حدود یک ماه گذشت..
البته این یک ماه طاقت فرسا از نظر جونگکوک به چندین سال میمونست.. جونگکوک انقدر این روزها دوباره کم اشتها تر شده بود که پنج شش کیلو وزن کم کرده بود..
هه سوک با زور و اجبار جونگکوک و پیش چند تا دکتر تغذیه برد اما هیچ کدوم نمیتونستن براش کاری انجام بدن... هیچ کس نمیتونست چون مشکل جونگکوک روحی بود، این روح و قلبش بود که مریض بود نه جسمش..
یونگجون نگاهی به میز غذا و بچه هاش که دورش نشسته بودن انداخت و از همسرش پرسید: جونگکوک بازم نمیاد؟
هه سوک اهی کشید و تو سکوت برای بچه هاش برنج کشید
یونگجون که غذا از گلوش پایین نمیرفت از جاش بلند شد تا بره و با جونگکوک حرف بزنه اما یونگسان و نامجون و مونبیول دوتا دستاش و گرفتن و مانع شدن
یونگسان: بابا کاری بهش نداشته باش از خودش ناراحت هست بیشتر از این اذیتش نکن
مونبیول: اره بابا بیخیال شو دعواش نکن
نامجون: بابا من میرم باهاش حرف میزنم شما بشین
یونگجون اخمی کرد و دستاش و رها کرد: چرت و پرت نگین میخوام با بچم حرف بزنم
.
.جونگکوک همونطور که دراز کشیده به نقاشی چهره ی جانانش نگاه میکرد، با شنیدن صدای در به خیال اینکه دوباره نامجون هیونگش یا یونگسان نوناش پشت درن، اجازه ی ورود داد و از جاش تکون نخورد
یونگجون بی حرف روی تخت نشست و به تصویر اون پسر خوش قیافه و بی معرفتی که پسر کوچیکش و تو این باتلاق انداخته بود نگاه کرد و گفت: الان که نگاش میکنم حق داری سر سفره نیای.. قیافه ی این پسر هرچقدر نامرد و نامهربون خوشگل تر از قیافه ی ماهاست
جونگکوک با شنیدن صدای شوهر خالش که بی اندازه تمام اخلاق و افکارش شبیه پدر مرحومش بود، جا خورد و سریع بلند شد: ببخشید عمو نمیدونستم شمایی
یونگجون عینکش و تمیز کرد و وقتی رو چشمش گذاشت دوباره به اون تصویر نگاه کرد
جونگکوک هم دوباره به صورت جانانش خیره شد
یونگجون: میدونم نگاه کردن به صورت محبوب هیچ وقت ادم و خسته نمیکنه اما درست نیست که انقدر افراط کنی تو اینکار که حتی غذا خوردن از یادت بره پسرم
جونگکوک از لفظ پسرم اشک تو چشماش جمع شد.. عمو یونگجونش همیشه این مدلی صداش میکرد اما هر دفعه اون و یاد پدرش مینداخت و احساساتیش میکرد، چند لحظه بعد جواب داد: عمو بنظرت دارم افراط میکنم؟
یونگجون: میدونی این چند وقت چقدر وزن کم کردی؟ چرا وعده های غذات و جا میندازی؟ میدونم مشکل از دستپخت هه سوک نیست پس مشکلت چیه پسرم؟ چرا بس نشستی تو این اتاق و بیرون نمیای؟ من گفتم بخاطر امنیت خودت تنها بیرون نرو نگفتم از این اتاق بیرون نیای
YOU ARE READING
Tosca
Fanfiction(Completed) couples: taekook, namjin genres: secret خلاصه: اصطلاح«توسکا» در زبان انگلیسی به «اشتیاق» یا «دلتنگی» ترجمه میشه و یک نوع افسردگی همراه با اشتیاق رو نشون میده که حاصل ناامیدی از عشقه... مثل وقتی که میدونی هیچ برگشتی در کار نیست اما باز هم...