chapter 21

4.1K 725 266
                                    

یه نفر پشت پلکشو لمس میکرد .....قلقلکش میومد .....چشاشو باز کرد .....با چهره ی خندون دخترکش روبرو شد لبخند زد
×بیدار شدی وروجک؟
*پاپا
×جانم؟
*دوش
×پاپا هم دوست داره شیرینم
جیمین بوسه ای روی پیشونی دخترش کاشت و از تخت پایین اومد....
چند تقه به در خورد پرستار بچه وارد شد
•صبحونتونو بیارم بالا یا تشریف میارین پایین؟
×میام پایین ....راستی امشب دیر برمی‌گردم
•بله متوجه شدم






راستی امشب دیر برمی‌گردم•بله متوجه شدم

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.




میسون

......................................................



کمر به قتل جونگوک بسته بود ....انقدر به خودش رسیده بود که مطمئنا کوک طاقت نمیاورد
برای آخرین بار خودشو تو آینه نگاه کرد
×از کی انقدر عوضی شدم؟
بعد به اینه نزدیک شد و صداشو تغییر داد و با حالت خبیثانه و لبخند کجی رو لبش گفت:
×بیا ببینیم انتخاب دوم بودن ....زاپاس بودن چه طعمی داره آقای جئون جانگوک
سوار ماشینش شد و به طرف خونه ی هوسوک رفت ......یه مهمونی کوچیک‌ به افتخار جیمین برپا کرده بود جیمین هم فرصتو مناسب دیده بود تا با کوک روبرو شه .....این دقیقا همون چیزی بود که میخواست عذاب دادن لحظه به لحظه ی کوک .....
وارد سالن شد ...زیاد شلوغ نبود بیشتر چهره ها ناشناس و غریبه بودن جلوتر رفت و با نگاهش دنبال هوسوک گشت
هوسوک از بین جمعیت دستشو بلند کرد جیمین هم همین کارو کرد
_چه کردی! میخوای امشب تلفات بدی؟
×اوووف چجورشم
هوسوک خندید و بعد گفت:
_جیمین کوک هم اومده ....خودتم میدونی که فقط به عشق دیدن تو اومده اگه میشه یکم ملایم تر باهاش رفتار کن اصلا مثل یه غریبه باهاش خوش و بش کن لازم نیست صمیمی بشی اما نادیدشم نگیر هوم؟ خیلی بهم ریختس
×اوکی سعی میکنم
کوک با دیدن جیمین از روی صندلی بلند شد جیمین سرشو تکون داد کوک هم همین کارو کرد
_جیمین همین جا بشین من الان میام
جیمین پشت میز روبروی کوک نشست جونگوک پژمرده تر از همیشه به نظر می‌رسید
با لحنی جدی و سرد گفت:
+دلیل این همه زرق و برق چیه؟
×به تو باید جواب پس بدم؟
+نه فقط سوال پرسیدم آخه یادمه اهل این چیزا نبودی
×ادما تغییر میکنن
+تو این سه سال .....فقط درس خوندی؟
×نکنه انتظار داری به سوالات جواب بدم؟
+مثل دو تا آدم معمولی داریم با هم حرف می‌زنیم همین
×مگه پیرمردا حوصله ی حرف زدن دارن؟
+پیر شدم؟
×خیلی
+مهم ترین افراد زندگیمو از دست دادم نباید پیر میشدم؟ همین که زندم جای تعجب داره
×منطورت مینجونه؟
+خودت خوب می‌دونی منظورم کیه
×این آرزوی خودت بود یادت رفته؟ خودت دلت میخواست من نباشم ولی مینجون باشه
+بس کن جیمین انقدر گذشته رو تو سرم نزن
×اصلا عوض نشدی هنوزم یه دنده و رو نروی
+چرا نذاشتی ببینمت؟ چرا سه سال بی خبرم گذاشتی؟
×فکر نمی‌کردم برات مهم باشم ضمنا یادمه از هم جدا شدیم لزومی نمی بینم با مردی که نسبتی باهاش ندارم ارتباط داشته باشم
+من حق داشتم راجب بچم بدونم میدونی با چه امیدی روزامو طی میکردم .....می‌دونی چندبار صورتشو تصور کردم؟
×چی میگفتم؟ میگفتم بچت مرده؟
+من حق داشتم بدونم جیمین هم راجب تو هم بچم
×حالا که فهمیدی
+از کی انقدر بی رحم شدی؟
×از وقتی که با تو آشنا شدم
+من که بهت گفته بودم چقدر برام ارزش داری.....فقط ازت فرصت میخواستم همین
×فکر نکردی هر آدمی یه روزی صبرش تموم میشه؟
+خودت که اوضاع منو دیده بودی
×من همه چیتو دیدم روزای بدتو گریه هاتو درداتو ولی تو چی؟ تو هیچوقت نخواستی منو ببینی
+نمی‌خوام باهات بحث کنم خودتم میدونی که اینجوری نیست
×انفاقا دقیقا همینجوریه
+جیمین خواهش میکنم یه بار دیگه بهم فرصت بده
×بسه نمی‌خوام چیزی راجبش بشنوم
جیمین به دنبال این حرف بلند شد و از کوک فاصله گرفت....هرچند که یه چیزی آزارش میداد .....صورت غمگین کوک با قلبش بازی میکرد .....اما نباید کوتاه میومد به خودش قول داده بود عقب نشینی نکنه
کوک کتشو برداشت و بی خداحافظی از خونه خارج شد

همسر دوم Donde viven las historias. Descúbrelo ahora