جیمین طول راهروی بیمارستانو دوید .....وقتی به هوسوک رسید نفسش بالا نمیومد
×هو...هوسوکا
_اومدی....
×چی شد؟
قبل از اینکه هوسوک جوابی بده چند پرستار به همراه دکتر با عجله وارد اتاق کوک شدن
×چی شده هوسوک؟ دارن چیکار میکنن
_خودکشی کرده ...قرص خورده
×چی؟!
جیمین از در نیمه باز شاهد ماجرا بود پرستار با عجله پیراهن کوک رو پاره کرد و دفیبریلاتورو آماده کردن
جیمین به سر در اتاق نگاه کرد ....CPR
×نه ......نه
با هر بار شوک دادن جسم نیمه جون کوک بالا و پایین میرفت اما هیچ تغییری تو ریتم یکنواخت ضربان قلبش که با بوق ممتدی خبر از یه جدایی تلخ میداد ایجاد نمیشد
_کوکا.....تو نمیتونی مارو تنها بذاری
هوسوک اشک میریخت و التماس میکرد
جیمین فقط نگاه میکرد ......بدون اینکه بتونه چیزیو هضم کنه .....از در اتاق فاصله گرفت .....همه چیز دور سرش میچرخید
و بعد کم کم همه چیز مبهم و مه آلود شد تا جایی که دیگه هیجارو نمیدید ....با کف سرد و سخت بیمارستان برخورد کرد و دیگه چیزی نفهمید
....................................................وقتی چشاشو باز کرد اولین چیزی که دید قطره های سرم بود که از لوله ی باریکی به رگ هاش تزریق میشد میتونست سردیشو تو وجودش حس کنه
_هر ماه برات گل میخرید .....گلارو میذاشت تو اتاق تا وقتی برگشتی همه رو یه جا بهت بده ....میگفت این برای جبران همه ی گلاییه که براش نخریدم همه ی محبتایی که بهش نکردم
سرشو به طرف هوسوک برگردوند جرات نداشت از حال جونگوک بپرسه
_انگار سرنوشتش این بود که انتظار بکشه ....و همش چشم به در باشه
جیمین چیزی نگفت
_میدونم چقدر بهت سخت گذشت جیمین ولی .....اون بچه چه گناهی کرده که از پدرش مخفیش کردی؟
×کوک....
هوسوک مکثی کرد و گفت:
_برگشت
جیمین نفس راحتی کشید ....جوری که انگار از یه بیابون بی آب و علف به آب رسیده
_اسمش چیه؟
×کی؟
_دخترت
×میسون
_به خانم چونهی چیزی نگفتم بفهمه کوک دوباره خودکشی کرده دق میکنه
×چرا این کارو کرد؟
_تو که میدونستی سابقه ی خودکشی داره .....افسردگی شدید داره....حالش خوب نیست ....تو که میدونستی جیمین
×باید چیکار میکردم؟
_حداقل میذاشتی دخترشو ببینه
جیمین از جای بلند شد
_چیکار میکنی سرمت هنوز تموم نشده
×حالم خوبه
جیمین سرمو از دستش کشید
هوسوک چشاشو بست
_چیکار میکنی جیمین دستت داره خون میاد ....این کارا چیه
×میرم خونه
_نمیخوای ببینیش؟
×نه
_جیمین حداقل تو این حال تنهاش نذار
×نمیتونم ....مراقبش باش
.....................................................یک هفته بعد
جیمین میسون رو روی میز نشوند و خودش رفت تو آشپزخونه تا غذای دخترشو آماده کنه
گوشیش زنگ خورد
میسون گوشی جیمینو برداشت و به جیمین نگاه کرد
*جوسی (گوشی)
×الان میام عزیزم .....مرسی دختر قشنگم.....بله؟
_سلام جیمین
×سلام
_میتونی بیای خونه ی کوک؟
×بازم اتفاقی افتاده؟
_نه میخواد دخترشو ببینه
×الان؟
_اره
×اوکی...یه ساعت دیگه میارمش
_باشه
جیمین با وسواس لباسای میسونو پوشوند این اولین دیدار پدر و دختر بود باید حسابی بهش میرسید
×میدونی میخوایم کجا بریم؟
میسون سرشو به نشونه ی منفی تکون داد
×میخوایم بریم پیش یه نفر که خیلی تورو دوست داره ....
میسون با کنجکاوی به پاپاش نگاه میکرد
جیمین میسونو تو ماشین نشوند و راه افتاد
زنگو زد و منتظر موند.... هوسوک درو باز کرد
از پله ها رفت بالا .....حالت چهره ی هوسوک با دیدن میسون عوض شد
_خدای من ....چقدر کیوته
بلافاصله اونو از بغل جیمین گرفت
_باورم نمیشه .....چقدر خوردنیه
جیمین لبخند زد
_چطور دلت اومد این آبنباتو از ما مخفی کنی جیمین وای میخوام بخورمش
میسون با تعجب به هوسوک نگاه میکرد
هوسوک لپاشو فشار داد
_چقدر نررررمه .....عمو گازت بگیره؟
میسون بازم نگاه کرد و چیزی نگفت
_چقدرم آرومه
×به من رفته دیگه
_بیا تو کوک منتظره
×همینجا راحتم
×خودتو لوس نکن بیا تو
جیمین وارد خونه شد ......حس و حال خونه تغییر نکرده بود ....تمام خاطرات رو دیوارای خونه هک شده بود
وارد اتاق کوک شدن کوک با دیدن دخترش بلند و نشست
_جونگوک ببینش .....انقدر خوشگله که باورت نمیشه
اشک تو چشای کوک حلقه بست جیمین کنار دیوار ایستاده بود و تماشاش میکرد
کوک دستشو دراز کرد تا دخترشو بغل کنه
_مراقب باش یکم سنگینه .....خیلی تپله آخ گوشتاشو ببین
کوک با احتیاط دخترشو بغل کرد مژه های بلندش ...نگاه معصومانش.....موهاش که به اندازه ی یه نخود بالا سرش جمع شده بود
_من میرم براتون قهوه بیارم
هوسوک به بهونه ی قهوه از اتاق خارج شد تا یکم با هم تنهاشون بذاره
+واقعا ....دختر منه؟
×اره
کوک دست دخترشو بوسید .....اشک میریخت و با حسرت نگاش میکرد ...یهو حالت صورتش جدی شد
+نکنه وضعیتمو دیدی داری بهم ترحم میکنی؟ نکنه دختر من نیست؟
جیمین نفسشو فوت کرد و نزدیک رفت پیراهنشو کشید بالا و بخیه هاشو نشون داد
×حالا باورت شد
کوک با دیدن بخیه ها دلش گرفت .......دوباره به میسون نگاه کرد ...اینبار بغلش کرد سرشو به سینش چسبوند و با تمام وجود بوش کرد
+دلم میخواست از لحظه ی به دنیا اومدنش کنارش باشم .....خودم اولین خندشو ببینم خودم بهش لباس بپوشونم ....ولی تو این حقو ازم گرفتی
×مهم اینه که بلاخره دیدیش
+حتی نمیدونه من پدرشم
×کم کم میفهمه
+ذوق دیدن اولین باری که راه رفت اولین باری که حرف زدو ازم گرفتی
کوک جوری میسونو بغل کرده بود که انگار هر لحظه ممکنه فرار کنه
+انتقامتو گرفتی؟ سبک شدی؟
جیمین چیزی نگفت
+فکر نمیکردم انقدر بی رحم باشی
×از تو یاد گرفتم
+دیگه نمیذارم ازم جداش کنی
×منظورت چیه
+میخوام برای چیزایی که متعلق به منه بجنگم اینو از خودت یاد گرفتم
×من نمیتونم اینجا بمونم
+منظورم تو نبودی!
×چی؟....ولی.....میسون بدون من جایی نمیمونه
+میتونیم روزارو تقسیم کنیم البته اگه لطف کنم و این کارو بکنم
×لطف؟
+آره لطف
×هیچ معلوم هست چی میگی؟
+من میتونم ازت شکایت کنم
×به چه جرمی؟
+به جرم اینکه بچمو ازم مخفی کردی
میسون به طرف جیمین برگشت
*پاپا
کوک با شنیدن صدای دخترش نگاهشو از جیمین گرفت
میسون رو به خودش چسبوند و از رو تخت بلند شد
+فکر میکردم خیلی بهت ظلم کردم اما حالا میبینم این من بودم که تمام مدت خر فرض شده بودم
×بچه رو بده میخوام برم خونه
+امشب پیش من میمونه
×گفتم میخوام برم خونه
کوک یک بار چشاشو باز و بسته کرد و بعد مکث کوتاهی گفت:
+حرفی نزن که مجبور شم کاری کنم برای دیدن بچت به التماس کردن بیفتی
×تو غلط میکنی .....بدش به من بچه رو
همون لحظه در اتاق باز شد خانم چونهی وارد شد
×سلام
این اولین بار بود که جیمین چونهی رو انقدر جدی میدید
چونهی به طرف میسون رفت به نرمی لبخند زد
+آمَ اون خیلی خوشگله مگه نه؟
#خیلی زیاد .....
×من باید برم عجله دارم
چونهی به جیمین نگاه کرد مثل همیشه مهربون به نظر نمیرسید
#میدونی که چقدر بهت اعتماد داشتم و چقدر دوست داشتم جیمینا ....اما با این کارت ....از چشمم افتادی
×مثل اینکه بدهکار شدم!
#حق نداشتی این کارو بکنی
×اون بچه ی منه خانم چونهی من هرکاری دلم بخواد میکنم
#بچه ی جونگوکم هست
×بسه دیگه میخواستی ببینیش دیدیش ...دیگه میخوام برم عجله دارم
+میتونی بری کسی ازت نخواست بمونی
#اقای سو دم دره میتونی باهاش برگردی
×یعنی چی؟
#چشاش عین توئه کوک
×من واقعا حوصله ی بحث کردن ندارم بچه رو میدی یا نه
+نه
#هوسوکا جیمینو برسون خونه خیلی عجله داره
×خانم چونهییییی!
#هوسوک بیا دیگه
×خانم چونهییییییی
_چی شده؟
#جیمینو برسون خونه
×من بدون بچم هیجا نمیرم
+منم عادت ندارم غریبه هارو تو خونم راه بدم
#تو باعث شدی کوک خودکشی کنه با اینکه میدونستی حالش بده واقعیتو ازش مخفی کردی اتیشش زدی فکر نمیکردم انقدر سنگدل باشی
جیمین که حسابی حرصی شده بود گفت:
×از اولشم نباید حقیقتو میگفتم اشتباه کردم
چونهی بازوی جیمینو گرفت و اونو به سمت خروجی هدایت کرد
#عزیزم فکر کنم خیلی خیلی خیلی دیرت شده
جیمین خودشو عقب کشید
×شب برمیگردم فقط تا شب بهتون وقت میدم
و بعد با عصبانیت از خونه خارج شد💮🏵️💮🏵️💮🏵️🎀❤️💙💮🏵️💮🏵️💮
چقدر خوابم میاد 🥱🥱
این قصه سر دراز دارد دوباره دعوا
!
البته من اندفعه به کوک حق میدم جیمین نباید بچه رو ازش مخفی میکرد اونم سه سال....
شما به کی حق میدین؟کامنت من یادت نره
ووتای من یادت نره
وگرنه پارتا یادم میره 🤣
گفته باشم 🤬
وقتی خوابم میاد تبدیل میشم به یه شخصیت دیگه دقت کردین؟🤣

YOU ARE READING
همسر دوم
Fanfictionخلاصه: مهم نیست چقدر تلاش کردم و چقدر سریع دویدم در نهایت من نفر دوم شدم! حالا قهوه های یخ زده ،گل های پژمرده ،پس مونده های محبت و نگاه های بی احساس سهم منه..... ژانر: انگست،امگاورس،ازدواج اجباری،امپرگ Couple:kookmin وضعیت: پایان یافته