chapter 15

4.4K 777 223
                                    

چان با دیدن جیمین فرمون ماشینو چرخوند سرعتشو کم کرد و به گاردریل برخورد کرد .....
ماشینایی که از روبرو میومدن بوق های ممتد میزدن و مسیرشونو عوض میکردن .....خیابون بند اومده بود و کم کم داشت ترافیک سنگینی به وجود میومد
کوک از رو زمین بلند شد دستشو رو پیشونی خونیش گذاشت ...سرش از برخورد با کف آسفالت خراشیده شده بود با یادآوری جیمین سریع به طرفش رفت
جیمین کنار ماشین کوک رو زمین نشسته بود و با ترس و لرز نفس میکشید
+جیمین؟ جیمین؟ حالت خوبه؟
جیمین انقدر ترسیده بود که نمیتونست حرف بزنه
+چیزیت نشد؟خوبی؟
جیمین سرشو تکون داد ....چراغای ماشین چان روشن شد کوک با فهمیدن این موضوع که اون میخواد فرار کنه به طرف ماشینش دوید .....اما دیر رسید چان با سرعت بالا حرکت کرد
کوک با عجله به طرف ماشین خودش رفت به جیمین کمک کرد بلند شه ....بعد نشوندن جیمین تو ماشین...... خودشم پشت فرمون نشست و راه افتاد
×کوک.....میخوای چیکار کنی؟
+می‌خوام ببینم اون عوضی کیه
×نرو ولش کن حتما مسته
+تو مطمئنی حالت خوبه؟ شکمت به جایی نخورد؟
×نه خوبم ....خودمو کشیدم کنار
کوک با سرعت زیاد رانندگی میکرد و پشت ماشین چان حرکت میکرد
×کوک ولش کن
+عمرا بذارم در بره
×من حالم خوب نیست دارم بالا میارم
جونگوک بی توجه به جیمین به راهش ادامه داد
×جانگووووک....نگه دار......میگم حالم خوب نیست
جیمین دستشو جلوی دهنش گرفت
جونگوک دستشو جلوی جیمین نگه داشت تا به سمت جلو پرتاب نشه و بعد پیچید جلوی ماشین چان و متوقفش کرد سرعتش انقدر زیاد بود که جیمین به محض توقف ماشین از ماشین پیاده شد و با زانو رو زمین فرود اومد و هرچی تو معدش بود رو بالا آورد
کوک به طرف ماشین چان رفت در ماشینو باز کرد و یقه ی پیراهنشو گرفت و اونو به سمت خودش برگردوند
چان با صورت خونی که حاصل برخورد سرش با فرمون ماشین بود بهش نگاه کرد
+برای فرار خیلی دیره بزدل عوضی .....فکر کردی میتونی مست کنی و مثل سگ رانندگی کنی؟
چان پوزخند زد از ماشین پیاده شد و دست جونگوک رو پس زد خونی که جلوی دیدشو گرفته بود رو با دست کنار زد و گفت:
~اونی که باید فرار کنه تویی اشغال ....من نه مستم نه دیوونم....اتفاقا کشتن تو تنها هدف منه که اگه اون پسره هولت نداده بود الان کار تموم شده بود
جونگوک اخم کرد به سرتاپای چان نگاه کرد
+تو....کی.... هستی؟
~پس مینجون بهت نگفته
اخمای کوک باز شد و چهرش رنگ نگرانی گرفت
+چان؟!
چان پوزخند زد و گفت:
~درسته
جونگوک یقشو گرفت و اونو به ماشین چسبوند
+به خودم قول دادم اگه سر و کلت پیدا شد با دستای خودم خفت کنم
~تو؟!
+بخاطر تمام بلاهایی که سر همسرم آوردی عوضی ....خوبه که با پای خودت اومدی
~اون همسر تو نیست
+خفه شو
جونگوک مشت محکمی به فک چان زد صورت چان از شدت ضربه برگشت
+خیال کردی میذارم بازم بهش آسیب بزنی ......زندت نمیذارم اشغال
جیمین با بیحالی از رو زمین بلند شد با دیدن درگیری کوک و چان با قدم های تند به طرفشون رفت
پیراهن کوک رو از پشت کشید توان زیادی نداشت تا اونو از چان جدا کنه اما هرطور شده باید به این دعوا خاتمه میداد
×کووووک....ولش کن
جونگوک مشت بعدی رو به صورت چان کوبید
+می‌دونی اون کیه؟ اون همه ی زندگی منه سه سال باعث شدی ازش دور باشم زندگیمو جهنم کردی کثافتتتت
×مینجون از اولشم مال تو نبود
+خفه شو اسمشو نیار من حاضرم دار و ندارمو بدم اما یه تار مو از سرش کم نشه فهمیدی؟ دیگه نمیذارم بهش نزدیک شی
جیمین با شنیدن این حرفا سست شد دستشو از روی پیراهن کوک کشید
~خواهیم دید کی کنار میره
کوک زانوشو کوبید تو شکم چان ،چان هم از فرصت استفاده کردو بهش مشت زد
×کوک؟
جونگوک اصلا صدای جیمینو نمی‌شنید
×کوووووک ولش کن
جیمین حس کرد همه‌ی انرژیش تحلیل رفته با بیحالی رو زمین نشست
کوک تازه متوجه شد که جیمین روبراه نیست چانو هول داد و ازش فاصله گرفت
+منتظر باش پلیس به زودی میاد سراغت
~توام منتظر باش که همین روزا مینجونو برای همیشه از دست بدی ....من برگشتم عشقمو پس بگیرم
+وای به حالت اگه دستت بهش بخوره
چان طبق عادت پوزخندی تحویل کوک داد و سوار ماشین شد
کوک رفت سمت جیمین
+خوبی؟
×ساکت شو
+چی؟!
جیمین با هوسوک تماس گرفت
×هوسوکا.....میشه بیای دنبالم ....اصلا حالم خوب نیست ....باشه
+برای چی به هوسوک زنگ زدی؟
×دل تو دلت نیست برگردی پیش مینجون ....حتما خیلی نگرانشی....پس برگرد
+من نگران توی احمقم که خودتو میندازی جلو ماشین
×اره من احمقم
+بلند شو خودم میرسونمت
×ولم کن
کوک داد کشید
+جیمین الان وقت لجبازی نیست ....مگه نشنیدی چی گفت؟ این پسره دیوونس ممکنه هر بلایی سر مینجون بیاره باید برم اداره ی پلیس ......یکم درک کن
× درکت کنم؟ باشه ...دارم همین کارو میکنم
+اگه بلایی سرش بیاد من میمیرم جیمین .....نمی‌خوام دوباره از دستش بدم میفهمی؟
جیمین حس میکرد نفس کشیدن براش سخت شده
×چرا این چیزارو....به من میگی؟
+چون تو حالمو دیدی زندگیمو دیدی....الان مینجون بهم نیاز داره
×منم بهت نیاز دارم .....چرا منو نمیبینی؟
+یکم مهلت بده اوضاع درست میشه
×برو ....برو‌ پیشش معطل چی هستی
+پاشو برسونمت بعدش میرم
×لازم نیست هوسوک میاد
کوک جلوی جیمین نشست زانوهاشو بغل گرفت و با آشفتگی به آسمون نگاه کرد
+چرا اینجوری شد چرا
بعد از چند دقیقه هوسوک اومد سراسیمه از ماشین پیاده شد
_جیمین؟ چی شده چرا اینجا نشستی؟
+ببرش خونه حالش خوب نیست
_چی شده؟
×میگم بهت
جیمین خواست دست هوسوکو بگیره تا به کمکش بلند شه اما هوسوک دستشو نگرفت .....جیمین با تعجب بهش نگاه کرد اما هوسوک با بغل کردن جیمین این تعجبو دو برابر کرد
کوک به هوسوک که جیمینو‌‌ بغل کرده بود و به طرف ماشینش میبرد نگاه کرد .....
هوسوک جیمینو تو ماشین نشوند بعد بدون اینکه کوچکترین سوالی از کوک بپرسه سوار ماشین شد و رفت!
جونگوک تا چند دقیقه به دور شدن ماشین هوسوک نگاه میکرد از چیزی که دیده بود شوکه شده بود!
×ببخشید بهت زنگ زدم
_باید همین کارو میکردی
×یه نفر نزدیک بود با ماشین بزنه به کوک بعدشم کوک رفت دنبالش و دعواشون شد خودمو کشتم تا ولش کنه
_کی؟
×اسمش چان بود کسی که مینجونو زندانی کرده بود
_پس بلاخره اومد
×تو میشناسیش؟
_اره ولی کوک اینو نمیدونه
×تو از کجا میشناسیش؟
_چان یه مدت تو شرکت عموی من کار میکرد فکر نکن آدم بی اصل و نصب و حیوون صفتیه اتفاقا پسر خوبی بود .....مدیر فروش شرکت بود پدرش هم از دوستای قدیمی عموم بود
×خب؟
_عاشق و دلباخته ی مینجون!
×خب؟
_یه مدت با هم تو رابطه بودن درست تو یه قدمی ازدواج مینجون عقب نشینی کرد
×چی؟!
_از اون قضیه خیلی ساله که میگذره فقط من ازش با خبرم خودش می‌گفت از اولم علاقه ای بهش نداشته اما به نظرم بهتر بود به قلب چان هم فکر میکرد......
×اوه
_یکی دوبار دعواشون شد کارشون به کتک کاری کشید برای همین مینجون پاشو کرد تو یه کفش که دیگه نمی‌خواد ببینتش بعدشم با کوک آشنا شد و مصمم شد که از چان فاصله بگیره
×طفلکی
_طفلکی مینجون یا چان؟
+نمی‌دونم ...شاید هردوشون
_مینحون ازم‌ خواسته بود چیزی از چان به کوک نگم منم سر قولم موندم بعدشم چان از شرکت عموم رفت و دیگه ندیدمش
×اگه دوسش داشت نباید باهاش بد رفتاری میکرد
_هرکسی یه اخلاق گندی داره دیگه چان هم از علاقه ی زیادش دیوونه شده بود سر کوچکترین چیزا با مینجون بحثش میشد
جیمین به فکر فرو رفت
_به چی فکر میکنی؟
×به اینکه من کجای این قضیم .....به اینکه کاش این وسط گیر نکرده بودم
هوسوک وارد پارکنیگ شد
_بهت کمک میکنم خلاص شی هوم؟ حالا بریم تو راجبش حرف می‌زنیم
جیمین سرشو تکون داد و پیاده شد
وارد خونه ی هوسوک شدن
_تو میتونی اینجا بمونی من میرم طبقه ی پایین هروقت کارم داشتی میتونی بیای واحد پایین باشه؟
×ممنونم هوسوک نمی‌دونم چجوری ازت تشکر کنم
_نیازی به تشکر نیست جیمین....... اگه بدونی چه احساس بدی دارم
×احساس بد؟
_بین همه ی این ماجراها تو خیلی مظلوم واقع شدی چان، مینجون ،کوک ،من ،خانم چونهی هممون متعلق به طبقه ای از جامعه هستیم که با تو فرق داریم....فکر نکن پدر مینجون یه آدم ظالمه نه اونم از نگاه خودش صلاح بچشو میخواد ممکنه آدم سختگیر و خودخواهی باشه ولی هیچوقت پشت بچشو خالی نمیکنه ......اونم‌ نباشه پدر بزرگ و مادربزرگش هستن هواشو دارن .....درسته خیلی سختی کشیده ولی بازم پشتش خالی نیست کوک هم همینطور اون نگرانی اینو نداره که اگه با چان درگیر بشه فردا چه اتفاقی برای خودش میفته چون کلی وکیل و مشاور گردن کلفت پشت سرشن اونا مشکلاتشونو بین همدیگه حل‌ میکنن ولی تو چی؟
×من؟
+تو بین این آدما که بزرگترین مشکلشون با پول و وکیل حل میشه چیکار می‌کنی؟ کی وکیلته؟ کی قراره حق تورو بگیره؟ طبق درخواست خانم چونهی در عرض چند ساعت همه ی اخبار مربوط به تو از رو سایت پاک شد میفهمی؟ هیچی از تو وجود نداره بازم همه ی سایتا پر شده از خبر برگشت مینجون ....میبینی؟
جیمین بی صدا اشک می‌ریخت
_تو بین این آدما چیکار می‌کنی جیمین! ......چیکار می‌کنی؟....من نمیگم اونا آدمای بدی هستن ولی تو زیادی پاکی ....تو زیادی خالصی طاقت دیدن خیلی چیزارو نداری .....اینجا هر اشتباهی با یه امضا فراموش میشه ولی کوچکترین اشتباه تو مساوی بود با شکستن سرت توسط کوک .....اما اگه همین اتفاق برای مینجون میفتاد بهترین وکلای سئول میومدن وسط! این یه دعوای خانوادگیه مینجونو نه یه آدم خلافکار برده نه یه مافیا مینجونو پدرش برده متوجه ای؟ این جنگ بین خانواده هاست که یه روزی حل میشه اما تکلیف تو چی میشه؟
×خانم چونهی گفت صبر کنم ....گفت همه چی درست میشه
_خانم چونهی زن خوش قلبیه اما .....طرز تفکر تو و اونا متفاوته شاید صبر از نظر اون پنج سال باشه ولی از نظر تو پنج دقیقه
×یعنی میگی اونا فراموشم میکنن؟
_نه اونا فراموشت نمیکنن ولی تو طاقت این درگیریو نداری تو بین این کشمکشا دووم‌ نمیاری ....چون جنست باهاشون فرق می‌کنه ...شاید اگه مثل خودشون بودی میتونستی طاقت بیاری ولی تو جیمینی
×از اولشم اشتباه بود
_اره اشتباه بود .....همه ی اونایی که قبل تو میومدن تا با کوک آشنا شن مثل خود کوک بودن با یه جواب رد با یه اخم و دوبار داد و بیداد شنیدن از کوک نمیشکستن ...فقط میرفتن اما تو نه تو هم شکستی هم موندی ....با قلب شکستت موندی حالا متوجه ی حرفام شدی؟حالا فهمیدی فرق تو با اونا چیه؟
جیمین سرشو تکون داد
_نمیخوام زجر بکشی نمی‌خوام این وسط له شی .....لازمم نیست نگران کسی باشی اونا گلیم خودشونو از آب میکشن بیرون ......ولی تو با این بچه ی تو شکمت میخوای چیکار کنی؟
×نمیدونم
هوسوک نزدیک رفت اشکای جیمینو پاک کرد
_به من نگاه کن
جیمین با چشمای خیس به هوسوک نگاه کرد
_تو برای ماها زیادی خوبی .....آخه کی به تو گفت بیای وسط زندگی مایی که حتی لبخند زدنمونم حساب کتاب داره ......تو با بوی شیرینی بزرگ شدی مثل توت فرنگیایی که با دقت میچینیشون رو کیک لطیفی ...کی بهت گفت بیای وسط زندگی ماشینی و بی روح ما ......آخه تو اینجا چیکار می‌کنی فرشته کوچولو؟!
جیمین اشکاشو کنار زد
×کجا برم؟ چجوری برم؟
_از کوک فاصله بگیر .....نمی‌خوام نا امیدت کنم ولی هرچی زمان بگذره رابطه ی مینجون و کوک بیشتر مثل سابق میشه نمیگم ازت متنفره نه.... ولی نمیتونه اونجوری که باید بهت توجه کنه.... پیش خودم بمون ...همینجا .....خودتو ننداز وسط دعوای کسی ....غصه ی هیچکسم نخور فقط و فقط به فکر این کاپ کیک کوچولوی تو شکمت باش
×من این بچه رو هم بدبخت کردم نباید....
_هیشششش....این حرفو نزن مگه تقصیر تو بود!
×من....
_تو چی؟
×وقتی بهم نزدیک شد مست بود منو مینجون میدید
_خب؟
جیمین با خجالت ادامه داد دلش میخواست سفره ی دلشو وا کنه .....دلش میخواست سبک شه این غم زیادی رو دلش سنگینی میکرد
×من زیاد مقاومت نکردم...
_بهت ...تجاوز کرد؟
×نه نه.....همه چی آروم پیش رفت خودم خواستم که.....
_متوجه شدم
×خیلی خرم نه؟
_جیمینا!
×بعدشم براش شیرموز درست کردم غذای تقویتی درست کردم تا حالش بهتر شه
_اونی که باید این کارارو میکرد کوک بود نه تو
×اره همیشه آلفاها از امگاها مراقبت میکنن ولی ما برعکس بودیم
_اره دقیقا
×بارها و بارها از مینجون گفت چه وقتی فکر میکرد مرده چه الان که زندست ولی یه بارم از من بهش نگفت ....دلم از این میسوزه ...از این که حتی بهش نگفت من چه نسبتی باهاش دارم به مینجون که می‌رسید میشد عزیز دردونش....بهترین همسر دنیا ...عشقش کسی که بخاطرش نفس می‌کشه اما به من که می‌رسید سکوت میکرد چون من هیچی نبودم براش .....
_خودتو ناراحت نکن جیمین نمیتونم اینجوری ببینمت اعصابم خورد میشه
×تو همیشه درد دلامو گوش کردی .....اگه نبودی نمی‌دونستم باید چیکار کنم
هوسوک با مهربونی دستشو دور شونه ی جیمین‌ حلقه کرد
_از این به بعد همه چیو بسپر به من باشه؟
جیمین سرشو تکون داد و سعی کرد لبخند بزنه
×میخوای برات ...از اون شیرینیا که دوست داری درست کنم؟
_چرا نمیتونی یه ثانیه هم مهربون نباشی؟ همش میخوای بقیه رو خوشحال کنی
×چیز خاصی نیست خودم دوست دارم شیرینی درست کنم بهم آرامش میده
_الان نه ...الان فقط باید استراحت کنی شام امشبم دستپخت منو میخوری می‌خوام نظرتو راجب دستپختم بدونم
×مگه بلدی!
_بله که بلدم
هوسوک اینو گفت و خندید جیمین هم لبخند زد و لبخندش تنها چیزی بود که باعث میشد هوسوک قند تو دلش آب بشه.......

.....................................................................

سلام فرزندانم چطورین؟
بابت ووتا و کامنتاتون خیلی ممنونم کلی بهم انگیزه میدین مررررسی که حمایتم می‌کنین💚🍓
امیدوارم پارت جدیدو دوست داشته باشین
لاو یو💜🌈

همسر دوم Where stories live. Discover now