chapter 20

5.6K 861 332
                                    

جونگوک با ناباوری گفت:
+جی...جیمین!
جیمین بدون کوچکترین ری اکشنی به ادامه ی صحبتاش پرداخت جونگوک تا آخر جلسه یه لحظه هم از جیمین‌ چشم برنداشت مثل مسخ شده ها زل زده بود
+جیمین؟ خودتی
جیمین به کوک نگاه کرد و گفت:
×به جا نمیارم!
کوک متعجب از رفتار جیمین دوباره خشکش زد ....جیمین به سمت خروجی رفت اما کوک بعد از چند لحظه دوباره به طرفش رفت
مچ‌‌ دستشو گرفت
+جیمین
جیمین ایستاد به همکاراش گفت:
×شما برین
اتاق خالی شد حالا کوک‌‌ و جیمین دوباره با هم روبرو شده بودن ...جیمین دستشو از دست کوک بیرون کشید
+جیمین واقعا خودتی؟
×مدت زیادی گذشته لزومی نمی بینم با شما غیررسمی صحبت کنم ضمن اینه فکر نمیکنم نسبتی با هم داشته باشیم
جونگوک با تعجب به جیمین‌ نگاه کرد به این طرز حرف زدنش عادت نداشت
+جیمین منم جونگوک .....همونی که....
×من دیرم شده روزتون بخیر
جیمین بدون هیچ حرف دیگه ای از اتاق خارج شد و کوک رو با کلی علامت سوال تنها گذاشت .....

...................................................


بعد از اینکه دوش گرفت و لباسشو عوض کرد از خونه خارج شد تا به قرار شبش برسه ....کنار رود هان!
با تمام وجود نفس میکشید ...خوشحال بود که برگشته با اینکه همه چیز تغییر کرده بود حتی خودش!
هوسوک با دیدن جیمین با خوشحالی به طرفش رفت و محکم بغلش کرد
_وای باورم نمیشه خودتی؟
بعد سرتا پاشو نگاه کرد و گفت:
_چقدر تغییر کردی جیمین
جیمین با خنده گفت:
×توام همینطور
_وای کلی حرف دارم باهات بریم رو اون نیمکته بشینیم؟
×به یه شرط
_چه شرطی ؟
×برام کیک ماهی بخری
هوسوک خندید و گفت:
_حتماااا
روی نیمکت نشستن جیمین چوب کیک‌ ماهیو انداخت تو سطل زباله و گفت:
×چقدر دلم برای طعمش تنگ‌ شده بود
_کی برگشتی؟
×دو هفته ای میشه
_چرا انقدر بی خبر؟
×باید کارامو راست و ریست میکردم
_باید زودتر بهم میگفتی برگشتی
×امادگیشو نداشتم
_مگه آمادگی میخواد؟
×اره دلم میخواست وقتی همه چیو سرو سامون دادم با خیال راحت بیام ببینمت
_خونه خریدی؟
×اره
_پس چرا دعوتم نکردی خونت؟
×دلم میخواست بعد این همه مدت کنار رود هان همو ببینیم
_تعریف کن جیمین ....همه چیو تعریف کن که دلم داره میترکه
×اول تو بگو
هوسوک آه کشید و گفت:
_روزای خوبی نبود ......بعد از اینکه منتقلت کردن انگلیس من و کوک می‌خواستیم بیایم لندن ولی خانم‌چونهی نذاشت گفت باید صبر کنیم اوضاع آروم شه این خواست پدرت بود اون میخواست تا بعد از عملت صبر کنیم .....اما خب واقعیت این بود که میخواست تورو از همه مخفی کنه بعدشم دیگه خبری ازت نداشتیم تا اینکه پدر و مادرت برگشتن سئول کوک چندبار اومد لندن ولی بازم موفق نشد ببینتت باید اوضاشو میدیدی داغون تر از موقعی شده بود که فکر میکرد مینجون مرده
×خودم از پدرم خواستم چیزی از من به شما نگه
_خیلی بی معرفتی جیمین میدونی چقدر نگرانت بودیم؟
×مجبور بودم به زمان نیاز داشتم تا با خودم کنار بیام
_هنوزم نمی‌فهمم چرا اون کارو کردی چرا خودتو انداختی جلوی مینجون چرا اون لحظه به بچه ی تو شکمت فکر نکردی؟
×من اون لحظه فقط به یه چیز فکر میکردم اونم کوک بود ......همیشه میترسید مینجونو دوباره از دست بده نمی‌خواستم دوباره تجریش کنه ....میدونستم از دست دادن من زندگیشو بهم نمیریزه
_ولی بهم ریخت بیشتر از اون چیزی که فکرشو بکنی بهم ریخت خیلی تلاش کرد بیاد پیشت اما نشد
×مینجون چی؟
_کوک انقدر نگران تو بود که به کل مینجونو فراموش کرده بود روز به روز رابطشون سردتر میشد ...چند ماه بعد رفتنت مینجون و چان برگشتن آمریکا
×اوه
_بهت که گفته بودم این مسائل خانوادگی یه روزی حل میشن
×اما اونا که عاشق هم بودن!
_بودن....ولی بعد از اتفاق ایستگاه قطار خیلی چیزا تغییر کرد مینجون دائم نگران چان بود یه روز باهاش صحبت کردم گفتم این همون آدمیه که ازش فرار میکردی گفت حق با پدرشه شاید باید ملایم تر رفتار میکرد چان اونقدرا هم که فکر می‌کنه بد نیست!
×عجب
_تو فرودگاه یه چیزی گفت که به نظرم خیلی قشنگ بود گفت آدما نمی‌فهمن یه نفرو چقدر دوست دارن تا زمانی که از دستش میدن گفت هم کوک به این نتیجه رسیده هم خودش .....البته مینجون خیلی تلاش کرد به کوک کمک کنه تا روحیشو به دست بیاره اما موفق نشد ......خود کوک هم برای بدرقشون رفت فرودگاه باورت میشه؟
×امکان نداره!
_اره باورش سخته ولی با همه چیز کنار اومده یعنی خودش می‌گفت با احساساتش کنار اومده الان می‌دونه چی میخواد
×چی میخواست؟
_تورو
×پس همه چی حل شد
_اره چندماه طوفانی گذشت ولی همه چی حل شد اما کوک دوباره تنها شد دوباره دیوونه شد
×فکر میکردم خوشحال باشه
_تو دیگه خیلی بی انصافی قبل رفتن مینجون کوک بهت گفته بود براش مهم تری نگفته بود؟
×اینو خودش بهت گفت؟
_اره کوک عاشقت شده بود ولی هنوز با احساساتش کنار نیومده بود برای همین تصمیم ابلهانه ای گرفت اون روز که چان دزدیدت کوک از طلاق پشیمون شده بود ولی خب دیر بود تو جدا شده بودی
×یعنی میگی من اشتباه کردم؟
_نه من بابت رفتاراش خیلی سرزنشش کردم ....نه تنها من هممون خانم چونهی شیوو ولی خب چه فایده
×امروز دیدمش
_چی؟ رفتی دیدنش؟
×برای بازرسی رفتم شرکتش میخواست باهام حرف بزنه بهش گفتم صحبتی باهاش ندارم نسبتیم ندارم
_پس حسابی داغونش کردی
×همونطور که اون منو له کرد
_دلم براش میسوزه خیلی تنهاست
×تقصیر خودشه ......حالا بیا دیگه راجبش حرف نزنیم
_تو....دیگه بهش علاقه نداری؟
×من خیلی چیزارو تو خودم کشتم هوسوک
هوسوک سرشو تکون داد و چیزی نگفت
×خودت چیکار میکنی؟
_هیچی من کار خاصی نمیکنم مثل گذشته بی سر و صدا زندگیمو میکنم
×خوبه
_نمیخوای خانم چونهی و شیوورو ببینی خیلی دلشون برات تنگ شده
×فعلا نه
_راستی جیمین .....دخترتون ....تو باید یه دختر سه ساله داشته باشی درسته؟
جیمین با ناراحتی سرشو انداخت پایین
لبخند هوسوک محو شد
_نمیخوای کوک اونو ببینه؟
جیمین سرشو به دو طرف تکون داد
_جیمین؟ چرا چیزی نمیگی؟
×از دستش دادم
_نههههه
×مامانم می‌گفت دکترا میترسیدن عملم کنن ریسک بود با جراحی ممکن بود بچه بمیره و اگرم جراحیم نمی‌کردن هم من میمردم هم بچه
_خب؟
×بخاطر همین مجبور شدن منو نجات بدن هرچند که درصد موفقیت عمل پایین بود .....پدرم می‌گفت امیدی نداشتیم برگردی خیلی سخت گذشت بهشون ولی زنده موندم
_میدونی چقدر خوشحالم که سالمی؟
×ولی بچه‌‌......
هوسوک نگاه ناراحتشو از جیمین‌ گرفت
_کوک اتاقشم چیده بود .......اتاق مشترکتون پر از عکسای توئه.....اتاق بچه هم سه ساله که دست نخورده باقی مونده
×اتاق بچه؟
_اره همش امید داشت که برمی‌گردی .....گاهی وقتا راجب دخترش باهام حرف میزد با اینکه نمیدونست اون حالش خوبه یا نه ....می‌گفت دلش میخواد شبیه تو باشه حتی رایحش.....
جیمین اخم کرد
_اگه بفهمه دیگه چیزی ازش باقی نمیمونه.....واقعا متاسفم جیمین .......بخاطر دخترت خیلی متاسفم
×بیا راجب چیزای دیگه حرف بزنیم
_باشه نظرت چیه قدم بزنیم؟
×موافقم
.............................................


همسر دوم Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora