part 7

190 32 47
                                    


جونگکوک

دیدی تهیونگ؟ دیدی عشق من؟ دیدی چطوری من رو قضاوت میکنن و تو رو محکوم؟ چطوری به خودشون اجازه میدن انقدر با اطمینان از رفتنت حرف بزنن و فکر کنن اون همه عشقی که به من دادی دروغ بوده چجوری جرات میکنن تو رو زیر سوال ببرن و عاشق بودنت و باور نکنن و بگن دروغ گفتی...

میدونی اصلا مهم نیست.. مهم نیست بقیه چجوری فکر میکنن مهم اینه من با تموم وجودم عاشقتم انقدر زیاد که حتی بلد نیستم چطوری بیانش کنم..

نگران نباش محبوب من، جانان من، دلیل زندگیم من با تموم وجودم باورت دارم.. باورت دارم تهیونگ میدونم حتما دلیل محکمی برای رفتنت داشتی.. حتما دلیل موجهی واسه ی دوریمون داری مطمئنم .. امکان نداره منو ول کرده باشی نه حتما دلیلی هست که مجبور شدی عذاب جداییمون و به جون بخری

.
.

چند روز بعد نامجین و یونگسان و هوسوک و جیمین و یونگی و صدالبته جونگکوک به طرف ژاپن به مقصد کیوتو حرکت کردن..

هوسوک که تو ردیف وسط کنار نامجین نشسته بود خودش رو به یونگسان نزدیک کرد و گفت: جونگکوک چشه؟ چرا این چند روزه اصلا باهامون حرف نمیزنه؟

یونگسان هم به تقلید از هوسوک به طرفش خم شد و گفت: چه میدونم نگاه کن کنارم نشسته ولی اصلا نگاهمم نمیکنه

هوسوک با حالت زاری ای گفت: نونااا منو نجات بده نگاه کن نشستم پیش این دوتا کفتر رومخ که همش تو حلق همن حالم داره بهم میخورههه

یونگسان به برادرش و دوس پسر برادرش نگاه کرد ..

نامجون سرش و تو گردن جین برده بود و خدا میدونست چیکار میکنن که دوتایی ریز ریز میخندن و جین هر از چندگاهی نیشگون ریزی از سینه ی نامی میگرفت..

یونگسان پوفی کرد و گفت: منکه اصلا جرات نمیکنم به کوکی چیزی بگم معلومه حالش خوش نیست تو اگه میتونی خودت بهش بگو جاش و باهات عوض کنه

هوسوک چشماش و درشت کرد و گفت: نونا منظورم این بود جای خودتو باهام عوض کنی من اصلا تخم نمیکنم الان با کوکی حرف بزنم

یونگسان پس گردنی ای به هوسوک زد و پشت پلک نازک کرد: عین ادم حرف بزن.. بعدشم تو نتونی اون دوتا رو تحمل کنی من میتونم؟ من جای تو بشینم یه دعوایی راه میفته بیخیال شو بذار ریلکس کنیم روزای سختمون تو راهه

هوسوک پایی به زمین کوبید و با لبای آویزون به سمت دیگه ای نگاه کرد که چشمش به جیمین و کراش اعظمش افتاد، حالا با نیش بازی در حال دید زدن اون دوتا بود

.
.

جیمین دستای عرق کردش و به شلوارش مالید

یونگی نگاهی به چهره ی مضطربش انداخت و گفت: ترس از ارتفاع داری؟

ToscaWhere stories live. Discover now