part 31

123 19 22
                                    


جونگکوک با صدای تگرگی که با شدت به پنجره میخورد از خواب پرید و هول شده توی جاش نشست و به اطراف نگاه کرد

فضای اتاق کاملا تاریک بود و فقط صدای تگرگهایی که مثل سنگ به شیشه و دیوار برخورده کرده و بر سقف فرود میومدن، شنیده میشد

حس کرد برای لحظه ای سایه ای سیاه یا شاید هم پرهای سیاهی که از اتاق بیرون رفت رو از کنار چشمش دید 

ترسیده تر از قبل، خودش و تو بغل فرشتش جا داد و سرش و روی قلبش گذاشت و انقدر خودش رو محو شنیدن ضربان قلب معشوق کرد تا بالاخره آروم گرفت و تپش های قلبش به حالت نرمال بازگشته و دوباره به خواب رفت...

.
.
.

جیمین تموم چراغها رو خاموش کرد و کیک بدست پشت مبل قایم شد

با خودش زمزمه کرد( باورم نمیشه همچین کاری میکنم )

و همون موقع صدای رمز در اومد و یونگی داخل اومد و متعجب به خونه ی تاریک جیمین نگاه کرد و صدا زد: ‌جیمیناا

صدایی نیومد

یونگی کیفش و جایی رها کرد و به دنبال کلید برق گشت و با روشن شدن خونه دوباره به همه جا نگاه کرد و صدا زد: جیمینااا

همین موقع یون یونی بدو بدو خودش و به یونگی رسوند

یونگی بچه گربه رو در اغوش گرفت و دستی به سرش کشید و گفت: یاا یونیا بابات کجاست؟ هوم؟

یونی دست یونگی و لیسید و با چشمای کیوتش بهش خیره شد

یونگی گوشیش رو بیرون اورد تا با دوس پسرش تماس بگیره که صدایی از پشت مبل شنید

با تعجب به سمت مبل ها رفت و درست وقتی که فکر میکرد خیالاتی شده، جیمین رو پشت مبل پیدا کرد در حالیکه روی زمین نشسته و با حالت گرفته ای غرغر میکرد

یونگی: یا اینجا چیکار میکنی؟

جیمین در حالیکه نزدیک بود گریش بگیره: سلام

یونگی به کیک افتاده رو زمین و بعد قیافه ی ناراحت و گرفته ی جیمین نگاه کرد و گفت: سلام 

جیمین: قرار بود سورپرایزت کنم ولی افتاد زمین

یونگی برای لحن در حال گریه ی جیمین ضعف کرد و دستش و بطرفش دراز کرد و از رو زمین بلندش کرد: یا تو روز تولد من حق نداری گریه کنی

جیمین: من خیلی دست و پا چلفتی ام

یونگی: اشکال نداره

جیمین معترضانه گفت: حداقل انکار کن

یونگی خیلی جدی گفت: انکار کردنم چیزی رو عوض میکنه؟

جیمین: بهم حس خوب میده

ToscaМесто, где живут истории. Откройте их для себя