part 15

222 31 126
                                    


« میتونم دوستت داشته باشم بدون اینکه بدونی، میتونم ساعتها نگاهت کنم بدون اینکه بفهمی، میتونم بارها ببوسمت بدون اینکه حسش کنی... عشق همیشه رسیدن نیست ابدِ من..»

صبح فردا جونگکوک با پیچیدن صدای تهیونگ که این حرف ها رو تو گوشش میزد از خواب پرید.. خواب بدی دیده بود و حالا با حس بدی که از اون خواب گرفته بود با وحشت و نفس نفس زنان به اطراف خیره بود...

همین حین صداهای عجیب غریبی که شبیه صدای فیلم های ترسناک بود به گوشش رسید، اخمی کرد احتمالا بعد از اینکه خوابیده تهیونگ برای خودش فیلم گذاشته..

کمی از لیوان آبی که روی میز کنار تخت بود نوشید

دوباره صدای داد و فریاد و غرشی بلند شد، خندش گرفت..

تهیونگ هیچوقت از فیلم دیدن خوشش نمیومد مخصوصا فیلم ترسناک برای همین همچین چیزی براش هم عجیب بود هم جالب.

اصلا یادش نمیومد کی خوابش برده  کمی گنگ به اتاق نگاه کرد و چشماش و مالوند، آخرین چیزی که از دیشب یادش میومد این بود که همو میبوسیدن و درد و دل های عاشقانشون و بیرون میریختن...

صدای فریاد دیگه ای اومد که ایندفعه مطمئن بود صدای تهیونگشه..

با اخم از جا بلند شد و خواست به سمت در بره که متوجه خون روی زمین شد..

خم شد و دستش و روی اون قطره ها کشید... خون بود!

قلبش تپشی رو جا انداخت و بدنش لرزی کرد..

یه نیرویی ازش میخواست در و باز نکنه اما باید همین الان تهیونگش و میدید تا ببینه چه اتفاقی افتاده.. نکنه خون دماغ شده یا اشتباهی بلایی سر خودش اورده باشه؟

با تشویش و دلشوره ی خاصی که به جونش افتاده بود، در و باز کرد و به بیرون رفت.. کاری که بعدش آرزو میکرد که کاش انجام نداده بود و هیچوقت تهیونگش و تو اون حالت نمیدید، قلب ضعیف و عاشقش تحمل دیدن معشوق زیباش رو توی اون وضعیت نداشت.

دوتا موجود وحشتناک با شاخ های بزرگ و بال های مشکی و لباسی شبیه گدازه های جهنمی، تهیونگ رو با زنجیر از هر دو طرف گرفته بودن و دست هاش و از دو طرف میکشیدن..

ولی نه.. دو بار پلک زدن کافی بود تا جونگکوک متوجه بشه اون موجودات لباسی به تن ندارن و پوست خودشون از گدازه است و در واقع دستای تهیونگ و نگرفتن بال‌هاش و گرفتن..

تازه متوجه دوتا بال سفید و بشدت زیبای تهیونگ شد که توسط دو موجود با زنجیر بسته شده بود و حسابی خونی شده بود.. اون خون های روی زمین متعلق به عزیزترینش بود؟؟

جونگکوک با چشمای گریون به تهیونگ نگاه کرد، چشمای خوشگلش بارونی بود و او هم با غم خاصی به جونگکوک نگاه میکرد

ToscaWhere stories live. Discover now