part 24

139 21 31
                                    


یونگی کمربند جیمین رو باز کرد و سرش و روی شونش گذاشت و دستش و زیر زانوهاش انداخت و اروم به سمت اپارتمانش رفت



به داخل که رسیدن با اینکه نمیخواست ولی مجبور بود جیمین رو زمین بذاره و بیدارش کنه چون رمز در و بلد نبود، اما مشکل اینجا بود که جیمین تو دنیای دیگه ای بسر میبرد ...



یونگی: جیمینا صدامو میشنوی؟ بگو رمز در چیه.. نگاه کن جلو در موندیم چون من رمز عبور و نمیدونم بیا خودت واردش کن

جیمین یه پلکش و باز کرد و با اخم به اطراف و نور شدیدی که تو چشماش میخورد، نگاه کرد و بعد رو به یونگی گفت: تو که هنوز اینجایی



یونگی: اومدم برسونمت



جیمین: خب دیگه برو



یونگی: رمز در و بزن برو داخل من خیالم راحت شه بعد میرم



جیمین مشکوکانه پرسید: رمز خونمو میخوای چیکار؟



یونگی پوفی کشید و گفت: جیمینا منم یونگی دوست پسرت



جیمین: دروغ نگو تو دوست پسرم نیستی تو یونگی ای



یونگی: جیمین عزیزم رمز عبور و بزن ساعت یکه شبه ولی هنوز درست حسابی نخوابیدی فردا شش صبح چجوری میخوای پاشی اماده بشی بری سرکار؟



جیمین: منو دعوا نکن




یونگی: دعوات نمیکنم.. تازه ممکنه غذای یونی هم تموم شده باشه ها بگو رمز عبور چیه نباید بچه رو زیاد تنها بذاری




جیمین نگران گفت: اره راس میگی بچم تنهاس زودتر در و باز کن



یونگی: رمز عبور چیه؟



جیمین اعداد و سه بخش کرد و گفت: ۹..۱۲..۹۳

یونگی خوشحال بسمت در خیز برداشت ولی قبل ازینکه رمز و وارد کنه شوکه به طرف جیمین برگشت و کمی خیره خیره نگاهش کرد و بعد گفت: اینکه تاریخ تولد منه



جیمین چرتش پرید و گفت: چی گفتی؟



یونگی: رمز عبور در تاریخ تولد دکتر مینه



جیمین لبخند خوشگلی زد و گفت: معلومه




یونگی کمرش و گرفت و گفت: چرا رمز عبور و تولد دوس پسرت گذاشتی؟




جیمین سرش و به در تکیه داد و چشماش و ریز کرد و به یونگی نگاه کرد و گفت: چون اون مهمترین ادم زندگیمه




و ثانیه ی بعد یونگی ای که از جواب جیمین تو دلش کیلو کیلو قند اب میشد، لباش و به لبای جیمین چسبوند و شروع به بوسیدن دوس پسر کیوت و شیرینش کرد و حتی براش مهم نبود جیمین باهاش همکاری نمیکنه فقط و فقط براش رازی که از جیمین فهمیده و جواب ناخوداگاهی که تو مستی ازش شنیده بود، اهمیت داشت

ToscaWhere stories live. Discover now