آقای سو مقداری آب به صورت خانم چونهی پاشید بعد به منیجون نگاه کرد هنوز نتونسته بود کاری بکنه .....نمیدونست اونی که میبینه مینجونه یا فقط یه نفره که خیلی بهش شباهت داره!
¥خانم چونهی صدای منو میشنوین؟
چونهی آروم چشاشو باز کرد
#چی شده!
¥چیزی نیست ....از حال رفتین
واقعیت مثل یه پتک تو سرش خورد
#مینجون!
آقای سو به مینجون نگاه کرد....اون داشت گریه میکرد
#مینجون...... اون مینجونه
خانم چونهی اینو گفت و مینجونو با دست نشون داد ...دستاش میلرزید ...صداشم همینطور
آقای سو با ناباوری گفت:
¥امکان نداره!
#اقای سو عجله کن بازشششش کن
آقای سو با دستپاچگی چسب روی دهن مینجون رو کند با دیدن کامل صورتش یه قدم عقب رفت
¥اقای مینجون.....ش....شما چطور......اوه خدای من
چونهی بلند شد با قدم های آهسته و بی ثبات نزدیک مینجون رفت دستاشو دو طرف صورتش گذاشت
مینجون گفت:
=آمونی......
چونهی با شنیدن صدای مینجون دستشو رو قلبش گذاشت
#می....مینجونا!
بعد سخت بغلش کرد و گریه کرد مینجون هم گریه میکرد آقای سو هنوز نمیتونست باور کنه که مینجون زنده باشه ...
#مینجونا.....چه بلایی سرت اومده؟ چرا صورتت کبوده؟ تو این سه سال اینجا بودی؟کی زندانیت کرده؟
=هر لحظه ممکنه بیاد باید از اینجا بریم
#کی؟
#همشو براتون تعریف میکنم اما خواهش میکنم منو از اینجا ببرین هرچه زودتر منو از این جهنم ببرین
#اقای سو کمک کن ببریمش
آقای سو دست و پای مینجونو باز کرد و به اتفاق سوار ماشین شدن
#حرکت کن
آقای سو ماشینو روشن کرد و راه افتاد مینجون با ترس به پشت سرش نگاه کرد با دیدن چان چشاش گرد شد و ترس به قلبش هجوم آورد
=تند تر..... تند تر برو
چان وسط مزرعه ی ذرت ایستاده بود و با شرارت بهشون نگاه میکرد هیچ حرکتی نمیکرد ...... و فقط بهشون زل زده بود
چونهی با دیدن اون پسر گفت:
#اون کیه؟
=خواهش میکنم تند تر بروووو
آقای سو سرعتشو بیشتر کرد و مزرعه ی ذرتو ترک کرد
#برو اداره ی پلیس
=نههههه
#چرا؟!!
=نه نباید این کارو بکنید فقط باید برگردیم کره ....هرچه زودتر
#اون کیه که داری اینجوری ازش فرار میکنی؟
=اون کسیه که تو این سه سال زندانیم کرده بود
#یعنی تو این سه سال تو اون انباری بودی؟
=نه هروقت میخواد بره بیرون منو میندازه تو انباری و دست و پامو میبنده تا فکر فرار به سرم نزنه
#این وحشتناکه!
مینجون سرشو پایین انداخت و اشکاشو پاک کرد
#مینجونا....باورم نمیشه این خودت باشی
چونهی دستی روی صورت مینجون کشید
#چقدر عوض شدی
مینجون زد زیر گریه
=چرا....چرا زودتر پیدام نکردین ...میدونین چقدر منتظرتون بودم؟
خانم چونهی با شرمندگی گفت:
#متاسفم پسرم.....خیلی متاسفم
بعد سر مینجونو به سینش چسبوند آقای سو از آینه جلوی ماشین بهشون نگاه میکرد ....همه چی مشکوک و بو دار بود
اما خانم چونهی نمیدونست با نجات مینجون و برگردوندنش پای چه کسیو به زندگیشون وا میکرد!
.....................................................
جونگوک خمیر آماده شده رو توی ماهیتابه انداخت و بعد گفت:
+نگاه کن ببین چجوری درستش میکنم
جیمین با کنجکاوی به دست کوک نگاه کرد .....کوک ماهیتابه رو چندبار تکون داد و بعد خمیرو پرت کرد هوا طبق محاسباتش خمیر باید یه دور میچرخید و بعد دوباره به تابه برمیگشت اما از شانس بد کوک چسبید به سقف!
جیمین شکمشو گرفته بود و از خنده روی زمین ریسه میرفت
+خمیرش مشکل داره من درست انجامش دادم
×اخه تو که بلد نیستی برای چی قیافه میگیری؟
جونگوک پشت گوششو خاروند و یکم لبشو کج کرد
+میخواستم بگم منم بلدم
×خیلی کیوتی!
+اوه کیوت؟ بیشتر هات و جذابم
×چقدرم خودتو تحویل میگیری
خمیر از سقف جدا شد و روی سر کوک افتاد
+اوه
کوک خمیرو از روی سرش برداشت جیمین انقدر خندیده بود که صورتش قرمز شده بود
+به چی میخندی پسره ی گرد قلمبه
×یاااا به کی گفتی گرد قلمبه؟!
+به تو
×من گرد و قلمبه نیستم
+چندماه دیگه که میشی
جیمین به شکمش نگاه کرد دستشو روی شکمش کشید و پرسید
×به نظرت داره چیکار میکنه؟
+داره تلویزیون نگاه میکنه
×کوکککککککاااااا
+باور کن! دقیقا مثل تو جلوی تلویزیون خوابش برده
جونگوک جلوی جیمین رو زمین نشست و با انگشتش حالت در زدن گرفت و چند بار آروم به شکم جیمین ضربه زد
+هی آقا یا خانم محترم لطفاً تلویزیونتونو خاموش کنید سرمون رفت
×خیلی دیوونه ای
جیمین اشک گوشه ی چشمشو که حاصل از خنده ی زیاد بود پاک کرد
+اگه میدونستم انقدر قشنگ میخندی زودتر میخندوندمت
×جونگوکا؟
+بله؟
×دلم یه چیز ترش میخواد
+مثل چی؟
×نمیدونم هرچی
+صبر کن الان ردیفش میکنم
کوک برای راننده لیست خریدشو فرستاد بعد از یه ربع راننده با یه عالمه خرید اومد دم در کوک خریدارو تحویل گرفت و رفت پیش جیمین
+بفرمایید سفارش شما آماده است
جیمین نزدیک بود جیغ بزنه
×چه خبره؟ من گفتم یه چیز تو که کل فروشگاهو خریدی
+فقط حواست باشه همشو با هم نخوری فشارت میفته
×وای ممنون کوکا
جونگوک از دیدن خوشحالی جیمین لبخند زد
....................................................
تو مسیر پرواز مینجون لب به هیچی نمیزد از استرس بدنش لرزش داشت دائم سرشو میچرخوند و به آدمای داخل هواپیما نگاه میکرد میترسید کسی تعقیبش کرده باشه
خانم چونهی دستشو روی دست مینجون گذاشت و گفت:
#نیازی نیست بترسی من اینجام باشه؟
مینجون سرشو تکون داد
بعد از اینکه هواپیما خط صاف مسیرشو دنبال کرد مینجون کمی آروم گرفت و لحظه ای که از زمین جدا شد یه نفس راحت کشید با اینکه مطمئن بود چان آروم نمیشینه!
#بهم بگو چه اتفاقی افتاده برات؟ تو این سه سال ...وای باور کردنی نیست سه سال گذشته فکر میکردیم ...فکر میکردیم تو سقوط هواپیما از دستت دادیم
مینجون نگاهشو به زمین دوخت و گفت:
=پدرم در جریان همه چی بود اون روز تو فرودگاه بحثمون شد ...همون بحث همیشگی سر کوک .....
#اره اون هیچوقت از کوک خوشش نمیومد و مخالف این ازدواج بود
=پدرم نذاشت با اولین پرواز به آمریکا برم بعدها فهمیدم یه نفرو با هویت جعلی به جای من فرستاده .....من با مخالفت شدید اصرار کردم که میخوام برم آمریکا و نمیخوام برناممو بهم بزنم اونم گفت همرام میاد همه ی اینا نقشه بود
#بعد چی شد؟
=ماه های اول منو دنبال خودش همه جا میکشوند.....فلوریدا ....آریزونا ....برزیل ....وقتی خیالش راحت شد که دیگه شماها بیخیالم شدین و مرگمو باور کردین منو به مزرعه ی ذرت برد
#باورم نمیشه اون این کارارو باهات کرده باشه
=بعدشم سر و کله ی اون عوضی پیدا شد ....کسی که ادعا میکرد عاشقمه ولی جز درد و رنج چیزی بهم نداد
#پدرت چرا از دست اون عوضی نجاتت نداد؟
=چون براش مهم نبود اون خودش میخواست این اتفاق بیفته .....فقط دلش میخواست از کوک جدا شم دیگه مهم نبود چه بلایی سرم میاد اون فکر میکنه من زندگی خوبی دارم حتی چندبار کبودیای روی بدنمو دید اما میگفت تقصیر خودمه میگفت باید مثل یه آدم زندگیمو بکنم و فکر جونگوکو برای همیشه از سرم بندازم بیرون
#خودش کجاست؟
=اخر هفته ها بهمون سر میزد
#نمیفهمم چرا انقدر از کوک بدش میاد وقتی شما دوتا کنار هم خوشبخت بودین
#چون کوک پسر بزرگترین رقیبش بود اون همیشه خانواده ی شمارو دشمن خودش میدید ....دلش میخواست باب میل خودش زندگی کنم
#باید ازش شکایت کنیم
=نه من نمیخوام ببینمشون
#جات امنه مینجون
=شما اون روانیو نمیشناسین هرکاری ازش برمیاد ....اگه به کوک آسیب بزنه چی؟
چونهی آب دهنشو قورت داد و نگاهشو به زمین دوخت
=کوک.....کوک حالش خوبه؟
مینجون با چشمای خیس اینو پرسید
چونهی نمیدونست چی باید بگه ....تمام اتفاقات از جلوی چشاش رد شد باید بهش میگفت که کوک زندگی جدیدی تشکیل داده و منتظر به دنیا اومدن اولین بچشه!! مینجون نابود میشد ......کوک هم همینطور و از همه بدتر عاقبت جیمین و بچش چی میشد!
#کوک خوبه .....تو این چند سال خیلی حالش بد بود خیلی .....حتی یه لحظه از فکرت بیرون نیومد
=منم همینطور .....حتما خیلی بهش سخت گذشته
#خیلی ..... بیشتر از اون چیزی که فکرشو بکنی هممون نگرانش بودیم
=دلم خیلی براش تنگ شده
#اون ....اون الان تو یه سفر کاریه ...فعلا میریم خونه ی ما
=دلم برای همه چی تنگ شده بود فکر نمیکردم ببینمتون
#اگه پلیس بهمون نمیگفت که تو،تو اون پرواز نبودی شاید هیچوقت به ذهنم نمیرسید بیام مزرعه ی ذرت
=ممنونم که فراموشم نکردین آمونی
چونهی مینجونو سخت در آغوش گرفت و دوباره گریه کرد اما اینبار برای سرنوشتی که پر از گره و ابهام شده بود گریه میکرد .....چطور باید به مینجون این خبر تلخو میداد .....
........................
شیوو مثل جن زده ها زل زده بود به گلدون روی میز و بیصدا اشک میریخت
چونهی با نگرانی کنارش نشست
#شیوو؟ حالت خوب نیست؟
&آمَ؟
#بله؟
&چقدر بهت گفتم این راهش نیست .....دیدی چطوری زندگی همشون نابود شد
#من از کجا میدونستم مینجون زندست
&شاید....شاید فقط شبیهش باشه
#چی میگی شیوو اونی که اون بالا تو اتاق من خوابیده همسر برادرته
&جیمین چی؟ چی به سرش میاد؟
#نمیدونم
&آمَ جیمین حاملس اصلا فکر کردی اگه کوک ولش کنه چه اتفاقی براش میفته؟
شیوو با بغض و حرص حرف میزد
#جونگوک جیمینو دوست داره
&دوسش داره ولی تا زمانی که ندونه مینجون زندست!
#صداتو بیار پایین نمیخوام چیزی بشنوه
&تا کی میخوای گولش بزنی بلاخره که میفهمه
#باید دنبال یه راه چاره باشم
&هیچ راهی نمونده
#تهیون ....حواست به تهیون باشه ممکنه چیزی از دهنش در بره
&باشه
#میرم بهش سر بزنم
چونهی وارد اتاق شد مینجون خوابیده بود کنارش روی تخت نشست دستشو روی کبودی زیر چشمش کشید .....لاغر و رنجور به نظر میرسید .....مشخص بود تو این سه سال خیلی سختی کشیده نمیتونست مینجونو از جونگوک مخفی کنه حقش نبود بقیه ی عمرشو هم با عذاب زندگی کنه اما جیمین چی خودش باعث شده بود جیمین وارد زندگی کوک بشه......اگه جیمین نبود شاید کوک هیچوقت حالش خوب نمیشد این جیمین بود که جونگوک رو به زندگی برگردوند
چونهی آه کشید ....انتخاب سختی بود ....
بنگ چان🌈🌺
اینم از پارت امروز
میمونه پنجشنبه و جمعه اگه شد آپ میکنم 💜
بچه هاااا
یه سون سامی بود که جیمین تو یه بار کار میکرد.....کسی اونو خونددده؟!!!
YOU ARE READING
همسر دوم
Fanfictionخلاصه: مهم نیست چقدر تلاش کردم و چقدر سریع دویدم در نهایت من نفر دوم شدم! حالا قهوه های یخ زده ،گل های پژمرده ،پس مونده های محبت و نگاه های بی احساس سهم منه..... ژانر: انگست،امگاورس،ازدواج اجباری،امپرگ Couple:kookmin وضعیت: پایان یافته