chapter 39

3.7K 665 300
                                    

هوسوک به جیمین نگاه کرد و گفت:
_مطمئنی میخوای انجامش بدی؟ میتونی نری
×چیزی مهمی نیست .....خیلی اصرار کرد فقط می‌خوام بدونم حرف حسابش چیه که پا شد اومد خونمون!
_باشه من همین دور و بر منتظرتم
×ممنونم هوسوک
جیمین از ماشین پیاده شد و کنار رود هان ایستاد.....هوسوک هم اونجارو ترک کرد ..... چند دقیقه ای منتظر موند و بعد کسی که منتظرش بود اومد!
مینجون درحالی که بخاطر بارداری آروم راه می‌رفت بعد از چند دقیقه نفس نفس زنان و با لبخند محوی روبروی جیمین قرار گرفت
=معذرت می‌خوام خیلی معطل شدی؟
جیمین جدی تر از همیشه سرشو به دو طرف تکون داد
=کاش میومدی خونمون
×همینجا راحت ترم
=حالت چطوره؟ بهتری؟
×حرفتو‌ بزن
=بیشتر از اون چیزی که فکر کنم ازم‌ متنفری
×حرفتو بزن مینجون
=خب نمی‌دونم از کجا شروع کنم
جیمین حتی یه لحظه هم نمیتونست به شکم برآمده ی مینجون نگاه نکنه
×ماه اخرته؟
=تقریبا
×خب؟
=وقتی تو رفتی .....یعنی بعد از اون اتفاق وحشتناکی که تو ایستگاه افتاد هیچی مثل سابق نشد.....جونگوک عوض شده بود همش از تو می‌گفت هرجا می‌رفتیم از تو حرف میزد تا مدت ها بالشتو بغل میکرد و مثل دیوونه ها بو میکشید یه آدم دیگه شده بود
×درست مثل وقتی که تو نبودی!
=نه حتی مادرش هم می‌گفت کوک هیچوقت اینطوری نشده ....اون بعضی وقتا چشاشو می‌بست فکر میکرد بعد لبخند میزد آروم بود .....عصبانی نمیشد فقط انگار تو یه دنیای دیگه ای بود ....حتی چندبار دعوامون شد بهش گفتم خسته شدم از این وضعیت ولی هیچی نمیگفت وقتی یواشکی میرفتم بالا سرش می‌دیدم داره عکساتو نگاه می‌کنه خیلی سخت بود .......
×میفهمم چی میگی!
=تا اینکه یه روز بهش گفتم می‌خوام برگردم آمریکا ‌‌‌‌.......خیلی راحت بهم گفت باشه! انگار هیچی براش مهم نبود نه بودنم مهم بود نه نبودنم
جیمین با ناراحتی به حرفای مینجون گوش میکرد
=منم از حرص کوک و کاراش با چان برگشتم اما.....خیلی زود همه چی عوض شد و فهمیدم من با چان به آرامش میرسم نه کوک ...یکم که گذشت راجبت با چان صحبت کردم گفتم عذاب وجدان دارم و می‌خوام بیام کره تا ازت تشکر کنم و همینطور عذرخواهی
×نیازی به این کار نبود
=وقتی اومدم ....وقتی اون شب همو دیدیم رفتارت خیلی بد بود طوری که همه ی حرفای منو بد برداشت میکردی .....دوباره بهم ریختم .....من ....من آدم عوضی ای نیستم جیمین باور کن اصلا دلشو ندارم به کسی آسیب بزنم
مینجون اینو گفت و به گریه افتاد!جیمین با تعجب گفت:
×چی داری میگی؟ چرا داری گریه میکنی؟
=اون شب دوباره آتیش حسادتم روشن شد .....یه چیزی ته دلم می‌گفت تا ابد بهت مدیونم ولی نمیتونستم جلوی حسادتمو بگیرم.....وقتی گفتی هرکس دیگه ای جای من بود همین کارو میکردی و جونشو نجات میدادی فهمیدم اشتباه میکردم! من فقط درگیر یه حسادت بچگونه شدم جیمین
×تو چیکار کردی مینجون؟
=باور کن نمی‌خواستم به تو و بچه آسیبی برسه
جیمین با تردید و ترس گفت:
×فقط بهم بگو چیکار کردی؟؟؟؟؟
= اون شرکت.....همونی که برای بازرسی رفته بودی ....یکی از کارکناشو میشناختم ....قبلا تو شرکمتون کار میکرد .....به واسطه ی اون خبردار شدم که رئیس شرکت ازت شاکیه ......هرجوری که میشد سعی کردم باهاش ارتباط برقرار کنم .....نمیدونم چرا کور شده بودم ....من اهل این چیزا نبودم جیمین
×حرفتو کامل بزن!
=باهاشون صحبت کردم .....اونا میخواستن تهدیدت کنن که دست از سرشون برداری من هیچ پیشنهادی بهشون ندادم فقط یکم کمکشون کردم!
×چه کمکی؟!
=قرار بود میسونو بدزدن و بعد تهدیدت کنن....اما وقتی تو افتادی دنبالشون همه چی عوض شد .....من دلم میخواست تو بخاطر کارت سرزنش شی دلم میخواست جونگوک همه چیو از چشم تو ببینه نمیدونم چرا ....نمیدونم چرا این حسادت احمقانه افتاد به جونم ....ولی انجامش دادم! باور کن نمی‌خواستم کار به کتک کاری و این چیزا بکشه
جیمین دستشو دور حفاظ روبروش محکم حلقه کرد و چشاشو بست
=وقتی بهم زنگ زد و گفت افتادی دنبالشون یاد یکی از انبارهای کمپانی پدرم افتادم آدرس اونجارو دادم بهشون و بعدشم اون اتفاقا افتاد اصلا قرار نبود به خودت و بچت آسیب برسه قرار بود فقط بترسوننت
×اونا کلید نداشتن چجوری رفتن اونجا؟
=خب......من....جیمینا....
×جوایش یه کلمه س
مینجون با شرمندگی سرشو پایین انداخت هنوز گریه میکرد
=من قبل از شما اونجا بودم!
جیمین سعی کرد خونسردیشو حفظ کنه
×دوربینارم تو از کار انداختی؟
=همشونو .....به جز یکی که از دستم در رفت!
×جکی....همون کارمندی بود که برای پدرت کار میکرد؟
=آره....خودشه.....من بهش نگفتم تو بارداری اگه میگفتم جکی زیر بار نمی‌رفت که افرادشو بفرسته
×تو خودت بارداری .....چطور دلت اومد این کارو بکنی؟ مگه چقدر به من حسادت میکردی؟
=نمی‌دونستم کار به اینجا میکشه
×متاسفم برات
=برای همینه که میگم نمیتونم تو باشم .....تازه فهمیدم کوک حق داره عاشقت باشه
×چطور تونستی مینجون؟
=خواهش میکنم منو ببخش جیمین ....من نمی‌خواستم بچت بمیره من نمی‌دونستم اینجوری میشه فقط فکر میکردم این کار باعث میشه کوک سرزنشت کنه
×این چیزی بود که تورو خوشحال میکرد؟
=من خیلی بابت اون بچه متاسفم هروقت یادش میفتم قلبم تیر می‌کشه ولی باور کن من نمی‌خواستم اینجوری شه قسم میخورم جیمینا
=تو همسر دوم کوک نیستی .....تو همه ی زندگیشی.....مهم نیست کی زودتر رسیده .....مهم اینه که وقتی میرسی کی منتظرت مونده! من اگه هزار بار دیگه همسر اول کوک شم اون بازم منتظر تویی میمونه که شاید آخر از همه برسی!
مینجون بغضشو قورت داد و گفت:
=هیچکس نمیتونه جای تورو برای کوک بگیره .......تو جیمینی ......چه همسر دومش باشی چه عشق اولش فرقی نداره....هیچکس نمیتونه جای تورو بگیره ...هیچکس .....اینو وقتی فهمیدم که شنیدم کوک بعد از اینکه متوجه شد پسرش مرده مثل کوه پشتت وایساد ....حتی جلوی خانوادش ....من می‌دونم کوک چقدر عاشق بچس .....اما خیلی برای عجیب بود که اون حتی با این همه علاقه به بچه بازم حاضر نیست تورو مقصر بدونه .....من هنوزم بهت حسودی میکنم اما نه بخاطر اینکه تو با کوک خوشبختی ...بخاطر اینکه تو جیمینی .....تو خوش قلب ترین آدمی هستی که دیدم
جیمین چیزی نمی‌گفت
=اما من ......من تا ابد بهت مدیونم تو منو نجات دادی ولی من ازارت دادم..
مینجون به دنبال این حرف زانو زد و درحالی که اشک می‌ریخت گفت:
=می‌دونم هیچی نمیتونه کاری که باهات کردمو جبران کنه تو حق داری هر بلایی که دوست داری سرم بیاری تا دلت خنک شه
جیمین چندتا نفس عمیق کشید ....بغض داشت خفش میکرد بدون اینکه به مینجون نگاه کنه گفت:
× وجود من مثل تو پر از کینه نیست من بخاطر تو کتک خوردم بخاطر تو تحقیر شدم اما وقتی برگشتی فقط به این فکر میکردم که اونی که باید بره منم نه تو...... اما تو چی؟ ......من همه ی اینارو تحمل کردم چون کوک دوست داشت خودمو فدای تو کردم و بخاطرت چاقو خوردم چون کوک دوست داشت .....چون نمی‌خواستم ناراحتی کوک رو ببینم.......
=جیمینا....!
×من تورو به بچه ی تو شکمت می‌بخشم ........اما دیگه هیچوقت نمی‌خوام ببینمت ......هیچوقت
=جیمینا یه لحظه صبر کن
×نمیتونم.....قول نمیدم اگه یه ثانیه ی دیگه اینجا بمونم یه کاری دست هردومون ندم
جیمین اینو گفت و از کنار رود هان عبور کرد و بعد با هوسوک تماس گرفت
×هوسوکا
_جیمین چی شده؟ چرا گریه میکنی؟
×فقط بیا دنبالم ...حالم اصلا خوب نیست
_باشه باشه الان میام


.................................................


جیمین همه چیو برای موسوم تعریف کرد هوسوک مثل همیشه با اخم و جدیت به حرفای جیمین گوش کرد و از غمش غصه خورد
_میخوای ازش شکایت کنی؟
×دیگه نمیخوام هیچی راجبش بشنوم
_اما میتونی ازش شکایت کنی
×اون بارداره
_توام باردار بودی!......باورم نمیشه مینجون این کارو کرده باشه
×نمیتونم
_بازم میخوای بگذری؟ تا کی میخوای از حق خودت بگذری؟
گریه ی جیمین بند نمیومد و هوسوک دست بردار نبود .....هوسوک که دید جیمین خیلی بهم ریخته از داشبورد بسته ی دستمال کاغذیو برداشت و به جیمین داد اما جعبه ی حلقه ای که برای جیمین خریده بود هم با بسته ی دستمال ها روی زمین افتاد .....و جعبه باز شد و حلقه زیر پای جیمین جا خوش کرد!
وچشمای اشکی جیمین روی اسمش که پشت حلقه حک‌ شده بود خیره موند ......





🤍🤍🤍

برم شاممو بخورم اگه شد بازم آپ میکنم 🥴🦥

همسر دوم Where stories live. Discover now