part 29

139 21 44
                                    


جونگکوک و تهیونگ چند روز بعدی رو دوباره مثل قبل گذروندن...

جونگکوک تابلوهاش رو میکشید، تهیونگ آشپزی میکرد و به گل و گیاهاش میرسید، باهم به پیاده روی میرفتن، تو بغل هم کتاب میخوندن و فارق از غوقای جهان از زندگی مشترکشون لذت میبردن

.
.
.

تهیونگ گربه کوچولو رو بغل گرفت و دست به سر و روش کشید و بوسش کرد

جیمین: باورم نمیشه از همون اولین بار اومد بغلت و انقدر بهت اعتماد داره، حتی اجازه میده به شکمش دست بزنی

تهیونگ خندید: حتما میدونه من قرار نیست هیچ جوره اذیتش کنم یا براش تهدید باشم

یونگی: حیوونا ذات آدما رو خوب تشخیص میدن

جونگکوک: دیدین من همش میگم جانان من فرشتش شما باور نکنید

جیمین: خوبه توام همش منتظر فرصتی پز بدی

جونگکوک زبون درازی ای کرد و بعد از اینکه قهوه ها رو روی میز گذاشت کنار تهیونگ نشست و دستی به سر یون ‌یونی کشید

جونگکوک: این بچه خیلییی کیوته

جیمین: خب شما هم یدونه بگیرید، جفتتون عاشق حیوون خونگی اید

جونگکوک نگاهی به تهیونگ انداخت و رو به جیمین گفت: اره احتمالا در آینده انجامش بدیم

یونگی: تهیونگ کی قراره برگردی سر کار؟

تهیونگ آهی کشید و گفت: بیست و شش روز دیگه هیونگ

یونگی: قبلش بیاین یه سفر باهم بریم .. میدونم کارت مثل ما انعطاف پذیر نیست و نمیتونی هر وقت که خواستی مرخصی بگیری..

جیمین ذوق زده و خوشحال از پیشنهاد دوس پسرش گفت: اره اره اره عالیههه بیاین حتما یه سفر بریم نظر شما چیه؟

جونگکوک: بنظر منم عالیه

تهیونگ: خیلی خوبه فقط اینبار یادتون باشه حتما به نامجون هیونگ و بقیه هم خبر بدین که دسته جمعی بریم

یونگی: اصلا هرچی جمعیتمون بیشتر باشه بیشتر خوش میگذره

جیمین گوشیش و دراورد و گفت:‌ من میگردم دنبال مکان

همین موقع صدای تلفن خونه به صدا دراومد و جونگکوک بعد از نگاه کردن به شماره گوشی رو برداشت

جونگکوک: الو سلام خاله جونم ممنون شما خوبین؟

..

جونگکوک: چیشده؟ امشب؟

..

نگاهی به صورت کنجکاو سه نفر دیگه انداخت و لبخندی زد

..

جونگکوک: اوه که اینطور..حتما عالی میشه.. اره اره جیمین اینجاست خودم بهش خبر میدم

جیمین به محض اینکه جونگکوک گوشی رو زمین گذاشت گفت: چیشده کی بود؟ خاله هه سوک بود؟

ToscaWhere stories live. Discover now