chapter2

5K 840 124
                                    

خبری از مراسم ازدواج نبود ..... فقط خانواده ی جونگوک خوشحال بودن چون فکر میکردن بلاخره پسرشون نجات پیدا کرده ......
جونگوک برای اولین بار اومده بود دنبال جیمین و این اولین بار بود که قرار بود با هم ملاقات کنن!
بارون بهاری بی وقفه می‌بارید ‌.....جیمین بعد از یه خداحافظی مفصل با خانوادش با یه چمدون از خونه خارج شد پدر و مادر جیمین با چشمای گریون بدرقش میکردن اونا از قرارداد خبر نداشتن .... اما جیمین بهشون اطمینان داده بود که تصمیم عاقلانه ای گرفته....اونا فکر میکردن جئون جونگوک عاشق جیمین شده اینو چونهی چند روز قبل وقتی برای دیدن جیمین به همراه شیوو به خونشون رفته بود جوری مطرح کرده بود که پدر و مادر جیمین شگفت زده شدن!
جونگوک از ماشین پیاده شد و به صورت نمادین ادای احترام کرد و بعد چمدون جیمینو تو ماشین گذاشت
جیمین تو ماشین نشسته بود و با انگشتاش بازی میکرد جونگوک حرفی نمیزد و فقط صدای برف پاک کن ماشین سکوت ماشینو به هم میزد!
جونگوک حتی به جیمین نگاه هم نمی‌کرد اما جیمین زیر چشمی بهش نگاه میکرد پر از سوال بود!
بعد از پشت سر گذاشتن ترافیک به خونه ای لوکس و شیک رسیدن که با تصورات جیمین خیلی فرق داشت و از چیزی که فکر میکرد بهتر بود.
جونگوک از ماشین پیاده شد و به طرف خونه رفت جیمین فکر میکرد کوک چمدونشو میبره اما خبری از کوک نبود خودش پیاده شد و چمدونشو برداشت و به طرف خونه رفت در نیمه بازو هول داد و وارد شد
فضای خونه با غم‌ پوشیده شده بود جیمین دنبال کلید برق گشت و بعد از پیدا کردنش چراغارو روشن کرد تازه میتونست چهره ی کوک رو به صورت واضح تری ببینه
پشت سرش راه افتاد و پرسید
×چوگیو؟ اتاق من کجاست؟
جونگوک به طرف جیمین برگشت چند ثانیه بهش نگاه کرد و گفت:
+تو هر کدوم از اتاقا که بخوای میتونی بری به جز این اتاق
کوک به اتاقی که مقابلش بود اشاره کرد
×حتما خیلی برات سخته
جونگوک با حرف بی مقدمه ی جیمین از حرکت ایستاد و بعد از مکث کوتاهی وارد اتاق شد و درو بست
جیمین  از سردی رفتار کوک تعجب نکرد اما اون هرگز فکر نمیکرد یه روزی مجبور باشه با یه مجسمه ی سرد و بی روح زیر یه سقف زندگی کنه
وارد یکی از اتاقا شد و درو بست در حالی که از شدت عصبانیت تند تند نفس می‌کشید پشت در نشست و سرشو بین دستاش گرفت تحمل کردن جونگوک برای چند ماه متوالی قطعا براش سخت تر از چیزی بود که تصور میکرد
......................

صبح روز بعد
جیمین تمام شبو بیدار مونده بود و هنوز نتونسته بود رفتار جونگوکو هضم کنه اون حتی چمدونشم باز نکرده بود از اتاق بیرون رفت با مطمئن شدن از اینکه کوک خونه نیست وارد آشپزخونه شد در یخچالو باز کرد تا یه چیزی برای خوردن پیدا کنه
با دیدن یخچال شلوغ جونگوک سرش گیج رفت در یخچالو بست و قهوه سازو روشن کرد هیچ چیز به اندازه ی یه قهوه ی داغ نمیتونست حالشو جا بیاره چشمش به اتاق کوک افتاد بدش نمیومد سر دربیاره پس از فرصت استفاده کرد و به طرف اتاق رفت
وقتی درو باز کرد اولین چیزی که به چشمش خورد تابلوی بزرگی بود که بالای تخت نصب شده بود یه عکس مشترک از جونگوک و مینجون!
جونگوک به مینجون نگاه میکرد و مینجون به دوربین و به پهنای صورت می‌خندید از نگاه خیره ی کوک میتونست بفهمه که اون چقدر عاشق همسرش بوده
دیوارهای اتاق پر شده بود از عکسای مینجون تو حالتای مختلف .....انقدر زیاد بودن  که جیمین حس کرد سرش گیج میره
چند قدم جلو رفت قاب عکس روی پاتختی رو برداشت عکس مینجون و جونگوک در حال بوسیدن.....
قسمتی از دیوار رو که آینه پوشونده بود از نگاهش گذروند با شنیدن صدای رعد و برق ترسید و دوباره چشمش به عکس مینجون افتاد .....یه لحظه حس کرد روح مینجون تو اتاق حضور داره .....هر طرفو که نگاه میکرد مینجون از پشت قاب عکس بهش زل زده بود
جیمین آب دهنشو قورت داد و چند قدم عقب رفت اما با کنار رفتن آینه ی روی دیوار و باز شدن در شیشه ای ترسش تبدیل به جیغ و داد بلندی شد!
جونگوک از حموم خارج شد و با تعجب به جیمین‌ که کف اتاق افتاده بود و از ترس تند نفس می‌کشید نگاه کرد جیمین تازه متوجه شد که مقابل در حموم ایستاده بود!
×تو خونه ای؟
کوک در نهایت سکوت با اخم بهش نگاه میکرد 
جیمین از روی زمین بلند شد و خواست خارج شه که کوک مچ دستشو گرفت .....جیمین از ترس چیزی نگفت
جونگوک جدی و خشک گفت:
+اینجا چیکار میکنی؟
×همینجوری اومدم ......معذرت می‌خوام
+بار آخرت باشه فهمیدی؟
جیمین به نگاه غصبناک کوک نگاه کرد لحنش اونقدر جدی بود که جیمین بی مقدمه گفت:
×بله
جیمین با عجله از اتاق بیرون رفت و وارد اتاق خودش شد رفت زیر پتو و‌‌ سعی کرد دوباره بخوابه....خواب پناهگاه خوبی برای فرار از واقعیت بود.....
...............................................

همسر دوم Where stories live. Discover now