»جمش کنید این اوضاعو نیروی کمکی تو راهه
£نیروی کمکی دیگه چه خریه این وسط؟
»یه خری که نمیتونی به هیچ عنوان مجابشون کنی زود باشین جمع کنید بند و بساطتونو
¥اه تازه میخواستیم حال کنیم
جونگوک رسید ......نه زود رسید و نه دیر ......فقط خیلی بد موقع رسید .....از ماشین پیاده شد و به اطرافش نگاه کرد با دیدن انباری که اون دور و بر بود به طرفش رفت درو باز کرد
انبار شلوغ بود .....تا چشم کار میکرد پلیس و مأمور ریخته بود اونجا
یکی از پلیسا به کوک اشاره کرد و گفت:
•اون همسرشه.... آقای جئون!
کوک پای جلو رفتن نداشت .....صدای آمبولانس به گوش رسید اومده بودن جیمینو ببرن اما کوک همچنان ایستاده بود و از دور دنبال جیمین میگشت
نمیخواست باور کنه اون جسم مچاله شده و خونی متعلق به جیمینشه ....
«باید برای یه سری توضیحات به اداره ی پلیس بیاین
هرکی کنار گوشش یه چی میگفت ولی کوک هیچکدوم از صداهارو نمیشنید
بلاخره پاهاش یاریش کردن و کنار جیمین رسید
^لطفا بهش دست نزنید باید سریعا منتقلش کنیم بیمارستان..... ظاهرا باردار هستن درسته؟
کوک به زور لب از لب باز کرد و جواب داد
+ب...بله
به مرد سفید پوش که به سرعت مسئول رسیدگی به جیمین بود گفت:
+حالش.....بده؟
^نمیدونم آقا چیزی مشخص نیست ...لطفا فاصله بگیرین باید بیمارو منتقل کنیم
همه ی نگاه ها به جونگوک بود .....با تأسف و ترحم نگاش میکردن.....اما جونگوک هنوز متوجه نبود چه بلایی سر زندگیش اومده
مثل مسخ شده ها فقط به جیمین نگاه میکرد در کمتر از یه ساعت همه ی این اتفاقات افتاد چطور میتونست هضمشون کنه......................................................
سرشو تکیه داده بود به دیوار سرد بیمارستان ......جیمین تو اتاق عمل بود اما جونگوک متنفر بود از انتظاری که به خبرهای خوبی ختم نمیشه ......این انتظار یاد آور روز برفی بود ....روزی که جیمین رو به مدت سه سال از دست داد .....یادآور روزهای سختی که از دخترش جدا شد و هرگز به دنیا اومدن و بزرگ شدنشو ندید
به خودش قول داده بود اینبار تمام و کمال کنار جیمین بمونه و ثانیه ای رو از دست نده.....به جبران همه ی لحظه هایی که قدرشو ندونسته بود
به جبران همه ی روزایی که انکار کرده بود جیمین همسرشه ......اما حالا که با افتخار همه جا اعلام کرده بود که جیمین همسر و پدر بچه هاشه چرا بازم سرنوشت باهاش لج کرده بود ......
چندبار آروم سرشو به دیوار کوبید .....مگه قلبش چقدر طاقت داشت چقدر دیگه باید سر خم میکرد تا دنیا به کامش شه؟ .....چشای خستشو بست .
مدت زیادی نگذشته بود که دستی روی شونش قرار گرفت
وقتی چشاشو باز کرد هوسوک رو دید....رفیق روزای تنهاییش
+هوسوکا؟
هوسوک کنارش روی صندلی نشست
_خوبی؟
+کی برگشتی؟
_همین امروز صبح کارام تموم شد و برگشتم کره ...به محض اینکه از آلمان برگشتم زنگ زدم بهت ولی جواب ندادی گفتم شاید سرتون شلوغه یا مشکلی پیش اومده رفتم خونتون
هوسوک مکثی کرد و گفت:
_بادیگارد جیمین گفت بیمارستانین
+میسون خوب بود؟
_اره .....نگران نباش
جونگوک هر چند ثانیه یه بار بغضشو قورت میداد
_اخه برای چی این اتفاق افتاد؟
+چندبار بهش گفتم بیخیال کارش شه گوش نکرد ....براش بادیگارد استخدام کردم ....گفتم دیگه اتفاقی نمیفته
_بادیگارد میگفت میخواستن میسونو بدزدن
+از این میسوزم که به موقع رسیدن میسونو برگردوندن ولی جیمین ول کن ماجرا نبود
_اوووف
جونگوک دستشو جلوی صورتش گذاشت اخماش تو هم رفت و صورتش از غمی که متحمل میشد جمع شد
هوسوک بغلش کرد و سرشو به سینش چسبوند
_نگران نباش کوک چیزی نمیشه حال جفتشون خوبه
+تو ندیدیش......تو وضعیتشو ندیدی ولی من دیدم
هوسوک که سعی میکرد نگرانیشو پنهان کنه گفت:
_هیشش چیزی نمیشه
+دیگه میخواد چی بشه هوسوک؟ میخواد چه بلایی سر زندگیم بیاد که از این بدتر باشه؟ اون نامردای عوضی بی رحمانه زدنش
_کوک آروم باش خواهش میکنم سعی کن خودتو کنترل کنی
+فقط سالم باشن....دیگه هیچی نمیخوام ....فقط امیدوارم سالم از این اتاق عمل بیان بیرون ....میشه؟
_اره سالمن ....معلومه که سالمن
هوسوک و جونگوک روی صندلی راهروی خلوت بیمارستان نشسته بودن و امیدوار بودن که اتفاق بدی نیفته اما هردوشون حس بدی داشتن
بلاخره در اتاق عمل باز شد دکتر بیرون اومد و گفت:
-جناب جئون؟
کوک از جاش بلند شد ....انقدر حالش بد بود که تعادل نداشت هوسوک دستشو گرفت تا زمین نخوره
+چی شد آقای دکتر؟
•حالتون خوبه؟
+فقط بگو چی شده؟ سالمن؟
•جراحی به خوبی انجام شد حال همسرتون خوبه ولی باید تحت مراقب باشن وگرنه براشون خطرناکه
_بچه چی؟ بچه خوبه؟
دکتر لباشو تر کرد و با کمی تامل گفت:
-من....خیلی متاسفم .....در اثر ضربات وارد شده جنین رو از دست دادیم
جونگوک با شنیدن این حرف چند قدم عقب رفت دکتر تعظیم کوتاهی کرد و از راهرو بیرون رفت
_کوک؟ کوک خوبی؟
جونگوک به سختی نفس میکشید ....تا جایی که حس کرد دیگه نفسش بالا نمیاد ....دستشو روی دیوار گذاشت ....قبل از اینکه بیفته زمین هوسوک گرفتش و بعد همه جارو خاموشی در بر گرفت

BINABASA MO ANG
همسر دوم
Fanfictionخلاصه: مهم نیست چقدر تلاش کردم و چقدر سریع دویدم در نهایت من نفر دوم شدم! حالا قهوه های یخ زده ،گل های پژمرده ،پس مونده های محبت و نگاه های بی احساس سهم منه..... ژانر: انگست،امگاورس،ازدواج اجباری،امپرگ Couple:kookmin وضعیت: پایان یافته