chapter 36

4.1K 690 309
                                    

هوسوک و جونگوک دو طرف جیمین ایستاده بودن و دستاشو گرفته بودن تا تعادلشو از دست نده هنوز نمیتونست تنهایی راه بره
به کمک اون دو نفر وارد خونه شد ‌‌.....خونه ای که حالا دوباره بوی غم‌ گرفته بود
×میخوام برم تو اتاق پسرم
_جیمین باید استراحت کنی
×هوسوکا .....می‌خوام برم وسایلشو ببینم ....لطفا!
_حالت بد میشه
×به درک
جونگوک با بی حوصلگی با بادیگارد تماس گرفت
_به کی‌ زنگ میزنی کوک؟
+به بادیگارد .....معلوم نیست بچه رو برداشته کجا برده ..... الو کجایی تو؟ میسون پیش توئه؟......یعنی چی با اجازه ی کی؟ ......باشه
_چی میگه؟
+میسونو برداشتن بردن پیش آمَ
_اخه برای چی؟
+میگه آقای سو اومده دنبالش
_عیب نداره اونجا باشه بهتره.....بذار از این وضعیت و حال و هوا دور باشه
+فردا میرم دنبالش......چند ساعت دیگه مامانت اینا میان دیدنت جیمین
×نمیخوام هیچکسو ببینم .....دست از سرم بردارین
جیمین خسته و بیحال بود فقط دلش میخواست ساعت ها گریه کنه
+هوسوکا خیلی زحمت کشیدی
_کاری نکردم جونگوک
+برو خونه خسته شدی
_باشه کارامو راست و ریست کنم برمی‌گردم
+نیازی نیست خودتو خسته کنی
_نه بابا این چه حرفیه میام حتما ....جیمین بخاطر میسونم که شده مراقب خودت باش انقدر خودتو اذیت نکن .....شما جوونید بازم میتونید بچه دار شین
کوک با ناراحتی سرشو پایین انداخت و چیزی نگفت اما صورت جیمین طوری بود که انگار خیلی وقته غرق شده.....تو فکر بود و عین افسرده ها به زمین زل زده بود .......وضعیتش ثبات نداشت چرا که چند دقیقه ی بعد میزد زیر گریه و دوباره به یه نقطه خیره میشد
جونگوک اما تودار بود .....انگار یاد گرفته بود محکم باشه .....درداشو تو خودش ریخته بود و لام تا کام حرف نمی‌زد اما از جیمین ناراحت بود با اینکه دیدن جیمین تو اون وضعیت براش خیلی سخت بود اما دلیل نمیشد که ازش دلخور نباشه

....................................................


جونگوک وارد اتاق نقلش شد
کشوی ماشینارو باز کرد و با حسرت بهشون نگاه کرد
+قرار بود تو باهاشون بازی کنی
بعد یکی از لباسای نوزادیشو برداشت و اونو به سینش چسبوند و با بغض گفت:
+تا چند روز پیش دلم برای دیدنت پر میکشید اما الان دلم برای دیدنت تنگ میشه!
جونگوک مردونه شکست! .....شونه های پهنش خمیده شد....بخاطر جیمین سعی میکرد صدای گریش بلند نشه ولی داشت خفه میشد.....
+ببخشید مراقبت نبودم ...آبارو ببخش پسرم ....نقل من ...‌‌.شیرینی زندگی من ....همه ی وجود من ......لعنت به اون نامردایی که تورو ازم گرفتن ....لعنت بهشون
جونگوک نگاه گذرایی به اتاق انداخت .....باید وسایلو جمع میکرد اما مگه دلش میومد!
بلند شد رو تخت نوزاد دست کشید جوری که انگار داره پسرشو نوازش می‌کنه اشکاش روی پتوی کودکانه ی پسر از دست رفتش ریخت
+خوب بخوابی پسرم .....

..................................................

وارد اتاق شد و لیوان آب و قرصارو روی پاتختی گذاشت
جیمین به پنجره خیره بود رد اشکاش رو صورتش باقی مونده بود و خشک شده بود
جونگوک دستاشو زیر کتف جیمین گذاشت و بهش کمک کرد بلند شه و بشینه
+قرصاتو آوردم
×نمیخورم
+این همه لجبازی کردی بس نبود؟
جیمین با این حرف به کوک نگاه کرد
×کوک .....تو منو نمیبخشی نه؟
جونگوک قرصارو جلوی جیمین گرفت و چیزی نگفت
×جوابمو بده
+قرصاتو بخور
جیمین با نارضایتی قرصارو گرفت
+بخورشون دیگه
جیمین قرصاشو خورد و گفت:
×من خیلی بی عرضم
+الان وقت این حرفا نیست استراحت کن
کوک خواست از اتاق بیرون بره که جیمین به گوشه ی بلوزش چنگ زد
×صبر کن .....کوک ....
+جیمین حرف زدن راجب این قضیه چه فایده ای داره؟ بچمون زنده میشه؟ نه نمیشه ......داغمو تازه نکن بذار تو حال خودم باشم
×جونگوک من باید به حرفت گوش میکردم
+الان اینو میگی؟ ازت خواهش کردم‌ نری چقدر التماست کردم نری دنبالشون ولی تو چیکار کردی؟
جیمین با گریه گفت:
×عصبانی بودم
+لجبازی جیمین .....فکر نمیکنی .....همه کارات همین جوریه فکر کردی نمیدونم چرا خودتو انداختی جلوی مینجون؟ از سر لجبازیت با من ‌...فقط برای اینکه منو‌ بسوزونی این کارو کردی و به بچه ی تو شکمت اصلا فکر نکردی
×اینطور نیست
+دقیقا همینجوریه
×تو همش اسم اونو صدا می‌زدی .....اصلا نگران من نبودی
+گیریم که اینطور بوده باشه باید خودتو مینداختی جلوش؟
×من ترسیده بودم
+ترسیده بودی و مغزت کار نمی‌کرد آره!!!! اینجور وقتا به فکر همه کس و همه چی هستی الا خودت و بچه هات
×اینجوری باهام حرف نزن ....خواهش میکنم اینجوری نگو
+بخواب جیمین......راجب این قضیه دیگه هیچی نگو .....فقط باعث میشه اعصابم از اینی که هست خورد تر شه
×میخوای طلاقم بدی؟
+این چرت و پرتا چیه میگی؟
×من نمیتونم از بچه هات مراقبت کنم نمیتونم همسر خوبی برات باشم
+تو فقط بی فکر عمل می‌کنی همین
×کوک میخوای ولم کنی؟
+جیمین بس کن این حرفا چیه میزنی؟
×اگه بخوای این کارو بکنی حق داری
+بس کن
×خانوادت بخاطر من باهات بد شدن ....من نمیخواستم اینجوری شه
+لازم نیست نگران این چیزا باشی
×حق داری ولم کنی.....حق داری نذاری میسونو ببینم ....من خیلی بی عرضم
+وقتی این حرفارو میزنی بیشتر اعصابم خورد میشه
جیمین سعی کرد از جاش بلند شه کوک مانع شد
+چیکار میکنی؟ کجا میخوای بری؟
×میخوام برم تو اتاقش
+جیمین دست از لجبازی کردن بکش .....دیدن اتاق این بچه فقط حالتو بدتر می‌کنه
×بذار بدتر شم بذار بمیرم اصلا
+اون وقت میسون چی؟ یادت رفته یه بچه ی دیگه هم داری؟
×میسون منو میخواد چیکار ؟ من به چه دردی میخورم! همون بهتر که نباشم
جیمین دوباره از جاش بلند شد درد شدیدی تو کمر و شکمش پیچید ....از شدت درد لبشو گاز گرفت و چشاشو محکم روی هم فشار داد
جونگوک با عصبانیت دوباره نشوندش
+چرا حرف گوش نمیکنی تو؟ می‌دونی چقدر خون ازت رفته؟ میخوای خودتو به کشتن بدی؟ دکتر گفته وضعیتت خطرناکه باید مراقب باشی اون وقت تو .......اوووف
×کاش من به جاش میمردم
+اون وقت من چیکار میکردم؟
×من به هیچ دردی نمی‌خورم
+جیمین انقدر این حرفارو تکرار نکن ......یه تار مو از سر تو‌ کم شه.....
جونگوک ادامه ی حرفشو خورد .....جیمین با چهره ای مغموم بهش نگاه کرد
کوک کمی مکث کرد و گفت:
+ازت دلخورم....ازت عصبانیم .....ولی منم مقصرم .....من خیلی اذیتت کردم ....خودم باعث شدم ازم نا‌امید شی....شاید اگه بهم اعتماد داشتی این اتفاقا نمیفتاد و به حرفم گوش میکردی
×کوک....من بهت اعتماد دارم
+پس این حرفارو نزن ....تمومش کن ...الانم استراحت کن
×من می‌دونم که هیچوقت یادت نمیره بچتو ازت گرفتم .....الان داغی متوجه نیستی ولی شاید چند وقت دیگه حتی بهم نگاهم نکنی
+باز شروع کردی؟
×ولی کوک.....من .....هیچی ولش کن
+بخواب جیمین با این حرفا فقط اوضاعو سخت تر میکنی برامون
×میخوای بری دنبال میسون؟
+فردا صبح باید برم اداره ی پلیس بعدش میرم دنبالش
×پلیس؟
+آره باید اون عوضیارو پیدا کنم از رئیس حرومزاده ی اون شرکت شکایت کردم .....باید روال قانونیش طی شه.....فقط منتظرم پیداشون‌ کنن.... بی شرفا
×نرو
+چی؟
×نرو پیش پلیس
+معلوم هست چی داری میگی؟
×اونا ...اونا یه مشت اشغالن
جیمین احساس سرمای شدیدی کرد ....با یادآوری اون روز بدنش شروع کرد به لرزیدن
+جیمین؟ حالت خوبه؟
×نرو پیش پلیس
جونگوک شونه های جیمینو‌ گرفت و اونو به سمت خودش برگردوند
+چرا داری میلرزی؟!! چت شد یهو؟
×هی...هیچی
جونگوک با ترس و واهمه دستشو روی پیشونی و صورت جیمین گذاشت تا ببینه تب داره یا نه ......بعد دستاشو گرفت
+جیمین به من نگاه کن ....منو ببیین
×چیزیم...نیست
+داری میلرزی میگی چیزیم نیست .....الان زنگ میزنم به دکتر
×نه ....کوک....زنگ نزن
کوک جیمینو روی تخت خوابوند و پتورو روش کشید و بعد با دکتر تماس گرفت
+چند دقیقه ی دیگه دکتر میاد
×کوک؟
+هیش آروم باش جیمین چی انقدر تورو ترسونده؟
×من....قبل از اینکه به ماشین اون دو تا برسم و باهاشون درگیر شم.....زنگ زدم به پلیس
+زنگ زدی به پلیس!؟
×فکر کردی......به فکر بچم‌...نبودم؟.......زنگ زدم به پلیس و ماجرارو گفتم اونا گفتن‌ پیگیری میکنن
+منم رفتم اداره ی پلیس ولی بهم گفتن حتما باید چند ساعت از گم شدن فرد بگذره تا اقدام به پیگیری کنن!
×ولی وقتی من زنگ زدم گفتن حتما پیگیری میکنن ......دروغم نمیگفتن
+یعنی پلیس اومد اونجا؟ از کجا پیدات کردن؟
×نمیدونم من فقط اسم و آدرس رئیس اون شرکتو بهشون داده بودم
+خب؟
×پلیس اومد.....ولی.....
+ولی چی جیمین؟
جیمین با گریه گفت:
×کوک وقتی پلیس اومد ....پسرمون هنوز زنده بود ....تکون میخورد
کوک به سختی بغضشو قورت داد
×التماسشون کردم ولی.......کمکم نکردن
+چ...چطور ممکنه!
×نشستن و کتک خوردنمو...... نگاه کردن .....بهم خندیدن .....با لذت به درد کشیدن من و بچم‌ نگاه کردن
گریه ی جیمین به هق هق تبدیل شده بود
+چرا الان بهم میگی جیمین؟
×چه فرقی می‌کنه......من باعث شدم بچم‌ بمیره ....من احمق
+پلیس هیچ کاری نکرد؟
×پلیس.....اون پلیسای عوضی ......اون اشغالی که.....داشت کتکم میزد......بهشون گفت من..
+تو چی؟
×کوک؟
+بهم بگو جیمین ...بگو تو اون خراب شده چی شده؟
×میخواستن بهم...ت...تجاوز..... کنن
جونگوک از عصبانیت چشاشو بست ......رگ‌ گردنش متورم شده بود و نفساش به سختی بالا و پایین میرفت ....سینش به خس خس افتاده بود
×کوک....
جونگوک با صدایی که سراسر خشم و عصبانیت بود گفت:
+هیچی نگو جیمین ......دیگه هیچی نمیخوام بشنوم






🖤🎈🖤

سلامممم
امیدوارم پارت جدیدو دوست داشته باشین♥️

بچه ها حتما حتما نظرتونو راجب نوشتن فصل دوم پدر کوچک بهم بگین

I
Love
You
❤️

همسر دوم Where stories live. Discover now