chapter 34

3.3K 622 338
                                    

هنوز یه ربعم نشده بود که از اداره ی پلیس خارج شده بود که گوشیش زنگ خورد با نگرانی جواب داد
+بله؟
&اشغال کثافت ......چقدر بهت گفتم جلوی اون وحشیو بگیر
+شما؟؟؟؟
&اون جفت عوضیت زده رفیق منو‌ ناکار کرده اگه ضربش چند سانت اینور و اونور میشد ممکن بود بمیره
&جیمین کجاست عوضی گوشیو بده بهش
&اون پیش من نیست ولی فرستادمش جایی که خوب ازش پذیرایی کنن
کوک داد زد
+تو غلط کردی ....بهت میگم همسرم کجاست؟
&میخوای برای تحویل گرفتن جنازش بری؟
جونگوک از ته دلش داد زد و عاجزانه گفت:
+همسر من بارداررررره خواهش میکنم کاریش نداشته باش خواهش میکنمممممم
ایلدوک مکث کرد و بعد با تعجب گفت:
&چی؟ بارداره؟
+چطور نفهمیدی حاملس
ایلدوک هول شد....ترسید ....قرار نبود بچه ای این وسط از بین بره! از اولشم قرار بود یه تهدید باشه!
&من ....آدرس اونجارو بهت میدم سریع خودتو برسون اونجا
+اون کجاست؟
&آدرسو بهت میدم فقط سریع خودتو برسون قبل از اینکه دیر بشه.......خودمم زنگ میزنم میگم بهشون
ایلدوک با جکی تماس گرفت
&جکی؟ زنگ بزن به افرادت بگو دست نگه دارن طرف حاملس
•اوکی زنگ میزنم البته اگه دیر نشده باشه
&بجنب
...............

جیمین داخل یه انبار بزرگ که پر از کانکس و وسایل ساختمون سازی و چیزای دیگه بود پرتاب شد .....محیط اطرافش تاریک بود و باریکه ی ضعیف نور از پنجره ی کوچیکی‌ که فاصله ی زیادی از زمین داشت به داخل فضا سرازیر شده بود
جیمین دستشو روی شکمش گذاشت و گفت:
×من همسر جئون جانگوکم......میشناسیدش که؟!......و از اون مهم تر باردارم .....اگه دستتون بهم بخوره یا بلایی سر بچه بیاد خودتون میدونید که عاقبتتون چیه
جیمین با تحکم این حرفارو زد چون مطمئن بود کارسازه .... اسم جونگوک برای ترسوندن اونا کافی بود!
یکی از اونا که به نظر میومد سر دستشونه گفت:
£ما از جونگوک یا هیچ خر دیگه ای دستور نمیگیریم ما از جکی دستور میگیریم میشناسیش؟ .....فکر نکنم .....همون بهتر که نمیشناسیش
اون مرد اینو گفت و بلند خندید
جیمین از روی زمین بلند شد دور تا دورش حلقه زده بودن راه فراری نداشت .....
یکی از اونا نزدیک رفت و گفت:
¥ پس تو جفت جونگوکی؟ جئون جونگوک؟ همون پسر از خودراضی؟ رئیس شرکت ....اووم اسم اون کمپانی مسخره چی بود؟
جیمین با حرص نفسشو فوت کرد ......تنها چیزی که نگرانش بود پسرش بود پسر پنج‌ ماه ای که همین چند وقت پیش صدای قلبشو شنیده بود ......
¥گفتی حامله ای؟
اون مرد دستشو روی شکم جیمین کشید ....جیمین دستشو پس زد و ازش فاصله گرفت
×بهم دست نزن
مرد نیشخند زد و گفت:
¥فقط می‌خوام نوازشش کنم
و بعد به بقیه اشاره کرد تا جیمینو نگه دارن دو نفر از اونا نزدیک اومدن و دستاشو گرفتن ......جیمین بیش از پیش ترسید دیگه هیچ راه فراری نداشت ....قلبش تند میزد آرزو میکرد کوک از راه برسه .....نمیدونست چطوری اما فقط آرزو میکرد نجات پیدا کنه یا حداقل پسرش.... نقلش امیدش .....تکمیل کننده ی خانواده ی چهار نفرش چیزیش نشه
مرد دوباره دستشو روی شکم جیمین کشید و گفت:
¥دیدی کاریت ندارم؟ گفتم که فقط می‌خوام نازش کنم منتها به روش خودم
و بعد از این حرف مشتشو به شکم جیمین کوبید جوری که جیمین حس کرد چیزی توی قلبش فرو ریخت و بعد درد فلج کننده ای تو شکمش پیچید .....

همسر دوم Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin