جونگوک خودشو رسوند بالا سر جیمین ولی دیر شده بود جیمین چشاشو بسته بود و دیگه نمیتونست نگاهشو ببینه
+تو....بهم گفتی.....فرصت هست بهت نگاه کنم .....چشاتو باز کن جیمین الان وقت خوابیدن نیست میخوام بهت نگاه کنم
چونهی جیغ کشید و خودشو تو آغوش هوسوک انداخت هوسوک ماتش برده بود ....حسرت حلقه ای که به جیمین نداده بود دوباره دلشو به درد آورد
+جیمین ....تو بی معرفت نیستی ...تو هیچوقت منو تنها نمیذاری پاشو....پاشو داره برف میاد سرده
جونگوک نمیفهمید چی میگه .....مغزش اتفاقی که افتاده بود رو انکار میکرد
مینجون دستشو روی زخم جیمین گذاشت و فشارش داد تا از خونریزی بیشتر جلوگیری کنه
=هوسوک.....لطفا نبض ....چانو چک کن
پلیس گفت:
•امبولانس تو راهه
+آمَ لباس جیمین کثیف شده لباس تمیز داریم؟
چونهی جیغ میزد و با صدای بلند گریه میکرد
+جیمین نمیخوای بیدار شی؟ اندفعه قول میدم شیرموزی که برام درست کردیو بخورم.....قول میدم سرت داد نزنم ....راستی بهت گفته بودم چقدر شیرینیایی که درست میکنی خوشمزن؟ نگفتم؟چرا جوابمو نمیده مینجون؟
مینجون با گریه گفت:
=بس کن کوک .....به خودت بیا
×دوست دارم جیمینا
آمبولانس رسید برای بردن جیمین و چان تختارو رو آماده کردن وقتی میخواستن جیمین رو ببرن کوک داد زد
+کجا میبرینش؟ ما میخوایم بریم خونه ....بهش دست نزن ...
هوسوک کوک رو هول داد و اجازه داد جیمینو ببرن کوک دوباره تلاش کرد تا به جیمین نزدیک شه هوسوک محکم زد تو صورتش
=به خودت بیا احمق.....داریم از دستش میدیم
هوسوک بعد گفتن این جمله خم شد و نفسشو با بغض بیرون داد
_الان این حرفارو میزنی؟ ......الان بهش میگی دوستش داری؟ .....چه فایده داره عوضی
هوسوک یقه ی پیراهن کوک رو گرفته بود و تکونش میداد کوک نه چیزی میگفت نه مقاومت میکرد
_کی اشکاشو پاک کردی؟ کی به دادش رسیدی؟ حتی وقتی بهت نیاز داشت کنارش نبودی مگه چی ازت میخواست اشغال؟ میدونی بخاطر توی بی لیاقت چقدر اذیت شد؟ خانم چونهی چرا پای جیمینو کشیدی وسط؟ من که گفته بودم اون با ما فرق میکنه.....حقش نبود .....حقش نبود انقدر درد بکشه
هوسوک بعد گفتن این حرفا عقب عقب رفت و بعد همونطور که گریه میکرد سوار آمبولانس شد ......جونگوک هنوز چیزی نمیگفت دونه های برف موهاشو سفید کرده بود!
اون سردترین زمستونی بود که دیده بودن......زمستونی که معلوم نبود کی تموم میشه.....
پدر و مادر جیمین هم به بیمارستان اومده بودن حالا اونا هم از همه چیز با خبر بودن ....اینبار محال بود بذارن جیمین برگرده
هوسوک با فاصله کنار کوک نشست کوک بهش نگاه کرد و گفت:
+بهم بگو چیزیش نمیشه هوسوکا
_یه فرشته اومد تو زندگیت اما قدرشو ندونستی ....دیر فهمیدی کی وارد زندگیت شده
+حاضرم همه چیو بدم تا برگرده اگه برگرده دیگه ولش نمیکنم ....اذیتش نمیکنم .....قسم میخورم ....
دکتر از اتاق عمل بیرون اومد
•همراه آقای بنگ چان
مینجون با هراس بلند شد
=چی شد آقای دکتر؟ حالش خوبه؟
•عمل موفقیت آمیز بود
مادر جیمین جلو رفت
¢پسر من چی؟ جیمین
•در جریان نیستم چند دقیقه ی دیگه دکترش میاد باهاتون صحبت میکنه
دکتر جیمین دقایقی بعد خارج شد
کوک بلند شد
+بگین که حالش خوبه.... حالش خوبه مگه نه؟
دکتر تاملی کرد و ماسکشو پایین کشید
°میتونید ببینیدش
هوسوک لبخند زد و گفت:
+همه چی خوب پیش رفت؟
دکتر سرشو پایین انداخت و با ناراحتی گفت:
°شاید برای آخرین بار باشه که بتونید ملاقاتش کنید ...فقط یه نفر میتونه بره تو ...زیاد طولش ندین
چونهی تو بغل شیوو غش کرد ....مادر جیمین هم بیحال روی زمین نشست
+چی داری میگی! جیمین من قوی تر از این حرفاست
کوک به دنبال این حرف با عجله وارد اتاق عمل شد .....برای دیدن جیمین قلبش تند میزد ....باید با جیمین حرف میزد باید التماس میکرد که تنهاش نذاره
جیمین دلرحم بود دلش میسوخت برمیگشت .....امکان نداشت بهش نه بگه
با دیدن جیمین دست و پاش شل شد زیر لب اسمشو گفت و بهش نزدیک شد
+جیمین؟ هنوز خوابی!
صورت جیمین سفید تر از همیشه بود انقدر سفید که انگار هیچ خونی تو بدنش باقی نمونده بود
+لباس گرم نپوشیدی دستات یخ زده بریم خونه؟
اشکای کوک رو بدن نیمه جون جیمین میریخت
+جیمین نگاهتو از من نگیر......من احمق بودم ....خر بودم ....خواهش میکنم تنهام نذار .....بهم یه فرصت دیگه بده ...
دکتر دستشو رو شونه ی کوک گذاشت
°کافیه....ما وقت زیادی نداریم
+میخواین چیکار کنین؟ من اجازه نمیدم ازم بگیرنش .....پس شما چجور دکتری هستین؟
°اقای جئون لطفاً خونسردیتونو حفظ کنین حال بیمار اصلا خوب نیست ....اگه وقت تلف کنیم شاید همون چند درصد امیدی هم که داریم نابود شه
+از چی حرف میزنی؟
°از دست ما کاری ساخته نیست ..... نه من نه همکارام.....اما بچه زندست چاقو به محل بدی اصابت کرده بیمار خون زیادی از دست داده اما جنین سالمه .....شاید بشه بچه رو نجات داد
+من میخوام همسرمو نجات بدین من بچه رو نمیخوااااااممممم جیمینو نجات بدین
°منم همینو گفتم ما میخوایم تمام تلاشمونو بکنیم که ایشون زنده بمونن ولی با توجه به شرایط بیمار امید کمی هست! اما بچه سالمه بذارین زودتر منتقلش کنن شاید بشه هردورو نجات داد
+زودتر منتقلش کنین و هرکاری که میتونین انجام بدین تا همسرم حالش خوب شه فهمیدی؟
°فقط خیلی امیدوار نباشین شاید دیگه نتونین ببینیدش
+میخوای باهاش خداحافظی کنم؟ میخوای به این راحتی بگم باشه پس هرچی شد شد؟ من باهاش خدافظی نمیکنم همسر من سالم برمیگرده پیشم من همینجا منتظر میمونم تا بهم برش گردونین
°ایشون باید منتقل شن انگلیس پیش یکی از بهترین جراحانی که میشناسم اینجا کاری از دست ما ساخته نیست
+چی؟!
°برای همین گفتم باهاش خدافظی کنید شاید برگشتی نباشه
صداها تو گوش کوک میپیچید .....آخرین صدای جیمین که میگفت نگران نباشه ...صدای مینجون که گریه میکرد ....صدای چونهی که ازش میخواست با جیمین ازدواج کنه.....هوسوک که سرزنشش میکرد.....خنده های جیمین.....صدای گریه ی نوزادی که تو فضا پیچیده بود .....و صدای پرستاری که میگفت هم مادر هم بچه در سلامت کاملن ....تبریک میگم...
صدای خوشحالی بقیه ....اما کوک گرفتار چه طلسمی شده بود که تو غم دست و پا میزد .....حقش نبود صدای نوزادشو بشنوه؟حقش نبود از ته دل بخنده؟
انگار نه برای برگشت دیر بود تاوان دل شکسته ی جیمین رو باید پس میداد .....بدترین چیزی که آزارش میداد این بود که بزرگترین انتقام آدم های مهربون این نبود که بهت آسیب بزنن بلکه این بود که خودشون رو ازت بگیرن.......اونا حتی تو سخت ترین شرایط هم فقط زورشون به خودشون میرسید ......
آخرین بار که جیمین رو دید برای همیشه تو ذهنش هک شد .....اونم زمانی بود که میخواست برای رفتن به انگلیس آماده شه اما پدر جیمین مانع شد اون جمله ی تلخی رو به زبون آورد که کوک مطمئن بود تلخی این حرف تا آخر عمرش همراهش باقی میمونه
¢تو دیگه هیچ نسبتی با جیمین نداری ......حق نداری باهاش بری .....
حالا جونگوک چطور باید با دنیای بی جیمین سر میکرد .......🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
سه سال و نیم بعد
بعد از اتفاقی که برای جیمین افتاد خانم چونهی همه ی هزینه هارو پرداخت کرد و پدر و مادر جیمین به همراه جیمین عازم انگلیس شدن بعد از یه سال والدینش به کره برگشتن اما جیمین برنگشت!
هنوز جای خالی جیمین دردناک بود
جونگوک هیچ ارتباطی با جیمین نداشت .....جیمین خودشو از همه مخفی کرده بود و علتش نامشخص بود ......کوک چندبار به لندن رفت اما موفق نشد جیمینو ببینه و پدر و مادرش هم حاضر نمیشدن با کوک حرف بزنن .....
در آخر تصمیم گرفت منتظرش بمونه.....انقدر منتظر بمونه تا جیمین برگرده این تنبیهو به جون خریده بود همین که میدونست جیمین حالش خوبه براش کافی بود هرچند که تا نمیدیدش خیالش راحت نمیشد......جونگوک کتشو درآورد و روی صندلی نشست خانم چونهی خونه نشین شده بود اون فقط برای جلسات مهم به شرکت میرفت و باقی کارارو به کوک سپرده بود.
کوک نامه ای که روز میز بود رو برداشت و مشغول بررسیش شد همونطور که به گزارش سالانه ی سود شرکت نگاه میکرد چند تقه به در خورد و منشی وارد شد
•جناب جئون مدیرای ارشد اومدن لطفا برای تشکیل جلسه تشریف بیارین
+باشه الان میام
کوک کتشو برداشت و به اتاق جلسه رفت روی صندلی نشست و پرسید
+تیم بازرسی نیومدن؟
یکی از مدیرا جواب داد
£هنوز نه
با باز شدن در تیم بازرسی وارد شد
کوک با دیدن رئیس تیم بازرسی شوکه شد ...... اون یه مرد جدی با کروات خاکستری بود که قدم های محکمی برمیداشت
انگار یه نفر که شبیه جیمین بود دوباره به زندگیش برگشته بود اما اون نمیتونست جیمین باشه
^خب برای شروع جلسه از رئیس محترم میخوام که راجب بازبینی که داشتن صحبت کنن لطفاً اول خودتون رو برای اعضا معرفی کنید
×من پارک جیمین هستم رییس تیم بازرسی ......💙💙💙💙💙
امیدوارم دوست داشته باشین💜
YOU ARE READING
همسر دوم
Fanfictionخلاصه: مهم نیست چقدر تلاش کردم و چقدر سریع دویدم در نهایت من نفر دوم شدم! حالا قهوه های یخ زده ،گل های پژمرده ،پس مونده های محبت و نگاه های بی احساس سهم منه..... ژانر: انگست،امگاورس،ازدواج اجباری،امپرگ Couple:kookmin وضعیت: پایان یافته