chapter 5

4.7K 829 151
                                    

جیمین روی نیمکت نشست و در ظرف شیرینیارو باز کرد هوسوک با دیدن شیرینی ها چشاش برق زد
_اینارو خودت درست کردی؟
×اره
_همشون مال منه؟
×اره هرچقدر دوست داری میتونی بخوری
هوسوک یکی از شیرینی هارو برداشت و خورد بعد با دهن نیمه پر گفت:
_اوووه خیلی خوشمزس جیمینا
جیمین لبخندی از سر رضایت زد
هوسوک تند تند شیرینی برمیداشت و میخورد
_خودت نمیخوری؟
جیمین یکی برداشت و آروم آروم شروع کرد به خوردن هوسوک بهش نگاه کرد و لبخند زد جیمین زود سرشو انداخت پایین اون هنوزم از هوسوک خجالت می‌کشید
_میخوام اسمتو بذارم پسرک شیرینی فروش خوبه؟
جیمین خندید و گفت:
×یاد دختر کبریت فروش افتادم
_اون داستانِ غم انگیز.....
×ولی قشنگ بود
_اره اما هروقت بهش فکر میکنم ناراحت میشم با اینکه فقط یه داستانه اما خیلی غم انگیزه
×مهم اینه که اون دختر به آرزوش رسید
_چه فایده؟
×درسته که همه ی کبریتاشو از دست داد درسته که کسی اونو ندید اما اون بلاخره تونست راحت بخوابه و به آرزوش برسه
_تا حالا از این دید بهش نگاه نکرده بودم
×مهم رسیدنه .....چه باشی چه نباشی ....من ترجیح میدم تا روزی که زندم برای رسیدن به آرزوهام تلاش کنم حتی اگه قرار باشه زمانی بهش برسم که دیگه زنده نباشم
طعم شیرینی تو دهن هوسوک تلخ شد سرشو بلند کرد و گفت:
_این حرفو نزن جیمینا....اصلا چطور میشه آدم زنده نباشه و به آرزوش برسه ...وقتی بمیریم دیگه چه اهمیتی داره؟!
×بعضی وقتا مرگ رفیق خوبیه چون خیلی چیزارو بهمون یادآوری می‌کنه
_متوجه نمیشم!
×مثلا فکر کن یه روز من بمیرم
_جیمین!!
×این فقط یه مثاله ....فکر کن روزی که بمیرم جونگوک خوب به من نگاه می‌کنه شاید چندبار صدام کنه ....ولی مطمئنم سرمو رو پاش میذاره و نوازشم می‌کنه حتی ممکنه بخاطر من گریه کنه و بگه جیمین منم‌ دوست دارم درسته که مردم اما حداقل تو بغل جونگوک میمیرم
_جیمین این حرفا اصلا قشنگ نیست
×چون اینا واقعی نیستن ......واقعیت اینه که جونگوک تا آخر عمرش عاشق مینجون میمونه و منم یه روزی ترکش میکنم و بقیه ی شیرینیامو میپزم همین
_تو....تو خیلی دوسش داری؟
×نه ....یعنی نباید داشته باشم .....فصل امتحاناته سرم گرم درس خوندنه هرکدوممون جدا زندگی میکنیم خب ما زندگی مشترکی نداریم درواقع داریم تو یه جدایی مشترک زندگی میکنیم
_درست میشه ...ولی چه درست بشه چه نشه .....من هستم....و مثل یه هیونگ هواتو دارم!!!
×هیونگ.....خوبه من برادر ندارم
_قول بده اگه یه روز جدا شدین بازم شبا بیای و با هم قدم بزنیم
×حتما
_از این شیرینیا هم برام درست کن
جیمین خندید
×باشه
+پس شبا میای با هوسوک خلوت می‌کنی!
جیمین و هوسوک به جونگوک که کمی اون طرف تر ایستاده بود و دستاشو تو جیب کاپشنش فرو کرده بود نگاه کردن
_جونگوکا
+سلام رفیق!
_اومدیم قدم بزنیم
+چه بی خبر!
×نپرسیدی تا بگم
_به هرحال من دیگه باید برم دیر وقته جونگوک فردا میبینمت
+اوکی ....شب بخیر
_مراقب خودت باش جیمین ....ممنون بابت شیرینیا
×شبت بخیر
هوسوک سوار ماشینش شد و رفت جونگوک با عصبانیت دست جیمینو گرفت و از روی نیمکت بلندش کرد
+میخوای آبروی منو ببری اره؟ کم باعث دردسرم شدی؟
×چی داری میگی؟ مگه من چیکار کردم؟
+برای چی با دوست من شبا میای بیرون قدم میزنی دنبال چی هستی؟
×اون خودش ازم خواست  با هم قدم بزنیم
+حتما یه غلطی کردی که اینو ازت خواسته
×مراقب حرف زدنت باش
جونگوک جیمینو دنبال خودش کشید
×ولم کن...دستمو ول کن
+دیدی از من چیزی در نمیاد رفتی سراغ رفیقم اره؟
×مزخرف نگوووووو
+میخوای تو دست و پای من و رفیقام باشی اره؟ این خوشحالت میکنه؟
جیمین دستشو محکم از دست جونگوک بیرون کشید
×من نه به تو نیاز دارم نه رفیقات
جیمین روشو برگردوند و مسیرشو عوض کرد اما جونگوک دوباره دستشو کشید
×گفتم ولم کن
+توجه میخوای آره؟ دنبال جلب توجه ای؟! انقدر بدبختی که دلت میخواد همه بهت توجه کنن!
×بسسسس کن
+هرچی بیشتر میگذره بیشتر به این نتیجه میرسم که چه فرشته ایو از دست دادم
جیمین حس میکرد هر لحظه ممکنه استخون مچ دستش تو دست جونگوک خورد شه....
+آدم عقده ای و محتاج توجه ای مثل تو میخواد جای مینجونه منو بگیره هه!
×بسه انقدر اونو تو سر من نزن من جیمینم
جونگوک به سمت جیمین برگشت و بهش نگاه کرد
+تو جیمینی؟.......نه..... تو هیچی نیستی
حالا علاوه بر مچ‌ دردناکش قلبشم درد میکرد قلبی که برای جونگوک هیچ ارزشی نداشت
تو ادامه ی مسیر جیمین فقط بیصدا اشک ریخت و مثل یه آدم بی اراده اجازه داد جونگوک اونو دنبال خودش بکشه
وقتی به خونه رسیدن جونگوک جیمینو پرت کرد تو و درو بست
+از دوستای من فاصله بگیر خصوصا هوسوک ...اون بهترین دوست منه اصلا خوشم نمیاد یکی مثل تو دور و برش باشه فهمیدی؟
×نترس دیگه منو نمی‌بینی نه اینجا نه کنار هوسوک
جیمین اینو گفت و وارد اتاقش شد چمدونشو برداشت و مشغول جمع کردن لباساش شد
+میخوای بری؟چه خوب زودتر از اینا باید این کارو میکردی
×مینجون چطوری عاشق هیولایی مثل تو شده
+اسم مینجونو نیار اندازه ی دهنت نیست مینجون با قرارداد همسر من نشد با قلبش با من ازدواج کرد چیزی که تو نداری
×قرارداد؟!
جونگوک برگه ی قراردادو از تو جیبش درآورد و مقابل چشم جیمین‌ گرفت
+میخوای بگی خبر نداری یه همچین چیزی امضا کردی؟ فکر کردی نمی‌فهمم نه؟
×من تو فشار بودم وکیلتون ازم خواست این کارو بکنم تا اوضاع درست شه فکر میکردم خبر داری!
+میدونستم یه چیزایی پشت این داستانه ولی نمی‌دونستم در ازای پول این کارو کردی
×من هیچ پولی نگرفتم
+تو منو چی فرض کردی؟
جیمین داد کشید
×میگم من هیچ پولی نگرفتم میتونی از وکیلتون بپرسی
+چیه؟ پول بیشتری میخوای؟ اون پولی که گرفتی کم بود؟
جیمین با عصبانیت بلند شد و گفت:
×من اگه میخواستم پول بگیرم به توی عوضی اجازه نمی‌دادم باکرگیمو ازم بگیری
+باکرگی؟ از چی حرف میزنی؟
×هنوزم میخوای بگی یادت نمیاد؟
+اتفاقا یه چیزایی یادمه
جیمین از شدت عصبانیت قرمز شده بود و قفسه ی سینش به سرعت بالا و پایین میرفت
+یادمه غرق لذت بودی! تو اگه بدت میومد بهت دست بزنم هیچوقت اجازه نمی‌دادی انجامش بدم
جیمین میدونست که جونگوک دروغ نمیگه اون از رابطه ی اون شب حس‌ بدی نداشت اما از، از دست دادن غرورش حس‌ مزخرفی داشت
+درست میگم نه؟
×تمومش کن
+ولی من خیلی پشیمونم که به اشغالی مثل تو دست زدم ....اونم تو اتاقی که انقدر برام مقدسه که آدمای کثیف و بیچاره ای مثل تو توش جایی ندارن
×جئون جونگوک ....من حتی تورو نمی‌شناختم برام ارزشی نداشت که چقدر پولداری و چه کسایی خودشونو میکشن که فقط یه شب باهات باشن.....من حاضر شدم باهات ازدواج کنم چون خودم و خانوادم تو دردسر بدی افتاده بودیم اما وقتی باهات ازدواج کردم فکر میکردم اون پسر بیچاره که همسرشو از دست داده انقدر تنهاست که نباید بهش سخت بگیرم ......منم میتونستم داد بزنم میتونستم بهت بگم تو یه آدم منفوری که بخاطر اخلاق گندت همه ازت دوری میکنن اما نگفتم می‌دونی چرا؟ چون من دلم نمی‌خواد قلب کسیو بکشونم با اینکه اینکار خیلی آسونه.....
جیمین لباشو تر کرد و ادامه داد
×کی گفته آدمایی مثل من قلب و احساس ندارن؟ نکنه عشق هم خریدنیه؟ میخوای بگی انقدر فقیرم که نمیتونم عشقو بخرم؟ نه عشق خریدنی نیست ولی خیلی مهمه که بدونی عشقو خرج کی می‌کنی!
+خوبه! قشنگ حرف میزنی! البته فقط در حد حرف ببینم برای سخنرانی قشنگتم پول میخوای؟
جیمین چمدونشو بلند کرد و از کنار جونگوک رد شد و به سمت در خروجی رفت .....جونگوک که از بحث کردن خسته بود وارد اتاقش شد و روبروی قاب عکس مینجون نشست
دوباره در باز شد جیمین جعبه ی اسباب بازی رو روی میز جونگوک گذاشت و گفت:
×این مال تهیونه ....قرار بود این هفته که اومد اینجا بدم بهش ...ولی دیگه نمیتونم ببینمش اینو بده بهش
جونگوک به جعبه ی اسباب بازی نگاه کرد و گفت:
+لازم نیست کادوتو با خودت ببر خواهرزاده ی من نیازی به هدیه ی تو نداره
جیمین بدون هیچ حرفی خواست از اتاق بره که با حرف کوک متوقف شد
+اگه همه ی‌ پولتو نگرفتی فردا با وکیل صحبت کن به بهونه ی پولت نیا سراغ من
جیمین دیگه نمیتونست تحمل کنه رفت نزدیک و به یقه ی پیراهن جونگوک چنگ زد
×فکر کردی همه مثل خودت پستن که ادمارو با پول و لباس تنشون بسنجن؟
جونگوک دست جیمینو پس زد و گفت:
+همه نه ولی کسی که بخاطر پول وارد زندگی یه نفر دیگه میشه آره اونم‌ وقتی می‌دونه که اون آدم چقدر از نظر روحی حالش خرابه
×میدونی چیه؟ من فکر میکنم مینجون همیشه آرزو میکرد زودتر بمیره تا از دست تو خلاص شه حتی اگه نمیمرد کنار تو دووم‌ نمیاورد
+گفتم اسم مینجونو نیار
×چرا؟ نکنه اسمش کثیف میشه!
+آره کثیف میشه
جیمین لبشو از حرص روی هم فشرد‌‌ و بعد با صدای بلند گفت:
×ازت متنفررررررم....از این اتاق لعنتییی ...از همه چیت بدم میاد
+برو بیرون
جیمین احساسات سرکوب شده ی قلبشو بیرون می‌ریخت .......
کتاب های رو میزو به سمت دیوار پرت کرد
×حالم ازت بهم میخوره
جونگوک بلند شد و روبروی جیمین ایستاد سعی کرد جلوشو‌ بگیره
×تو کی هستی که اجازه میدی با من اینجوری حرف بزنی؟
جیمین با بغض داد میزد و بدون اینکه بخواد اشک می‌ریخت
×فکر کردی کی هستی که منو تحقیر می‌کنی
جیمین هرچی که روی میز بودو پرت میکرد جونگوک نمیتونست جلوشو‌ بگیره  اون انقدر عصبانی شده بود که کوک تعجب کرده بود
و در نهایت این طوفان به جاهای خوبی ختم نشد......
+جیمین دهنتوووو ببند
×بسه هرچقدر سکوت کردم
+گفتم ساکت شو
×ساکت نمیشم
جونگوک دستشو جلوی دهن جیمین گذاشت تا مانع داد زدنش بشه جیمین انقدر خشمگین و ناراحت بود که نفهمید چیکار می‌کنه قاب عکس مینجونو از روی پاتختی برداشت و به سمت پنجره پرتاب کرد
جونگوک بی حرکت موند ......جیمین تند نفس می‌کشید و میتونست صدای ضربان قلبشو بشنوه ...اون تازه فهمید چیکار کرده! سکوت بدی حکمفرما شده بود هیچکدومشون چیزی نمیگفتن.....
جونگوک به پشت سرش نگاه کرد ....به طرف پنجره رفت قاب عکس مینجون تو حیاط افتاده بود مینجون خندون توی عکس از فاصله ی دوری بهش نگاه میکرد ‌سقوط .....شکستن .....آخرین لبخند ....اینا تداعی گر چیزای خوبی برای جونگوک نبودن چشاشو بست یه قطره اشک از پشت پلکای بستش روی گونش ریخت
سقوط قاب عکس مینجون از پنجره ی شکسته شده .....براش یادآور روزی بود که اخبار تلویزیون با بی رحمی خبر مرگ عزیز ترین شخص زندگیشو جار زد!
بدنش پر از درد شد لحظه های آخر از جلو چشمش رد شد ....به این فکر کرد که  مینجون وقتی فهمید فرصت زیادی نداره به چی فکر می‌کرده و چقدر دلش میخواسته کوک کنارش باشه
درد کنده شدن قلبش از سینشو با تمام وجود حس میکرد .......درد اشک های مینجون ....درد دوست دارمی که مینجون تو پیام آخرش براش نوشته بود ......و جواب دوست دارمی که هرگز سین‌ نخورد
دلش میخواست فریاد بکشه و صداش کنه شاید اینبار مینجون صداشو می‌شنید و جوابشو میداد .....
تو فرودگاه براش دست تکون داد و گفت به زودی میبینمت اما چرا سه سال گذشت و هنوز ندیدتش .....
وقتی به طرف جیمین برگشت صورتش از اشک خیس شده بود قلب جیمین مچاله شد ....نمیدونست چی باید بگه ....اون نمی‌خواست این کارو بکنه فقط یه لحظه عصبانی شده بود.....فقط داشت از بی توجهی کوک دق میکرد!
جونگوک خیره بهش نگاه میکرد جیمین از همون فاصله ی نه چندان نزدیک میتونست کینه و خشم توی نگاه جونگوکو ببینه
کوک دستاشو مشت کرد چشاش قرمز شده بود و لبشو با حرص روی هم فشار میداد ......جیمین‌ یه قدم عقب رفت .....آب دهنشو قورت داد و به ارومی گفت:
×نمیخواستم.....اون.....
اما قبل از اینکه حرفش تموم شه کوک با قدم های تند و عصبی به طرفش رفت ....و در کوتاه ترین زمان ممکن جلوی چشمای وحشت زدش دست جونگوک رو قفسه ی سینش قرار گرفت و محکم به عقب پرتاب شد ..... جونگوک هولش داده بود!
جیمین از دیوار سر خورد و رو زمین نشست ...و چشاش به آرومی بسته شد ....... جونگوک به پوستر بزرگ مینجون که درست پشت سر جیمین بود نگاه کرد .....صورت مینجون با خون جیمین نقاشی شده بود........!

★★★★★

خوشحالم که خانواده ی قشنگمون هر روز بزرگ تر میشه 💜💟💙
خداروشکر که دارمتون💕

همسر دوم Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora