در ماشینو باز کرد و سوار شد
×سلام
_سلام.... خوابید؟
×اره تا خوابش برد سریع اومدم
هوسوک حرکت کرد
_چیزی خوردی؟
×اره
_استرس داری؟
×خیلی
_برای چی؟
×چون اولین بارمه چنین چیزیو تجربه میکنم
_نگران نباش این دکتری که داریم میریم پیشش کارش خوبه
هوسوک نیم نگاهی به جیمین انداخت و گفت:
_هنوز بهش نگفتی؟
×نه
_جیمین تو مطمئنی که میخوای نگهش داری؟
×اره
هوسوک نزدیک مطب دکتر پارک کرد و بعد دوتایی از ماشین پیاده شدن و وارد مطب شدن
دستای جیمین از استرس یخ زده بود هوسوک که متوجه شده بود جیمین استرس داره دستشو پشت جیمین گذاشت و گفت:
_جیمین؟ آروم باش چیزی نشده که!
جیمین سرشو تکون داد و سعی کرد خونسردیشو حفظ کنه
وارد اتاق دکتر شدن
•چند وقته باردار هستین؟
_ما هنوز چیزی راجب جنین نمیدونیم اولین باره که اومدیم دکتر
•اهان پس تازه متوجه ی بارداری شدین
×بله
•رو تخت دراز بکش و حاضر شو
جیمین از روی صندلی بلند شد اینکه باید جلوی هوسوک بلوزشو میداد بالا معذب و خجالت زدش میکرد ....یه لحظه از اینکه با هوسوک اومده بود دکتر شرمگین شد!
اما این پیشنهاد خود هوسوک بود ......عصر روز گذشته بهش زنگ زده بود و ازش خواسته بود برای امروز آماده باشه هوسوک نگرانش بود و میخواست هرچه زودتر از وضعیتش مطلع شه
هوسوک هم همراهش وارد اتاق شده بود جیمین داشت پالتوشو درمیاورد که هوسوک رفت کمکش و بعد پالتورو ازش گرفت
جیمین حس میکرد لپاش گر گرفته!
روی تخت دراز کشید و بلوزشو داد بالا و منتظر دکتر موند .....سعی میکرد به هوسوک نگاه نکنه از اینکه بهترین رفیق همسرش داشت تو اون وضعیت میدیدش خجالت میکشید
هوسوک هم برای راحتی جیمین سعی میکرد زیاد نگاش نکنه همونطور که پالتوی جیمین تو دستش بود کنار تخت ایستاده بود و به زمین نگاه میکرد
دکتر وارد اتاق شد روی صندلی کنار جیمین نشست و پرسید
•بچه ی اولته؟
×بله
•خب بریم ببینیم چه خبره
دکتر ژل سرد و چسبناکی رو به شکم جیمین زد و بعد پروب رو روی شکمش گذاشت و به حرکت درآورد
لرز خفیفی به بدن جیمین وارد شد نمیدونست چرا میترسه ...
به صورت دکتر نگاه کرد دکتر پروب رو تکون میداد و با اخم ریزی به صفحه ی مانیتور نگاه میکرد جیمین از استرس لبشو میجوید
هوسوک نزدیک تر اومد تا جیمین احساس بهتری داشته باشه و کمتر بترسه
دکتر به جیمین نگاه کرد و اخماش باز شد لبخند کمرنگی زد و گفت:
•میبینیش؟
جیمین به مانیتور نگاه کرد و گفت:
×نه
دکتر با دست به موجود ریز توی تصویر که شبیه هیچ چیزی نبود اشاره کرد!
•اینه.....خیلی کوچولوئه کمتر از یه ماهه که بارداری
جیمین با دقت به تصویر نگاه کرد با دیدن اون جسم ریز توی شکمش اشک به چشماش هجوم آورد
هوسوک تمام حواسش به جیمین بود خوشحال نبود چرا که جیمین قرار بود تو راه سختی قدم بذاره
•همه چی خوب و نرماله تبریک میگم
×ممنونم
_ممنون آقای دکتر
•فغالیت سنگین نداشته باش قرصای ویتامینتو حتما بخور به خودت فشار نیار و حسابی مراقب خودت و کوچولوت باش
جیمین لبخند زد و سرشو تکون داد
وقتی سوار ماشین شدن هوسوک به طرف جیمین برگشت دستشو گرفت و گفت:
_بهتری؟
×خیلی ازت ممنونم هوسوکا
_کاری نکردم!
هوسوک به سمت خونه حرکت کرد
_چیزی میخوری برات بگیرم؟
×نه گرسنم نیست
_خیلی باید حواست به خودت باشه
×باشه
_هروقت کاری داشتی بهم زنگ بزن
×ممنونم
هوسوک یه لبخند زورکی زد و گفت:
_امیدوارم همه چی خوب پیش بره
.......................................................
یک ماه بعد
جیمین به تازگی وارد ماه دوم شده بود هنوز شکمش تخت بود و چیزی مشخص نبود تو این مدت رابطش با کوک فرق چندانی نکرده بود اما بیشتر از چند کلمه با هم حرف میزدن!
هنوز هم به هیچکس درباره ی بارداریش نگفته بود
دکتر از بهبودی کامل جونگوک قطع امید کرده بود و این باعث شده بود کوک بیشتر و بیشتر تو خودش فرو بره
با این حال جیمین سعی میکرد با تمریناتی که دکتر بعد از جلسات فیزیوتراپی بهش داده بود به جونگوک کمک کنه
×کوک؟
+بله؟
×وقتشه یکم راه بری از دیروز حرکت نکردی
+اصلا حوصله ندارم
×چند وقت دیگه باید بری شرکت با این وضعیت که نمیتونی
کوک نفسشو فوت کرد.....بلند شد و نشست جیمین زیر کتفشو گرفت و کمکش کرد بلند شه
×آروم.....پاتو بیار جلو ....آفرین
کوک به کمک جیمین قدم برمیداشت جیمین دستشو ول کرد و رفت پشت سرش دستاشو دو طرف کمرش گذاشت
×عجله نکن
جونگوک عرق کرده بود و درد زیادی رو تحمل میکرد جیمین با دیدن چهره ی دردمند کوک دلش سوخت .....نمیتونست درد کشیدنشو ببینه
+دیگه نمیتونم جیمین ....آااااخ
جیمین بلافاصله اومد جلوش و پهلوهاشو گرفت
جونگوک دستاشو روی شونه های جیمین گذاشت تا یکم از فشاری که روشه کم شه
جیمین به دونه های ریز و درشت عرق که روی صورت جونگوک رو پوشونده بودن نگاه کرد
+میخوام برگردم
×باشه
جونگوک دوباره با کمک جیمین به سمت تختش رفت و نشست
+دکتر میگه خوب نمیشم چه اصراری داری راه برم
×با یه جا نشستن چیزی تغییر نمیکنه ...باید تلاشتو بکنی
بعد از اینکه کوک دراز کشید جیمین خواست از اتاق بره بیرون که کوک دستشو گرفت
+همینجا بمون
جیمین که از حرکت یهویی کوک تعجب کرده بود گفت:
×باید برم کار دارم
+فقط تا موقعی که خوابم ببره
جیمین رو تخت نشست
جونگوک چشاشو بست و گفت:
+کابوس میبینم
×چه کابوسی؟
+خیلی وحشتناکن
×سعی کن به چیزی فکر نکنی و آروم بخوابی
+ترسناکه.....
جونگوک همونطور که یه چیزایی زیر لب زمزمه میکرد خوابش برد
فقط وقتی خواب بود جیمین میتونست به صورت بی نقصش خیره بشه جوری که انگار اون تنها آلفای روی زمینه!
انگشتشو روی مژه های کوک کشید پلکش لرزید جیمین لبخند زد از این کار خوشش میومد حس خوبی داشت
کنارش دراز کشید و به نیم رخش نگاه کرد این اولین بار بود که کنارش خوابیده بود دلش میخواست سرشو روی سینه ی کوک بذاره دلش آغوش میخواست اما ممنوع بود همه چیز برای جیمین ممنوع بود حتی عاشق شدن!
انقدر گرم افکارش شد که نفهمید کی خوابش برد
چند ساعت بعد وقتی کوک از خواب بیدار شد اولین چیزی که مقابلش دید صورت جیمین بود اولش جا خورد و ترسید اما بعد متوجه شد که اون جیمینه
تو این مدت جیمین خیلی کمکش کرده بود و حتی یه لحظه هم تنهاش نذاشته بود ......
جونگوک از قلب مهربون جیمین حیرت زده بود با اینکه اصلا باهاش خوب تا نکرده بود اما جز خوبی از جیمین چیزی ندیده بود
جونگوک بی نهایت از رایحه ی جیمین آرامش میگفت و علتشو نمیدونست ....دلش میخواست عطر تنشو برای خودش نگه داره اون رایحه حس عجیبی بهش میداد
سرشو برد نزدیک گردن جیمین ...چشاشو بست و عمیق نفس کشید دلش میخواست دندونای نیششو تو پوست صاف گردنش فرو کنه
جونگوک نمیفهمید چرا انقدر به جیمین نزدیک شده نمیدونست علت حس خوبش چیه اما هرچی که بود باعث میشد تلخی کابوساش از بین بره
ترجیح داد آرامشی که با وجود جیمین به روحش تزریق میشه رو بهم نزنه
لبشو رو پوست گردن جیمین گذاشت و همونطور که با تمام وجود بوش میکرد بوسیدش .....اما سیر نشد دلش میخواست دوباره ببوستش این جمله که 'جونگوک داری چیکار میکنی 'دائم تو ذهنش تکرار میشد اما کوک نمیخواست این حس خوبو از خودش دریغ کنه
دوباره گردنشو بوسید اینبار طولانی تر و هربار که میبوسیدش تشنه تر میشد
و بعد شروع کرد به مکیدن گردن جیمین .....اونقدر این کارو ادامه داد که رد کبودی رو گردن جیمین نقش بست......🏵️🤍🏵️🤍🏵️🤍
داره یه اتفاقایی بین جیمین و کوک میفته🤭
YOU ARE READING
همسر دوم
Fanfictionخلاصه: مهم نیست چقدر تلاش کردم و چقدر سریع دویدم در نهایت من نفر دوم شدم! حالا قهوه های یخ زده ،گل های پژمرده ،پس مونده های محبت و نگاه های بی احساس سهم منه..... ژانر: انگست،امگاورس،ازدواج اجباری،امپرگ Couple:kookmin وضعیت: پایان یافته