎
Fanfiction♡couple: jixuan ♡genre:Romance__smut_angst ♡completed 《دقیقا وقتی که فکرش رو نمی کنی... یکی وارد زندگیت می شه که باعث حال خوبت میشه... آرزو می کنی هیچ وقت از دستش ندی... ولی سرنوشت با خواسته ی دلت همکاری می کنه؟》 *این داستان اولاش فضای دارکی داره ا...