part 4

229 36 44
                                    


هوسوک: یعنی هیچ ایده ای ندارین کجا ممکنه باشه؟

یونگی کمی فکر کرد و گفت: نه من فقط بین حرفاش شنیدم کره نیست

بیول با لحن نیشداری گفت: دوست عزیزتون پسرعموی مارو کشته جناب دکتر... بچه ی پاک و معصوممون و عاشق خودش کرد و از معصومیتش استفاده کرد،

اخر سرهم همینجوری یه گوشه ولش کرد تا از درد دوریش جون بده.. ایندفعه اگه بهت زنگ زد بگو بیول خیلی منتظره دوباره ببینتت.. هممون منتظرشیم..

.
.

جونگکوک با کمک نامجون روی تخت خوابید... معدش میسوخت و سردرد بدی داشت ولی حالش و نداشت که بلند شه و معجون مخصوص و بخوره تا خماریش از بین بره.. معجون مخصوص..

اولین باری که مست کرده بود و حالش بد شده بود، جانانش براش این معجون و درست کرد و بزور به خوردش داد و بطرز عجیبی در عرض چند ثانیه حالش خوب شد و آثار مستیش تموم شده بود..

از اون به بعد این مثل یه رسم خاص و همیشگیشون بعد از مست کردن به حساب میومد .. البته تهیونگ عادت به مشروب نداشت.. فقط گهگاهی جونگکوک و همراهی میکرد اما اصلا نمیتونست مشروب بخوره ...

سردردش وحشتناکتر شده بود ..

نبض زدنای شقیقش اعصابش و خورد میکرد.. هنوزم حس گیجی تو بدنش بود و گر گرفته بود..

ساعت و نگاهی کرد.. دو صبح بود..

از جاش بلند شد و اول از همه به طرف دری که از توی اتاقش به حیاط چسبیده بود، رفت و اون و باز کرد تا هوا بخوره..

سوز سردی داخل اومد و باعث شد بدن نیمه برهنش لرزی کنه، میدونست سرما برای بدنش که هنوزم از سرماخوردگی هفته ی پیش کاملا خوب نشده بود، اصلا خوب نیست اما..

گر گرفتگیش بشدت ازاردهنده و رومخ بود پس یه سرماخوردگی جدید رو به جون خرید و در و باز کرد...

بی تفاوت به دری که چهارطاق باز گذاشته بود، به طرف پله ها رفت .. سعی کرد با تاریکی مطلق خونه بتونه راه و پیدا کنه و پرت نشه رو زمین...

بالاخره با کلی تلاش پا روی زمین گذاشت و اول از همه کلید چراغ آشپزخونه رو زد...

هنوزم گرمش بود پس پنجره ی آشپزخونه رو هم باز کرد

بطری اب معدنی رو برداشت و توی کتری روی گاز خالی کرد..

سوز هوا باعث شد هشیارتر بشه و چشماش از تاری و خواب الودگی دربیاد..

منتظر موند اب جوش بیاد که با آلارمه معدش فهمید خیلی گرسنشه، حال نداشت غذا درست کنه پس تصمیم گرفت با رسپی مخصوصش خودش و سیر کنه.. مربای هلو و نون تست..

ToscaDonde viven las historias. Descúbrelo ahora